اعتقاد راسخی دارم به اینکه انتخاب شغل هرکسی، ریشهای در علایق دوران کودکی او دارد. البته نه آن زمان که همه دوست دارند پلیس و خلبان شوند؛ چون معمولاً علایق پایدار آدمها زمانی شکل میگیرد که کمی از دنیای کارتونی خود فاصله گرفتهاند و پا بهاجتماع میگذارند. این شد که نشستم و با خودم فکر کردم که بهعنوان یک کتابفروش، کجا و کی برای اولین بار در یک محیط تعاملی کتاب قرار گرفتم و بهاین فضا علاقهمند شدم؟ شاید خیلی ربطی بهکتاب داستانهایی که همه مادران برای بچهها میخرند و مادر من هم میخرید نداشته باشد، چون اگر اینطور بود الان همه باید کتابفروش میشدند! به مدرسه و کتابخانه مدرسه ربط داشت؟ نه بههیچوجه، چون تنها خاطراتی که از کتابخانه مدرسه بهیاد دارم برای کلاسهای جبرانیمان بود که آنجا برگزار میشد و هیچ ارتباطی هم بهکتاب و کتابخوانی نداشت! بازهم گشتم، آنقدر خاطرات دوران کودکی را غربال کردم که رسیدم به عصر یک روز گرم تابستانی در دهسالگی که مثل هر روز دوچرخهام را برداشته بودم و میان کوچهها دنبال همبازی میگشتم. تیپ ثابت بچههای محل آن زمان رکابی و شلوارک بود و در بهترین حالت با شلوار سهخط و تیشرت ورزشی از خانه خارج میشدیم؛ یادم نیست، اما امیدوارم که آن روز بهترین حالت را رعایت کرده باشم تا در ذهن خواننده با لباس نامناسب تصویر نشوم! آن روز از روزهایی بود که سر هرکدام از دوستانم در خانهشان احتمالاً به چیزی بند شده بود، چون هرچه محله را بالا و پایین کردم همبازیای پیدا نشد. در حاشیه بولوار فرودگاه بوستانی بود و هنوز هم هست که مکانی برای انجام حرکات نمایشی با اسکیت داشت، اما چون بچههای محل اسکیت را وسیلهای دخترانه قلمداد میکردند همه با دوچرخه در آنجا حاضر میشدند و به اجرای نمایش میپرداختند. رفتم بلکه دوستانم را آنجا پیدا کنم. بازهم خبری نبود و ناامید و تنها داشتم از بوستان خارج میشدم تا به سمت خانه بروم که چشمم به پدیدهای غریب افتاد؛ چند صندلی پلاستیکی و یک استند کتاب با دو_سه کودکی که مشغول مطالعه بودند و یک مرد جوان. نزدیک شدم و از مرد جوان پرسیدم: اینها را میشود اینجا بخوانیم؟ یا باید قبلش عضو شویم؟ مرد پاسخ داد که هم میشود همینجا مطالعه کرد و هم میشود کتاب را امانت به خانه برد؛ گفت که ما کتابخانه سیار هستیم و هر هفته به اینجا میآییم. کتابی که موضوعش نجوم بود برداشتم و کمی مطالعهاش کردم و بعد از ذوق اینکه میتوانم برای مدتی پیش خودم نگهش دارم، کتاب را امانت گرفتم. مسئول هم نام و آدرس خانهمان را ثبت کرد و قرار شد هفته آینده کتاب را ببرم. نمیدانم چه شد که هفته بعد نتوانستم بروم و چند هفته بعد کتاب را زیر بغل زدم تا پس بدهم و کتابی جدید بگیرم، اما دیگر از آن گروه خبری نبود! هفتههای بعد هم همینطور. در عالم کودکی خیال میکردم اینها فرشتگانی بودند که کتابی به من دادند و حالا غیب شدهاند! این اولین مواجهه من با یک محیط تعاملی کتاب بود؛ نه محتویات آن کتاب یادم است و نه میدانم که مجری آن طرح چه کسانی بودهاند و چرا ادامهاش ندادند، اما علاقهای که آنجا در دل من کاشت باعث شد تا بعدها عضو کتابخانههای معتبر شوم، کتاب بخوانم و درنهایت این علاقه سرنوشتم را اینطور رقم بزند که کتابفروش شوم. حالا نمیدانم با این جای خالیای که کتاب و کتابخوانی در محله مان دارد و نه کتابخانهای درست و حسابی، نه کتابفروشی و نه حتی کار فرهنگی در راستای ترویج مطالعه انجام میشود، باز هم در آینده کسی از بچههای محل به سرش میزند که کتابفروش شود یا نه؟