واژگونی یک وانت در جاده گناباد به قاین ۲ کشته بر جای گذاشت (۱۵ تیر ۱۴۰۴) جاده چالوس یک‌طرفه شد (۱۵ تیر ۱۴۰۴) ابتلا به این بیماری‌ها می‌تواند خطر افسردگی را دو برابر کند پرهیز از ایجاد شوک دمایی در اولین لحظات گرمازدگی هشدار نارنجی هواشناسی برای سه استان کشور صادر شد (۱۵ تیر ۱۴۰۴) تکرار حماسه مدافعان سلامت در جنگ ۱۲ روزه | لزوم بازنگری در سرمایه انسانی حوزه بهداشت استخدام ۲۰۰ عضو هیئت علمی قراردادی در دانشگاه فرهنگیان تصویب شد اعلام جزئیات ترم تابستانی دانشگاه فرهنگیان پیش‌بینی هواشناسی امروز (۱۵ تیر ۱۴۰۴) | رگبار و رعدوبرق در شمال و شمال‌غرب کشور پرواز‌های «هما» از اهواز و شیراز به مقصد دبی برقرار شد هشدار سازمان هواپیمایی: فروش بلیت برای پرواز‌های ساعات شب جعلی و غیرمجاز است بازگشایی فرودگاه شهید مدنی تبریز | نخستین پرواز استانبول انجام شد (۱۴ تیر ۱۴۰۴) + فیلم تأمین قطار‌های فوق‌العاده برای ایام تاسوعا و عاشورای حسینی ۱۴۰۴ فرمول مراقبت از پوست صورت در تابستان برای دادن غذا و نوشیدنی نذری از این ظرف‌ها استفاده نکنید مراقب گرمازدگی در داخل خانه باشید آیا زیاد خوردن لبنیات، کابوس شبانه می‌آورد توصیه‌های تابستانی برای مادران باردار پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی در روز‌های تاسوعا و عاشورای حسینی (۱۴ و ۱۵ تیر ۱۴۰۴) پروازهای شرکت‌های عربی به ایران از سر گرفته شد ۱۷ مصدوم در حادثه آتش‌سوزی مجتمع تجاری درگهان (۱۳ تیر ۱۴۰۴) هشدار رئیس انجمن علمی روانپزشکان ایران: آثار روانی و اجتماعی جنگ نیازمند توجه و سیاست‌گذاری فوری است ۲۵ استان با تنش آبی مواجه هستند استاد دانشگاه فردوسی مشهد: سران صهیونیستی و آمریکایی شمر و یزید زمان ما هستند تمدید مهلت ثبت اعتراض آزمون‌های نهایی پایه دوازدهم ویدئو | ازسرگیری پروازها در فرودگاه‌های اصفهان و تبریز ۱۱ کشته در حادثه ریزش ساختمانی در پاکستان نخستین پرواز خارجی در فرودگاه امام خمینی (ره) به زمین نشست (۱۳ تیر ۱۴۰۴)
سرخط خبرها

من به پله‌های «زیست‌خاور» مدیونم

  • کد خبر: ۱۷۶۷۰
  • ۲۴ بهمن ۱۳۹۸ - ۲۰:۱۵
من به پله‌های «زیست‌خاور» مدیونم
تصور کن تمام عمرت، پنجه بر کوه کشیده باشی و نرمه‌نرمه پاهایت را جاگیر کمر کوه کرده باشی و رفته باشی بالا، بعد به آنی پرت شوی پایین.
فاطمه خلخالی استاد| «تصور کن تمام عمرت، پنجه بر کوه کشیده باشی و نرمه‌نرمه پاهایت را جاگیر کمر کوه کرده باشی و رفته باشی بالا، بعد به آنی پرت شوی پایین. یعنی تا سربرگردانی ببینی توی هوا معلقی و با سر داری می‌روی ته دره. من دقیقا همین‌طور پرت شدم و از جایی که بدن شبه‌مرده‌ام افتاده بود، صدای ناله‌ام به هیچ‌جا و هیچ‌کس نمی‌رسید. از خودم می‌پرسیدم: واقعا من تمام شده‌ام؟ همین‌قدرآبکی؟!

کمی طول کشید تا بالأخره پله‌هایی را دیدم که راه به بالا می‌بُرد. پله که می‌گویم منظورم پاگیر‌هایی است که گاه منظم و پشت سرهم و گاه پراکنده و با فاصله روی تن کوه ساییده شده بودند؛ فرورفتگی‌هایی که می‌توانستی فقط نوک انگشتان پایت را به آن‌ها گیر بدهی و بالارفتن ازشان بیشتر به جُک یا داستان‌های تخیلی شبیه بود. اما من مجبور بودم آن‌ها را باور کنم، چون هیچ راه دیگری نداشتم.»

این‌ها را که می‌گفت نشسته بودیم روی نیمکت چوبیِ کنار پله‌های برقی، در طبقه هم‌کف «زیست‌خاور». با انگشت روبه‌رو را نشان داد و گفت: «آن پله‌ها همین‌ها بودند.»

یکی‌دوبار دیگر هم پیش آمد که ماجرایش را برایم تعریف کرد و گفت: «این را فقط به تو می‌گویم. حرفش را نمی‌شود به هر کسی زد.»

من، اما اگر قرار باشد این‌جا از زیست‌خاور چیزی بنویسم نمی‌توانم از خیر گفتن حرف‌های او بگذرم. چون برای من این‌طور بوده که بعد از شنیدن ماجرایش، دیگر نتوانسته‌ام این مجتمع تجاری را همانند قبل ببینم.‌

می‌گفت: «یک‌باره وسط هیاهو و سرخوشی جوانی و تکبر روز‌های پرتوانی، زندگی‌ام از حرکت ایستاد. یک بیماری‌سراغم را گرفت که لاعلاج نبود، اما حرف پزشک‌ها این بود که باید جراحی شوم. درمانم زمان‌بر بود. چند دکتر عوض کردم، اما تشخیص همه همین بود؛ به‌علاوه اینکه ادامه می‌دادند: ”چرا دیر آمدی؟ “ این را درحالی با سردی و حتی تشر می‌گفتند که کوچک‌ترین نگاهی به من نمی‌انداختند که خودم را باخته بودم.»‌

می‌گفت: «پایم نمی‌کشید قدم از قدم بردارم. بدجور پرت شده بودم پایین. تحمل درمان شیمیایی و جراحی را نداشتم. من در خودم نمی‌دیدم از این مسیری که علم پزشکی توصیه می‌کرد به سلامت بگذرم. من به‌یک‌باره با شنیدن واقعیت، پشت به دیوار حیاط آزمایشگاه ساییده بودم و روی زمین ولو شده بودم و دیگر نتوانسته بودم بلند شوم.»‌

می‌گفت: «یک‌روز یکی از نزدیکانم دستم را گرفت و من را پیش آدمی که تحصیل‌کرده رشته گیاه‌شناسی بود و بیمار ویزیت می‌کرد و نسخه‌هایش همه دارو‌های گیاهی بودند، برد. من را به جبر و اصرار برده بود وگرنه امیدی به او نداشتم. وقتی از آن مطب-بیشتر همان مغازه دارو‌های گیاهی بود تا مطب- بیرون آمدیم و آن دو طبقه پله برقی را رد کردیم و پا به بیرون «زیست‌خاور» گذاشتیم، بعد از مدت‌ها می‌توانستم ذره‌ای راحت‌تر نفس بکشم. کسی که آن بالا نشسته بود توی گوشم چیزی خوانده بود که از هیچ‌کدام از پزشک‌ها نشنیده بودم.»‌

می‌گفت: «بعد از آن، خیلی منظم، هرچند هفته، به آن‌جا می‌رفتم. وقتی چشمی ورودی، در را برایم باز می‌کرد و داخل می‌شدم هیچ‌یک از اجناس پر زرق و برق مغازه‌ها و رفت‌وآمد دختر‌ها و پسر‌های جوان و لبخندهای‌شان را نمی‌دیدم و بوی عطرشان را نمی‌فهمیدم و صدای آرام موسیقی‌ای را که در طبقات پخش می‌شد نمی‌شنیدم. من هرجا می‌رفتم در عمیق‌ترین نقطه از سطح زندگی بودم و اطرافم جز دامنه‌های سخت کوه چیزی نبود. مدت‌ها بود جز سکوت وهمناک عمق دره چیزی نمی‌شنیدم.»‌

می‌گفت: «پایم را که روی پله برقی می‌گذاشتم بوی انواع گیاهان دارویی توی سرم می‌پیچید و هر لحظه که بالا و بالاتر می‌رفتم این رایحه غلیظ و غلیظ‌تر می‌شد. تمام دنیا را بوی دارو‌های گیاهی برمی‌داشت. هیچ‌وقت درست نفهمیدم دقیقا در پیچاپیچ سالن‌های طبقه دوم کجا باید بروم. فقط از دنبال‌کردن آن بوی تلخ، اما گرم می‌توانستم راهم را پیدا کنم و خودم را برسانم به آن معدن گیاهی و با مُنشی سرد و بدخلق آن‌جا هم‌کلام شوم که نه او می‌دانست درد من چیست و نه من درد او را فهمیدم. بعد می‌رفتم داخل اتاقی دیگر و هربار حرف‌های تکراری می‌زدم و دارو‌های تکراری می‌گرفتم؛ اما حرف‌های تکراری نمی‌شنیدم. بعد برمی‌گشتم، درحالی‌که نمی‌دانستم تا چه زمانی بالارفتن از این پله‌ها ادامه خواهد داشت.»‌

می‌گفت: «آن‌طور که من پرت شده بودم، پاهایم شکسته بود و روی زانو راه می‌رفتم. دستانم خرد شده بود و هیچ کاری ازشان برنمی‌آمد. فقط مغزم کارمی‌کرد. حتی چشم‌هایم هم صدمه دیده بود؛ جوری که روز را شب می‌دیدم و شب را هم شب.» می‌گفت: «چه روشنایی‌ها که در آن تاریکی‌ها نیافتم!»‌
می‌گفت: «وقتی از آن پله‌ها-همان پاگیرها- بالا می‌رفتم قدم کوتاه بود؛ چون روی زانو ایستاده بودم و از خودم می‌پرسیدم آیا دوباره روزی می‌رسد که من هم مثل بقیه روی انگشت‌های پایم قدم بردارم؟»

می‌گفت: «از آن پایین که من بودم آدم‌های دنیا این‌قدر دیده می‌شدند؛ همین‌قدر که نشانت می‌دهم. زورشان هم برای کمک به من همین اندازه بود.» آن‌طور که او دو انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم چسبانده بود، من فقط می‌توانستم یک پشه را بین آن‌ها تصور کنم.

می‌گفت: «من به این پله‌ها مدیونم. به دهلیز پیچ‌درپیچ طبقه دوم مدیونم.»‌

می‌گفت: «حالا باز هم پیش می‌آید این‌جا بیایم و ایستاده روی انگشت‌های پایم، با قدی بلند از این پله‌ها بالا بروم، اما هیچ‌وقت دنبال پیدا کردن آن مغازه نیستم که پشت شیشه‌اش منشی‌ای بداخلاق به بیماران نوبت می‌داد و روی طبقات دیوارش پر از قوطی‌ها و شیشه‌های دارو‌های گیاهی بود.»‌

می‌گفت: «حالا دیگر آن بو را توی سالن حس نمی‌کنم به همین دلیل نمی‌توانم آن معدن را پیدا کنم. از این هم می‌ترسم که اگر از مغازه‌دار‌ها سراغش را بگیرم بگویند: ”خواب دیدی خیر است! تابه‌حال پای هیچ حکیمی به این‌جا باز نشده است. “»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->