مطابق هر روز با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم، همانطور که نصف و نیمه چشم باز میکنم به نظرم اتاق هنوز تاریک است، انگار که هنوز صبح نشده، ساعت گوشی را دوباره نگاه میکنم ۶:۳۰ است پس پرده اتاق را کنار میزنم و به بیرون نگاه میکنم شاخههای درخت پشت پنجره و تمام خیابان سفیدپوش شده است! از دیشب بارش برف شروع شده بود، اما تصور اینکه بخواهد چنین برفی روی زمین بنشیند برایم تعجبآور است. کمی با خودم کلنجار میروم که دیرتر سرکار بروم، اما روز تحویل مطلب است و به دلیل حجم کاری باید به موقع حاضر شوم.
همین که از خانه خارج میشوم و پایم داخل برف فرو میرود تمام فکر سختی رفتن سرکار در این هوای برفی از ذهنم دور میشود و حس خوشایندی به من دست میدهد. در مسیر پیرمردی را میبینم که حتی این هوای برفی هم جلوی سحرخیزی او را نگرفته است و در حالی که خودش را حسابی پوشانده نان تازهای به دست دارد و آهسته گام برمیدارد، وقتی از کنارم عبور میکند با تعجب میپرسد: «دخترم! مگر دبیرستانها را تعطیل نکردهاند؟» لبخندی میزنم و در جوابش میگویم که محصل نیستم. از برداشت اشتباه خود عذرخواهی میکند و از نان تازهای که خریده تعارف میکند، تازه متوجه محاسن سفید و دستان لرزانش میشوم.
از ترس هوای برفی، امروز خودرو برنداشتم پس ناچارم سرکوچه منتظر بمانم تا با تاکسی خطی بروم، گوشی را از جیبم درمیآورم و کنترل میکنم تا دیر نشده باشد که یکباره خودرو سمند سفیدی که گویا عجله دارد با سرعت از کنارم عبور میکند و مقدار زیادی از برف آب شده به روی لباسم میپاشد از فرط عصبانیت صدای غرولندم بلند میشود و زیر لب میگویم لعنت به هوای برفی!
بالاخره تاکسی میایستد و تا نزدیک پارک کوهسنگی میآیم. قدم زدن در پارک روی زمین برفی حال و هوایم را عوض میکند. چشمم به ۳ پسر بچه بازیگوش میافتد که داخل پارک در حال برفبازی هستند. میدانم که مدارس به دلیل بارش برف تعطیل شده است، اما اینکه این ساعت از صبح با چه ذوق و شوقی در حال برف بازی هستند مرا به کودکی خودم میبرد و اولین چیزی که به یاد میآورم خانه پدری است؛ خانه ویلایی که بارش برف حیاطش را سفیدپوش میکرد.
به یاد پدرم که از صبح زود پارو را برمیداشت و راه عبور حیاط را بازمیکرد، به یاد درخت بِه خانه که زیر بارش برف چگونه کمر شکست، به یاد مادرم که از ابتدای صبح پای اخبار مینشست تا با شنیدن خبر تعطیلی مدارس ما را راهی مدرسه نکند.
به یاد اینکه با شنیدن خبر تعطیلی مدرسه چگونه کیفمان کوک میشد و با لذت خوردن صبحانه مقابل تلویزیون و همراه برنامه کودک روزمان را میساختیم.
همانطور که خاطراتم را مزه مزه میکنم به محل کار میرسم، اما پس ذهنم روشن است به اینکه در آشفته احوالات امروز، در میان تمام سختیها، همه معلق بودنها و ترس از آینده هنوز هم میتوان لبخند زد میتوان با دیدن برف نو، جریان زندگی را دوباره لمس کرد؛ دوباره از پنجره بیرون را نگاه میکنم و جمله شاملو را به یاد میآورم «برف نو، سلام! پاکی آوردی،ای امید سپید!»