الهام ظریفیان - اولین سؤالی که با دیدنش در ذهن هر بینندهای نقش میبست این بود که این هواپیما اینجا چه میکند؟ حتی بعضیها خیال میکردند یک هواپیمای واقعی بازمانده از دوره جنگ است که، چون جای پارک دیگری برایش نداشتند، به اینجا آوردنش تا دوباره تعمیرش کنند و به خطوط هوایی برش گردانند! شایعات دیگری هم هست، اما واقعیت این روزها این است که همسایه عظیمالجثه قاسمآبادیها که برای سالها چیزی جز مشتی آهنپاره و فضای مخروبه داخل و اطراف آن نبود، این روزها بازسازی شده و با عنوان کافهکتاب «پرواز» درهای خود را به سمت مسافران فرهنگ و هنر باز کرده است. به همین مناسبت گفتوگویی با سید حامد فیروزی، مدیر این کافه کتاب، ترتیب دادیم تا جریان این غول آهنی را به قول مشهدیها «از خود کنیم». فیروزی سالهاست که در حوزه فعالیتهای فرهنگی کار اقتصادی میکند و سابقه بازسازی فضای زیرگذر پارک ملت و تبدیل آن به نمایشگاه محصولات ایرانی اسلامی را نیز در کارنامه دارد. این گفتگو را بخوانید.
آخرین تصویری که از اینجا در ذهنم مانده، یک مشت آهنپاره و یک فضای مخروبه است. داستان اینجا چیست؟
داستان اینجا به پارسال برمیگردد که شهرداری تصمیم گرفته بود سازه فلزیای که مخروبه شده و محیط ناسالمی برای بزه اجتماعی و اخلاقی ایجاد کرده بود، برش بدهد و جمعآوری کند. تا مطلع شدم چنین داستانی هست به فکرم رسید یک پروژه فرهنگی برایش تعریف کنم. پیشنهادم را دادم که بررسی شد و شهردار وقت، آقای رجبزاده، موافقت کرد که این سازه با یک رویکرد فرهنگی بازسازی شود. از پارسال اوایل پاییز شروع کردیم. یکی دو ماه کار کردیم که متأسفانه به بحث تورم و افزایش قیمت دلار خوردیم و کار برای ما سخت شد. تأمین مواد اولیهای که برای بازسازی، تزئینات و امتیازات نیاز داشتیم تقریبا سه برابر برآورد ما هزینهبر شد.
چقدر خرج کردید؟
نزدیک ۵۷۰ میلیون تومان، فقط برای بازسازی به غیر از تجهیزات داخلی خودمان مانند قفسهها، کتابها، میزها و ... هزینه شد که به مرحله صفر رسید. مثل یک مغازه که آماده چینش وسایل باشد.
کار را در چه شرایطی تحویل گرفتید؟
دقیقا آهنپارهای را تحویل گرفتیم که در حال زنگ زدن و پوسیدن بود. داخلش هیچی نداشت و به آهن رسیده بود. از بیرون هم، رنگش از بین رفته بود. تمام شیشهها شکسته بود و کاملا مخروبه بود. مستندات تصویریاش را دارم. خیلی وضعیت بغرنجی بود. فقط دو تا نیسان آشغال و خاک از داخل بیرون بردیم. مسئله دیگری هم که در حین کار پیش آمد و خیلی برای آن اذیت شدیم این بود که در شروع کار به زمستان خوردیم. زمستان پارسال هم خیلی پربارش بود. جوری که ما تا اواخر خرداد هنوز مراقب بودیم که باران کار را خراب نکند. کار هم جوری بود که همه چیز به هم مرتبط بود. نمیشد بگویی حالا داخل را درست میکنم، بیرون باشد برای بعد. داستان خیلی مفصل بود. هر جا را که دست میگرفتیم به دلیل فصل بارندگی و سرما نمیشد مدام کار کنیم. خلاصه شهریور کار تمام شد و ما از اول پاییز بهرهبرداری را شروع کردهایم.
از گذشته این غول آهنی چه میدانید؟
ظاهرا سالها قبل، بیش از ۱۴، ۱۵ سال پیش، یک نفر آن را ساخته، روایتها مختلف است. یک روایت این است که طرف عشق این کار را داشته و آن را ساخته است تا کسانی که نمیتوانند سوار هواپیما شوند، به ویژه بچهها، بیایند و بگویند ما هم سوار هواپیما شدیم! هر کسی یک چیزی میگوید، ولی آنچه مشخص است این است که مدتی کافیشاپ بوده، بعد دخل و خرجشان به هم نخوانده و جمع کردهاند. اینجا مخروبه شد. تمام تجهیزاتش غارت شد، خودش هم محلی شد برای خلافهای اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی و محل تجمع معتادها جایی برای فعالیت رپرهای زیرزمینی هم شده بود.
شما همه اینها را میدانستید؟
بله میدانستم، بازدید هم کردم. یکی از دلایلی هم که سمت این کار آمدم به دلیل آن سابقه فرهنگیام بود. من همیشه دغدغه فرهنگی داشتم و با نگاهی دغدغهمندانه جلو آمدم و گفتم این کار را اصلاح میکنم. معتقد بودم هم بهرهبرداریاش برای مردم منطقه خواهد بود و هم آن اثرگذاری که ما میخواهیم در حوزه فرهنگی داشته باشد با این محیط اتفاق میافتد.
با وجود پیشینهای که گفتید، چطور میخواهید مردم را قانع کنید که فضا عوض شده است و دیگر از آن خبرها نیست؟
یکی، دوسال باید کار کنیم که این اتفاق بیفتد و پیشینه ذهنی مردم عوض شود. میشود با برگزاری برنامههایی مثل جُنگ و نمایشگاه به ویژه در فضای پایین به این تغییر کمک کرد و بگوییم که محیط اینجا به معنای واقعی یک محیط فرهنگی شده است. با کمک شهرداری میتوانیم نمایشگاههای محلی و فصلی در حوزه کتاب، نوشتافزار، صنایع هنری، غذا برپا کنیم. این ظرفیت هست، ولی زمان میبرد. اینطوری نیست که بگوییم همین امروز اتفاق میافتد.
میخواهم کمی درباره خود مقوله کافه کتاب صحبت کنیم. این کافه کتاب چه صیغهای است که تازگی مد شده است؟!
ببینید در فرهنگ ایرانی خودمان، کافه و دور هم نشستن، از خیلی قدیم وجود داشته است. چایخانهها را از قدیم داشتیم. قبل از آن قهوهخانهها و قبلتر از آن هم شربتخانهها بوده است. حالا این دور نشستنها یعنی گفتمان و گفتگو هم با مصادیق خاص خودش مانند شعرخوانی، نقالی و پردهخوانی در ریشههای فرهنگی ما وجود داشته است. منتها وقتی ما یک مقدار در حوزههای فرهنگی جوگیر میشویم، میآییم با یک قالب غربی ترکیبش میکنیم، از هویت اصلی خودمان خارج میشویم. یعنی یک چیز مندرآوردی میشود. آن پیشینه در دوره فعلی به کافیشاپ منتهی شده، ولی الان کافیشاپی که در ذهن مردم یا بهتر بگویم نسلی که الان پدر و مادر هستند، فضای خاصی است که میتواند بستر آسیب باشد.
یعنی از نظر برخی از خانوادهها کافیشاپ فضای مناسبی برای فرزندانشان نیست؟
این فضا بالاخره ناامنی فکری برای پدر و مادر ایجاد میکند. متأسفانه به دلیل آن التقاط فرهنگی که عرض کردم، کافیشاپها یک فضای اینطوری شدهاند. مثلا مشتری داشتیم که میگفت: «کافههای اطراف را رفتم، ترسیدم بروم تو.» یعنی یک محیط مخوفِ تاریک و ساکت... حالا آن هم مخاطب خودش را دارد و مطابق با ذائقه مخاطبش است. نسل امروز چنین فضاهایی را هم میطلبد، ولی بالاخره یک فضایی هم باید برای کسانی باشد که میخواهند سالم استفاده کنند، خانوادهها، زن و شوهرها، نامزدها، خواهر و برادرها....
این فضای سالم در کافیشاپها نیست؟
نمیگویم نیست، اغلب نیست. اگر مراجعه کنید میبینید یک فضای پاتوقی و دنج و محل قرارها شده است. ذاتش هم همین است حداقل خانوادهها دیگر نمیآیند. شما اگر دیدید خانواده رفت به یک کافیشاپ، بدانید آن کافیشاپ سالم است. حالا این یک مقوله است. مقوله کتاب هم داستان مفصلی دارد دیگر. خیلیها به من گفتند: «نرو سراغ این کار، آسیب دارد.» گفتم: «دست خودتان است که چطور برخورد کنید.» شاید اگر آن ملاحظات را نداشتم و یک مقدار شُل میگرفتم، اینجا خیلی شلوغ بود، فروش من هم بیشتر میشد، ولی هر کسی اهدافی دارد، آرمانها و فکری در سرش دارد.
ملاحظات شما چه بودند؟
ملاحظاتی که داشتم همان ملاحظات اصیل ایرانی خودمان است.
آن کسانی که گفتید شما را از آسیبهای کار میترساندند، منظورشان همین دنج شدن بود؟
آره، همین که بعد نمیشود این قضیه را جمع کرد و کافه کتاب پرواز پاتوق ضدفرهنگی میشود، که من میگویم این فرار کردن است. خیلیها به دلیل همین ترسها خیلی از کارها را نکردند. آدم دلش میسوزد وقتی میبیند این شکاف بین نسلی ایجاد شده است. به ویژه نسل جدیدی که از نیمه دهه هفتاد به این طرف آمده، خیلی از آن فرهنگ اصیل ایرانی و اسلامی دور شده است.
پس شما میگویید بخشی از جامعه نیازهایی داشتند که نادیده گرفته شده و کافهکتابها پاسخی به نیاز این قشر فرهیختهتر است که ضمنا میخواهند یک فضای گفتمانی هم داشته باشند؟
بله. با دو رویکرد میشود بحث کرد. یکی اینکه شما برای افرادی که میخواهند از فضایی سالم استفاده کنند بستر ایجاد کنید. این چه ایرادی دارد؟ چرا ما باید بگوییم فرهنگ کافیشاپ رفتن بد است؟ چه ایرادی دارد پدر دخترش را بیاورد اینجا، برادر خواهرش را بیاورد. معمولا هم الان مد شده که دوست دارند یک جای لاکچری خاص بروند، سلفی بگیرند و به هم پز بدهند. بالاخره این فضاها را باید داشته باشیم. یعنی در عمل اگر نداشته باشیم عقده میشود.
از ویژگیهای مردمشناختی و جامعهشناختی محله قاسمآباد چقدر میدانید؟
قاسمآباد یک محله تقریبا جدید است. به لحاظ بافت اجتماعی میشود گفت یک جزیره است که همه جور آدمی در آن هست و بیشتر قشر متوسط جامعه هستند. بیشترشان از آن نسل قدیم مشهد که ریشههای عمیق هویتی داشتند، نیستند. افزون بر آن محیطی برای مهاجرت از همه کشور شده یعنی یک بلبشوی فرهنگی در آن ایجاد شده است. چون بافتی دارد که همه آپارتمانی است و از بقیه شهر جداست، یک مدتی هم ارزان قیمت بود. از این مهاجرها خیلی دیدم که وقتی در بین جمعیت ضریب بدهی، حتما خیلی میشوند. بافت اجتماعی قاسمآباد اینطوری است. یک جاهایی ناامن است حتی به لحاظ اخلاقی، یک جاهاییاش هم خیلی خوب است که بیشتر همان بخشهایی است که سازمانهای مختلف خانههایی را برای کارکنان خودشان ساختهاند. اما به لحاظ کلی، یک بافت عمیق فرهنگی ندارد. بر مبنای شهرسازی جدید هم ساخته شده است، ولی هویتهای ایرانی اسلامی اصلا در آن نیست. فضای سبز مناسب ندارد. یک محیطی است که بیشتر مشهدیها در آن گم میشوند. خود من از زمان این پروژه فهمیدم سرش کجاست، تهش کجاست. (میخندد) بیشتر مشهدیها که میآیند در قاسمآباد، خیلی حال نمیکنند. مثل بافت محلات دیگر نیست که میروید بافت محلی آن شما را میگیرد و نگهتان میدارد، اینطوری نیست و این تأثیر را روی شهروندان منطقه هم گذاشته است.
چه تأثیری؟
آدمها سردند یک کم. خیابانهایش پر رفت و آمد نیست. پارکهایش، محلاتش، مساجدش... اغلب خود مردم این منطقه هم در بیرون این منطقه هویت را جستوجو میکنند. اگر مناسبت مذهبی یا فرهنگی باشد، میگویند برویم فلانجا، بیرون از منطقه. این آسیبی است که باید روی آن کار شود. یکی از چیزهایی که من میخواستم در اینجا اتفاق بیفتد، این است که اینجا یک پاتوق فرهنگی دارای اثر باشد. ما در آینده طرحهای مختلفی داریم. شب شعر، باشگاه مشتریان، نقد کتاب، رونمایی کتاب، برنامههای مفصلی میتوان گذاشت که آن گعدههای گفتمانی شکل بگیرند.
یعنی فکر میکنید این منطقه به پاتوقهایی نیاز دارد که احساس تعلق اجتماعی را تقویت کند؟
بله قطعا همینطور است. به این پاتوقها نیاز دارد. البته خیلیها به من میگویند «اشتباه میکنی این همه هزینه میکنی.» واقعا هم الان خیلی تحت فشارم. در برآوردهای ما آن افزایش قیمت نبوده است. حالا هم که پیش آمده، من آدمی نیستم که کار را زمین بگذارم. کار به بهترین نحو ممکن انجام شده است. مثلا همین حفاظهای بیرون را میگفتند نگذارید نیازی نیست. گفتم نمیشود باید حریم مشخص شود. به چشم شاید نیاید، ولی ۲۰ میلیون تومان هزینه برده است.
آن فضای سرد و احساس نبود تعلق اجتماعی شما را نترساند به حدی که نتوانید به آن غلبه کنید؟
نگاه کنید، من اخلاقی در کارهایم دارم که هیچ وقت نمیگویم نمیشود. در قاموس من «نشد» وجود ندارد. سختترین کارهایی که بقیه میگویند: نمیشود را، من میگویم: میشود و راهکار هم میدهم. الان جوری شده که نسل جدید، دهه هفتادیها به بالا، زبانشان به «نه» بیشتر میچرخد. تمام کارهایی که من کردم از همین نمیشودها بوده است. مثلا زیرگذر پارک ملت، بسیار فضای مردهای بود، یک جای بسیار کثیف. محلی شده بود که هر شب یک عده اسکیت سوار میآمدند آنجا، دختر و پسر، دخترهای ده، دوازده ساله، سیگار به لب. گروههای شیطانپرستی که آرمی هم داشتند میآمدند و تا نصفههای شب بودند، هیچ کسی هم سراغ آنها نمیآمد، چون آن زیر بود. پلیس هم کاری نداشت. اصلا نمیدانست آنجا چه خبر است. کسی جرئت رفتوآمد نداشت. زمانی که من رفتم طرح آنجا را بررسی کردم، پیشنهاد دادم نمایشگاه شود. خیلیها گفتند: «نه نمیگیرد، نمیشود، کی میآید اینجا؟!» من ۱۰۰ میلیون تومان سرمایه در دلارِ ۲ هزار و خردهای، با قرض جور کردم و ریختم آنجا که کار را از یک پاتوق کثیف تبدیل کنیم به یک وضعیت سفید و بعد درآمدزا هم بشود. خیلیها میگفتند: نکنید، نمیشود و از این حرفها. ولی من با روزی ۷ هزار تومان فروش آن مجموعه بزرگ را راه انداختم و روزی که داشت بسته میشد، کاملا هزینههایش را جواب داد. همینجا هم همینطور است. باید تلاش کنی، خاکش را بخوری، وقت بگذاری. همینطور که نمیشود. ما عادت کردهایم سریع میگوییم: نمیشود. اتفاقا من کاملا میدانستم که یک فضای مرده و ساکت و خاموش و با این همه آسیب است و به لحاظ موقعیتی هم فضای پشت است. فضایی است که دید ندارد. با علم به همین هم آمدم جلو.
برویم سر مخاطبانتان. کسانی که میآیند بیشتر دانشجوها هستند، چون نزدیک دانشگاه است؟
هدفگذاری ما برای دانشجوهاست، ولی الان بیشتر خانوادهها میآیند.
ولی سیاستگذاری ما ایجاد یک محیط امن برای دانشجوهاست.
تازگی مد شده است هر کسی به محض اینکه دانشجو میشود، فکر میکند باید کافهرو شود و سلفی بگیر در کافهها. یک نسلی میتوان گفت «شاخهای مجازی کتاب به دست» هم ایجاد شدهاند که خورهشان شده کافهکتابها تا در یک دستشان کتاب بگیرند و در یک دستشان هم قهوه و یک سلفی یهویی.
خلاصه یک جور نمایش فرهیختگی راه میاندازند و تهش هم هیچی. به نظرم بسترش بیشتر در کافهکتابها و کافیشاپها شکل گرفته است. شما با این آدمها مواجه نبودید؟
خب ما ۲ ماه است اینجا را باز کردهایم، ولی قطعا اینجوری خواهد بود. منتها یکی از مواردی که ما در دستور کارمان هست همین است که با مشتریانمان ارتباط برقرار کنیم تا با کتابی که تهیه کردهاند و خواندهاند عکس بگیرند و برای ما بفرستند. در آینده برنامه داریم این عکسها را در پیج اینستایمان بگذاریم.
به نظرتان این ترویج نادانی و بلاهت نیست؟
اگر اپیدمی شود چرا، ولی وقتی طرف آیفون دستش میگیرد، فقط پز دادن نیست. یک عده هم با دیدن آن آیفون ترغیب به خریدنش میشوند. بله اگر اپیدمی شود خوب نیست، که اینجوری نخواهد شد. عده زیادی در کشور کتاب خوان هستند.
باید برویم سراغ روشهایی که نسل جدید را با کتابخوانی درگیر کند و نگهشان دارد. نگذاریم به طور کلی در فضای مجازی هضم شوند. اینجوری هم نیست که بگوییم فقط عکس میگیرند. نه، خیلیهایشان هم میخوانند.
پس در مجموع فکر میکنید که کافهکتابها میتوانند آدمهای جامعه را کتابخوانتر کنند؟
بله. به شرط اینکه درست عمل شود و از آسیبهایی که گفتم دور بماند.
از سختیهای کار بگویید. چرا میگویند کارهای فرهنگی جزو سختترین کارها هستند؟
کار فرهنگی کلا کار سختی است. کمدرآمد، پرمشغله و پراسترس و نظر رویش زیاد است. شما یک رستوران میروی، غذا میخوری، یا خوشت میآید یا نمیآید، ولی اینجا هزارها نظر وجود دارد که اینجایش کج است، آنجایش راست است. مردم ما هم که کلا متخصص در این امور هستند!
برای همین است که خیلیها میترسند سراغ مقولهای به نام اقتصاد فرهنگ بروند؟
بله. کسی که رویکرد اقتصادی داشته باشد سراغ این قضیه نمیآید. البته در ایران اینجوری است و اشتباه هم هست. الان بزرگترین غولهای اقتصادی جهان در حوزه فرهنگ کار میکنند. هالیوود، یک مقوله فرهنگی است. بیشترین گردش مالی بعضی از این کمپانیهای خارجی و ترازهای مالیشان را که نگاه میکنیم، میبینیم روی فروش کاراکترهایشان است. فروش محصولات جانبی بیشتر از درآمد خود فیلمهایشان است، ولی در ایران متأسفانه این اتفاق نیفتاده است.
چرا به نظرتان این اتفاق در ایران ضعیف است؟
چون پیوست ندارد. چون همان التقاطی که گفتم اتفاق افتاده است. ما با این همه هویتی که داریم، خودمان نیستیم. در کشور ما کسی سراغ فعالیت اقتصادی در حوزه فرهنگ میآید که اولویتش فرهنگ باشد، ولی به طور قطع اگر من اینجا را رستوران میکردم، دهها برابر بیشتر درآمد داشتم.
یعنی آن کسی که نگاهش اقتصادی است مجاب نمیشود که به این حوزه ورود کند؟
اگر اصولش را بلد باشد چرا. خیلی چیزها هست که به هم ربط دارند. زنجیره است. مسئولان ما اغلب فهم این قضیه اقتصاد فرهنگ و دستاوردهای فرهنگی را ندارند. نتیجهاش هم مشخص است: نسل جدید ما بیهویت شده است. کنارش رشد هم خیلی داشتیم، ولی خب الان در جامعه نگاه میکنید میبینید نسل جدیدمان ناتوان شده است. احساس میکند نمیتواند. یک بخش این زنجیره هم آن فردی است که میخواهد بیاید کار کند که فهم فرهنگی داشته باشد. بلد باشد. اشتباه نکند که بعد بخورد زمین. مثلا یک کتابی تولید کند که نتواند بفروشد. یک بخش هم مردم است. یک بخش دیگر ساختار کشور است. شریان فرهنگی جامعه است. اینها همه باید با هم هماهنگ باشند که در ایران اینطور نیست. در اروپا این اتفاق افتاده است. هر کسی سر جای خودش است. اولویت اولشان، حتی بالاتر از اولویت نظامی، جنگ نرم است. با اینکه ما پشتوانههای خیلی قوی مانند خانواده، مساجد، تکایا، هیئتها، گعدههای خانوادگی، کافهها، پردهخوانیها را داشتهایم، به بدترین شکل ممکن همهاش حذف شده است. بعد چطور میخواهیم هویت داشته باشیم؟ همین که ما برایمان مشخص نیست. حواسمان پرت یک جای دیگر است.
حواسمان به کجا پرت است؟
همین ظاهر. همین که شما گفتید. اینستاگرام، تلگرام، فضای مجازی. در این ۲۵ سال چقدر القای «نشدن» و «نمیتوانیم» و «بیعرضهایم» در مردم ما رواج پیدا کرده است؟ از آن طرف چقدر میگویند ما میتوانیم، توانستهایم؟ ما در خیلی از مقولهها جزو ۲۰ کشور اول جهان هستیم. بله در خیلی چیزها هم اوضاعمان بد است. ولی قسمتهای بد را کشورهای دیگر هم دارند. مثلا گرانترین اجارههای خانه در لندن است. همین که به داشتههایمان نگاه نمیکنیم باعث میشود هویتمان یادمان برود و نفهمیم.