سرخط خبرها

چقدر نزدیک و تا چه اندازه دور

  • کد خبر: ۱۵۸۹۰
  • ۰۶ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۸:۳۱
چقدر نزدیک و تا چه اندازه دور
معصومه فرمانی‌کیا دبیر شهرآرامحله
سرفه‌ها و نفس‌هایش یکی‌درمیان بود. فکر می‌کردم سکته او را با زندگی و دنیا کاملا بیگانه کرده است. می‌گفتند مَشتی توده‌ای گوشت است که کنج خانه دراز کشیده است. می‌گفتند نه کسی را می‌شناسد و نه توان بازکردن چشم‌هایش را دارد. می‌گفتند مَشتی آخر خط زندگی است.‌
نمی‌دانم زن و بچه‌اش چندماه خوردوخوراکشان نسخه‌گرفتن از این پزشک و آن داروخانه شده بود. نمی‌دانم چندبار کنار تختش قول داده بودند اگر خوب شود، اول از همه به حرم و پابوسی امام‌رضا (ع) ببرندش. نمی‌دانم چندماه کشدار و تلخ را کنار بستر او تمام کردند و به امروز رساندند.
همسایه چند دیوار پایین‌ترمان بود. قبلا می‌دانستم صبح‌های خروس‌خوان از خانه بیرون می‌زند و تا حرم پیاده می‌رود.
پیرمرد کوچه ما سال‌ها خیابان‌ها و گذر‌ها را زیر پایش گذاشته بود و هر صبحش را با حرم و زیارت آقا شروع می‌کرد. بین این همه کار و زندگی، پیرمرد را کلا فراموش کرده بودم.
تا اینکه سرفه‌های درهم آمیخته‌اش در کوچه و در یک عصر زمستانی هوشیارم کرد که خیلی وقت است سراغی از همسایه‌مان نگرفته‌ام. حتی هنوز هم که خموده و فروریخته راه می‌رفت، باورم نمی‌شد دوباره بتواند خوب شود. سکته گوش‌هایش را کر کرده بود و زبانش را لال، اما حس می‌کردم این مرد چه آرامشی دارد!
چندبار گفتم خدا سلامتی بدهد عمو، ولی انگار چیزی نشنید. غروب بود و هوا سرد، از آن عصر‌های کشداری که هرچه چشم می‌کشی تمام نمی‌شود. قدم‌هایم را تندتر کردم، رسیدم مقابلش، رنگ به چهره نداشت، فکر کردم پیرمرد با این تن رنجور و با آن چشم‌های گود افتاده کجا را دارد که برود. چه خیال اشتباهی بود، تصور اینکه محال است دوباره خوب شود و بتواند به زندگی مسلط شود.
پیرمرد باز هم چیزی نگفت. دنبال گام‌هایش را گرفتم. درمیان سرفه‌های او سکوت شکسته می‌شد و شلاق‌وار سوز می‌وزید و او همچنان می‌رفت. کوچه‌ها یکی بعد از دیگری تمام می‌شدند، من بودم و پیرمرد به خیابانی رسیده بود که به حرم ختم‌ می‌شد. از همان دور گنبد طلا برق می‌زد. پیرمرد برخلاف من که تمام وقت او را می‌پاییدم، حواسش به کسی نبود. ایستاد همان روبه‌رو با چشم‌های بی‌فروغ خیره شد به آن خط مستقیم و بعد قطره اشکی کنار پیاله چشمش دوید و لغزید و گم شد. لب‌هایش آرام تکان می‌خوردند، اینکه چه می‌گفت و زمزمه می‌کرد را نمی‌دانم، فقط دیدم این مرد چه آرامشی دارد.
حس کردم چقدر به این نزدیکی از آقا دور هستم. ما همسایه چند خیابان و کوچه پایین‌تر از حضرت هستیم و خیلی وقت است که فرصت نکرده‌ام بروم روبه‌روی آینه‌کاری‌های دارالزهد، دارالاجابه، دارالسلام و شبستان‌هایی که من را تکثیرشده نشان می‌دهد،  کوچک و ناچیز و بی‌مقدار بایستم.
پیرمرد ایستاده بود و من حس کردم چقدر دلم هوای پنجره فولاد، هوای صحن سقاخانه، هوای حرم و شب‌های برفی و ایستادن در گوشه‌ای از صحن عتیق و غرق‌شدن در همهمه زائران را کرده است.
پیرمرد ایستاده بود و شاید هم خیال برگشت داشت و من حس کردم چقدر دلم هوای حرم کرده است، به‌ویژه که حالا شهادت مادرش هم نزدیک است و اولین اتوبوس را برای رسیدن به حرم آقا سوار شدم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->