هانیه فیاض
خبرنگار شهرآرامحله
نوشتن از مادری که دو فرزندش شهید شدهاند و سالها چشمانتظار آنهاست، کمی برایم سخت است. مادری که اهالی محله او را به بردباری و صبر میشناسند، اما اکنون بعد از گذشت سالها وقتی خاطرات آنروزها را به یاد میآورد، حالش دگرگون میشود و فشار خونش بالا میرود. با این حال مادر شهیدان حنافروش، با اینکه داغ دو جوان رشید خود را بر دل دارد، از چنان روحیهای برخوردار است که انسان را تحتتأثیر قرار میدهد. توفان فتنهها و بازیهای روزگار هیچ خللی در باورهایش ایجاد نکرده و، چون کوه به پای آن چیزی که فرزندانش را برایش فدا کرده، ایستاده است و همچون مادری نمونه، حماسهسرای اقدامهای شهیدانش است. امروز در تقویم ما روز تکریم مادران و همسران شهداست. به این بهانه پا در منزل شهیدان حنافروش گذاشتیم و خانم بافنده مادر این دو شهید از روزگارش گفت. با اینکه از گذر زمان خسته است، اما برای یک لحظه در گذشتهاش تردید نکرده و ندارد. در طول مصاحبه تمام سعی خود را کردم که او را در موقعیتی عاطفی قرار ندهم که خدایی نکرده مشکلی برایش به وجود نیاید و شاهد آه دل مادر شهیدی نباشم، اما میسر نشد. از وجنات این مادر همین را بگویم که با وجود از دست دادن دو فرزندش، همچنان خدا را شاکر است و سجده شکر به جای میآورد.
چادر بپوشید
زهرا بافنده متولد ۱۳۲۳ در مشهد است. پدرش قالیباف بوده و به همین دلیل آن زمانها که نام خانوادگی افراد بر حسب نوع شغلشان ثبت میشده، این فامیل برای آنها انتخاب شده است. او در محله نوغان، کوچه جوادیه به دنیا آمده است. خانوادهاش مذهبی، نجیب و با حیا بودهاند. به نقل از مادرش میگوید: «زمانی که به دستور رضا شاه چادر از سر زنان کشیده میشد، ما از خانه بیرون نمیرفتیم که مبادا چادرمان را بردارند، حتی برای حمام، صبح زود از خانه خارج میشدیم که نیروهای شاه پوشش ما را نبینند؛ زیرا آن زمان هرکس که چادر میپوشید، او را کتک میزدند و گاهی حتی بازداشت هم میکردند».
حاج خانم بافنده در ادامه خاطرنشان میکند: ما ۳ برادر و ۲ خواهر بودیم؛ مادرم محجوبیت را به فرزندانش یاد داد و به ما دخترانش، تأکید داشت تا زمانی که زنده هستیم چادر بپوشیم و میگفت: «یادتان نرود که چادرتان باید تا زمان مرگ شما را همراهی کند و پس از آن هم کفنتان باشد.»
رزق و روزی حلال
پدرش را در ۱۳ سالگی از دست میدهد و یکسال بعد با اصرار یک خواستگار سمج به عقد پسری که شاگرد میوهفروش بود، در میآید. همسرش را مردی ساده، با خدا و متواضع توصیف میکند. وقتی از او حرف میزند، انگاری قند در دلش آب میشود، زیرا لبخند شیرینی میزند و میگوید: شوهرم مرد بسیار خوبی بود و در تمام طول دوران زندگی مشترک هیچ خاطره بدی از او در ذهن ندارم. مدتی بعد از ازدواج ما، در کارش مستقل شد و در خیابان طبرسی برای خودش کسب و کار سبزیفروشی راه انداخت. او به شدت به کسب رزق حلال اعتقاد داشت و معتقد بود باید نان حلال به خانه بیاورد تا فرزندانمان روزی حلال بخورند. به یاد دارم اگر مشتری در پرداخت هزینه دچار اشتباه میشد و بیشتر پول میداد یا حتی پولش را در مغازه جا میگذاشت، ماهها آن پول را کنار میگذاشت تا صاحب آن، پیدا شود. هیچوقت مال خود را دچار شُبهه نمیکرد. ما ابتدا مستأجر بودیم، اما همسرم از همان سالهای نخست زندگی مشترک ما تأکید داشت که روضه ائمه را به صورت ماهیانه در منزلمان برگزار کنیم. همسرم میگفت روزی حلال با خودش برکت میآورد واقعا هم همینطور بود. ما که سواد و معلومات درستی برای تربیت فرزندانمان نداشتیم، همین توسل به امامان سبب شد که فرزندانی خلف تربیت کنیم که به بیراهه کشیده نشوند. با اینکه همسرم یک خانواده با ۱۱ فرزند را اداره میکرد، اما من هیچگاه از زبان او نشنیدم که بگوید پول ندارد یا چک و بدهی دارد؟! طوری زندگی را میچرخاند که ما هیچ وقت کمبودی را حس نمیکردیم.
شرکت در تظاهرات و راهپیماییها
حاج خانم بافنده از حال و هوای روزهای انقلاب تعریف میکند: همزمان با انقلاب همه اعضای خانواده سعی میکردیم در تظاهرات و راهپیماییها شرکت کنیم. فرزندان کوچکترم را در خانه میگذاشتم و خودم به همراه همسرم راهی مراسمها و برنامههای انقلابی میشدیم. پسرم، جواد هم همیشه راهی تظاهرات میشد. بیشتر اوقات سخنرانیهای شهیدهاشمینژاد را تکثیر میکرد و رکابدار وی بود. او خیلی تلاش میکرد که حواسش به مردم تظاهرکننده هم باشد. بیشتر پولهایش را صرف خرید دستمال و آبلیمو میکرد تا زمانی که در درگیریها گاز اشکآور میزدند، از آنها استفاده کند. در همان دوران پدربزرگش فوت شد. مراسم چهلم او را که برگزار کردیم، جواد هرچه نان از مراسم باقی مانده بود به کوچه و خیابان برد و در میان مردم حاضر در راهپیماییها توزیع کرد. وقتی به خانه برگشت با چهره اندوهناکی گفت: «ای کاش میهمان دعوت نمیکردیم و همه هزینه مراسم را برای مردم خرج میکردیم».
یک بار هم که به بیمارستان امام رضا (ع) تیراندازی شده بود، جواد کلی گز خرید. به خانه آمد و همه ما را جمع کرد که به دیدن مجروحان حادثه برویم. اعتقاد داشت که باید اعضای خانوادهاش بدانند و ببینند که رژیم منحوس چه بر سر مردمانش میآورد. پسرم تا آخرین لحظات پیروزی انقلاب تمام تلاشش را کرد. ما خودمان آن زمان تلویزیون نداشتیم، زمانی که امام وارد ایران شد، همه بچهها خانه یکی از همسایهها جمع شدند که ورود آقا را از تلویزیون ببینند. جواد دائم میگفت: «ای کاش من هم تهران بودم.» بعد از آن هم اصرار کرد که ما تلویزیون بخریم تا بتواند برنامههای انقلاب را ببیند و در جریان باشد که چه اتفاقی میافتد. همسرم بنا به درخواست او و برادرانش تلویزیون خرید و از آن به بعد پیگیری فعالیتهای انقلابی پسرم بیشتر هم شد. همیشه برنامههای شکنجه ساواکیان را نگاه میکرد و غصه میخورد.
اول جنگ، بعد ازدواج
بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، جواد راهی خدمت سربازی شد. محل خدمتش کیش بود. آن زمان کیش تنها ۲ روز در هفته پرواز داشت و به همین دلیل رفت و آمد برای پسرم کمی سخت بود. او خیلی مهربان و دست و دلباز بود و هر وقت به مشهد میآمد برای خواهر و برادرانش و حتی همسایهها سوغاتیهایی مانند آلبوم، اسباببازی، لباس و ... میآورد. ۲ سال خدمت سربازیاش که تمام شد، بلافاصله بعد از گرفتن کارت پایان خدمتش، گفت که قصد رفتن به جبهه را دارد. من هرچه سعی کردم که مانع او شوم، بیفایده بود. به او گفتم که دلم میخواهد تو را داماد کنم و برایت عروسی بگیرم، اما او گفت که فعلا به این مسئله فکر نمیکند و پس از پایان جنگ فرصت کافی برای انجام این کار را دارد. همیشه تأکید داشت هرزمان که جنگ تمام شود، او هم ازدواج خواهد کرد. خلاصه اینکه با اصرار راهی جبهه شد. یک ماهی از رفتنش نگذشته بود که شهید شد.
این مادر شهید با یادآوری خاطره شهادت فرزندش، جواد حنافروش، بیان میکند: عصر بود و طبق روال ماهیانه مجلس روضه داشتیم. پاسداری به خانه ما آمد و گفت: «پسرتان مجروح شده و در بیمارستان است. ما فردا صبح به دنبال شما میآییم که برای دیدنش شما را ببریم.» بعد از رفتن او، دلمان آرام نگرفت. اذان شب بود که به همراه ۲ نفر از دوستان جواد، راهی بیمارستان امام رضا (ع) شدیم. تمام بخشهای بیمارستان را گشتیم، اما مجروحی به این نام بستری نشده بود. به خانه برگشتیم. شب را تا صبح نخوابیدم و دلهره عجیبی داشتم. فردای آنروز ما را به معراج شهدای بیمارستان قائم بردند و پیکر جواد را آنجا دیدیم. همه همسایهها از چند روز قبل خبر داشتند که پسرم شهید شده است، اما کسی به ما چیزی نگفته بود. جواد در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد و خردادماه سال ۱۳۶۱ در عملیات آزادسازی خرمشهر در حالی که حدود ۲۲ سال سن داشت، به شهادت رسید. در این عملیات همه خوشحال بودند که خرمشهر آزاد شد، اما من خیلی ناراحت بودم و دائم با خودم میگفتم: «معلوم نیست جنازههای این شادیها به چه کسانی برسد؟» جواد، اخلاقی بسیار خوب و انقلابی داشت. به نظر من کسانی که شهید میشوند، در خانواده تک و گلچین هستند و از همه لحاظ عالی جلوه میکنند. جواد هم از این قاعده جدا نبود و آنقدر مهربان بود که بعد از شهادتش جای خالی او به وفور حس میشد. در هر شرایطی بود، همیشه هفتهای یکبار خواهران و برادرانش را پارک میبرد و ساعتهایی را صرف بازی با آنها میکرد. هنگامی که دختر بزرگم ازدواج کرد، من خیلی خودم را تنها حس میکردم، جواد سعی میکرد جای خالی دخترم را برایم پُر کند و همیشه به فکر من بود؛ حتی برایم آشپزی میکرد تا من سرگرم شوم و بهانه دخترم را نگیرم. درس میخواند و البته گاهی هم در یک مغازه اغذیه فروشی کار میکرد و هرچه را که یاد میگرفت، سریع به خانه میآمد و برای ما درست میکرد.
من هم بیپسر شدم
هرچه کار خیر و خوب انجام میداد ما متوجه نمیشدیم. گاهی فقط رفت وآمدهایش را میدیدیم، اما از کار او سر در نمیآوردیم. دستش به کار خیر میرفت. تا جایی که میتوانست به دیگران و همسایهها کمک میکرد. وقتی تانکر نفت میآمد همه باید صف میبستند تا به نوبت نفت بگیرند. جواد در صف میایستاد و برای کسانی که ته صف بودند و نمیتوانستند منتظر بمانند، نفت میگرفت و میبُرد. بیشتر اوقات برای خانوادههایی که فرزند کوچک داشتند، شیر میگرفت و به آنها میرساند تا در صف شیر اذیت نشوند.
پسرم خیلی خندان و خوشرو بود. هر خاطرهای که از جواد دارم همراه با صدای خندههای اوست که در ذهن و خاطرم ماندگار شده است. او اهل ریا و خودنمایی نبود و واقعاً بعد از شهادتش فهمیدیم چقدر در کارهای خیر نقش داشته است. وقتی شهید شد، خانمی که از مهاجران افغانستانی بود، به خانهمان آمد. در میان اشک و ناراحتی به من میگفت: «تنها تو پسرت را از دست ندادهای، من هم بیپسر شدم.» آن زن بعدها برایمان تعریف کرد که جواد او را مادر خطاب میکرد و روزی آن خانم را همراه خود به بازار رضا برد و برایش چادر مشکی خریده است. او میگفت: «دخترم را در مدرسه ثبتنام نمیکردند، شهید جواد حنافروش او را به مدرسه برد و گفت که خواهرش است، کاری کرد که او را ثبتنام کنند و بتواند به درسش ادامه دهد.»
پسرم همیشه در نامههایش، خواهران و برادران خود را به درس خواندن تشویق میکرد و با دلگرمی دادن به ما، تأکید داشت که ما همیشه صبر انقلابی پیشه کنیم.
اسلام به ما نیاز داردمادر شهیدان حنافروش، اشکهای گوشه چشمانش را با چادرش پاک میکند و ادامه میدهد: علی نام دیگر پسرم بود که در سال ۱۳۴۷ به دنیا آمد. او از دوره کودکی آرام و صبور بود؛ این بچه از حیث روحیات طوری بود که توانست در این مسیر قدم بگذارد. وقار و سنگینی، مهربانی و مظلومیتش ویژگیهای شاخص و برجسته او بودند. از همان دوران نوجوانی وارد فعالیتهای مسجدی شد. در پایگاه بسیج هم حضور داشت. کلیددار صندوق مسجد هم بود. روزی به خانه آمد و یکباره اعلام کرد که تصمیم گرفته است به جبهه برود. به اوگفتم: «شما در مسجد فعالیت میکنی و به واسطه همین هم ثواب میبری. اگر بروی، من ناراحت میشوم.» او پاسخ داد: «شما اگر ناراحت میشوی جواب حضرت زهرا (س) را چه خواهی داد؟ من باید بروم. اسلام به ما نیاز دارد.»
در هرصورت من راضی شدم. او دوره آموزشی یک ماهه خود را گذراند. ما عازم سفر به مکه بودیم. به او گفتیم: «علی جان، چون ما سفر در پیشرو داریم، شما به جبهه نرو و از خواهرانت نگهداری کن.» با اینکه دوستان همدورهاش قصد عزیمت داشتند، علی همراه آنها نرفت و ماند، اما همین که ما از مکه برگشتیم، با گروه بعدی عازم جبهه شد. حدود ۴۰ روز بعد بازگشت. به او گفتیم: «تو تکلیف و دین خود را ادا کردی و دیگر نرو» جواب داد: «اسلام به ما نیاز دارد.» دوباره رفت. مدتی آنجا بود و برگشت؛ از زمانی که علی پا به جبهه گذاشت، خیلی از خصوصیات اخلاقی او تغییر کرد. بسیار مؤدب شده بود. به خواهرانش خیلی محبت میکرد. زمانی را برای بازی با آنها اختصاص میداد، اما همینکه من وارد خانه میشدم آرام میگرفت و گوشهای مینشست که مبادا به من بیاحترامی شود؛ تا اینکه سومینباری که رفت حدود ۱۰ روز بعد از رفتنش در ایام شهادت حضرت زهرا (س) او هم شهید شد. انگاری به من الهام شده بود. مراسم عزاداری شرکت میکردم، اما آنقدر بیتاب بودم که دائم اشک میریختم. برای اینکه فرزندان و اطرافیانم گریههایم را نبینند، حرم و روضه میرفتم و کمی که آرامتر میشدم برمیگشتم. البته در تمام مراسمهای شهیدانم تلاش میکردم گریه نکنم، زیرا آنها وصیت کرده بودند که برایشان اشک نریزم. آنها میگفتند: «هروقت بناست برای ما بگریید، برای حضرت علیاکبر امام حسین (ع) اشک بریزید.»
بگویید که شهید شدهعلی آخرین باری که عازم جبهه بود، به صورت پنهانی وصیتنامهاش را به خواهرش داد و گفته بود که دیگر باز نمیگردد؛ اما دخترم چیزی به ما نگفت. همان جایی که او را بدرقه میکرد، اشک میریخت، اما حرفی نزد.
او هنوز دوران دبیرستان را تمام نکرده بود، به همین دلیل در جبهه هم درس میخواند و هم امتحان میداد. جوادآقا تخریبچی بود، اما علی آقا در رسته بیسیمچی فعالیت میکرد. در یکی از عملیاتهای دیماه سال ۱۳۶۵ خمپاره به قایق آنها اصابت میکند و او از چندین ناحیه مصدوم میشود و جنازهاش در آب میافتد.
ما در محلهای قدیمی ساکن بودیم و همه اهالی محل ما را میشناختند، باز هم همه از شهادت علی خبر داشتند به جز ما! منزل یکی از اقوام روضه بودیم. بعد از اینکه تمام شد داخل کوچه مشغول خداحافظی با همسایهها بودیم که دیدم افرادی دنبال خانه ما میگردند. گفتند: «خانم حنافروش؟» پاسخ دادم: «بله» یکی از آنها به دیگری نگاه کرد و گفت: «پسرتان مجروح شده» بند دلم پاره شد. رو به آنها کردم و گفتم: «نگویید که مجروح شده، بگویید که شهید شده است.» آن مرد سرش را پایین انداخت و گفت: «خب شهید شده، خدا اجرتان بدهد «فردای آنروز به معراج شهدا رفتیم و با فرزندم دیدار کردم. ترکش به چندین جای پسرم اصابت کرده بود و شدت جراحتش بسیار زیاد بود. از طرفی به دلیل اینکه پیکر او را از آب گرفته و آورده بودند، خیلی ورم داشت و قد کشیده بود. همان شب شهادت علی، یکی از اقوام خواب دیده بود که جواد روی رود اروند داخل قایقی بوده و علی را به همراه خود آورده است.
این مادر اسوه صبر و بردباری بغض گرهخورده در گلویش را قورت میدهد و میگوید: همیشه با خودم میگفتم که اگر فرزندانم شهید شدند، باید جنازه آنها را بگیرم وگرنه هیچ وقت شاید نتوانم طاقت بیاورم. بعد از شهادت فرزندانم، همسرم حاضر نشد ما حقوقی از بنیاد شهید دریافت کنیم، زیرا همیشه میگفت: «من نمیخواهم شرمنده فرزندانم باشم و آنها فکر کنند که خونشان را با پول معامله کردهام».
خواب دیدم که علی آمده استمن عادت به خواب دیدن ندارم. در طول این سالها هیچ وقت خواب جوادآقا را ندیدم. اما وقتی علیآقا عازم جبهه بود به او گفتم: «اگر رفتی و شهید شدی مرا فراموش نکن و به خوابم بیا.» بعد از شهادتش، در یکی از مراسمهای او، خواب دیدم که روی نیمکتی نشسته بودم. علی از جبهه آمد، همان لباسهای جبهه تنش بود و کیفی هم در دست داشت. به او گفتم: «علی جان بالاخره آمدی؟ به جواد گفتی که چرا به خوابم نمیآید؟» چیزی نگفت. جلو آمد و مرا بغل کرد و سرش را روی سینهام گذاشت. وقتی از خواب بیدار شدم تا مدتها احساس میکردم که سرش روی قفسه سینهام است. بعد از آن هم دیگر هیچ وقت خواب کسی را ندیدم. گویا علی هم به دلیل قولی که داده بود به خوابم آمد.
همسرم، اما زیاد خواب آنها را میدید. فشار حاجآقا بالا بود. روزی خواب دیده بود که جواد آقا به دیدنش آمده و یک چای و قرص به او داده است. از همان روز تا مدتها حال همسرم خوب بود و فشارش مشکلی نداشت به طوریکه حتی قرص فشار هم نمیخورد.
چای خوش طعمیکی از همسایههای ما، شبهای جمعه برای همسرش حلوا درست میکرد و علی حلواها را به مسجد میبرد و پخش میکرد. بعد از آنکه علی شهید شد، همسایهمان خیلی غصه میخورد. همیشه برایمان از خاطره چای علی تعریف میکند. گویا روزی به خانه ما آمده، قوری چای تازه دم نداشته است. علی به رسم میهماننوازی آب داخل قوری ریخته و سریع برای همسایه ما چای آورده است. همسایه ما از آن زمان به بعد همیشه از آن چایی صحبت میکند که علی برایش ریخته بود و میگوید طعم آن چای را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
علی همیشه تلاش میکرد دل همه را به دست آورد و کار دیگران را راه بیندازد. همسایه دیگری داشتیم که باردار بود و همسرش در جبهه خدمت میکرد. آن زمان هرازگاهی صفهایی میبستند و با دفترچه قالی میگرفتند. علی در صف میایستاد و برای آن خانم باردار قالی میگرفت تا سنگینی بلند نکند و با این کار به او خدمت میکرد. او معتقد بود که باید به درد همسایه خورد. چون همسرش در جبهه است ما باید از او پشتیبانی کنیم.