سرخط خبرها

چادر یادگار مادربزرگ

  • کد خبر: ۱۸۰۶
  • ۲۳ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۱۸
چادر  یادگار مادربزرگ
لیلا جان قربان خبرنگار شهرآرا محله

مادربزرگم؛ مادربزرگ خدابیامرزم از آن زن‌های قدیمی بود که 90سالی عمر کرد و من به سبب نداشتن مادر همیشه کنارش بودم و همنشین خاطراتش. خاطراتی که زیاد تکرار می‌شدند ولی همیشه یک فرم داشتند و دست‌کاری در آن‌ها نمی‌شد. عین خاطره‌ای را که 10سال پیش برایم گفته بود بارها و بارها تعریف می‌کرد و من هربار با سؤالاتی آن‌ها را برای خودم کامل‌تر می‌کردم و گوشه‌ای از دفترچه‌ام می‌نوشتم. گاهی حرف‌هایش را برای خودش می‌خواندم؛ خنده‌اش می‌گرفت. چندباری سعی کردم الفبا را یاد بگیرد اما نشد. می‌گفت آدم بی‌سواد کور است و دوست نداشتم که او کور باشد...
مادربزرگم از زن‌های چادری‌ای بود که تا دم در حیاط را هم بدون چادر و روسری نمی‌رفتند. چادرها و روسری‌های رنگ و وارنگی داشت که خاله‌بازی‌های من را تنوع می‌داد، دل دخترهای محله می‌سوخت که اجازه برداشتن چیزهایی را داشتم که آن‌ها ندارند.
مادربزرگم از آن‌هایی بود که طعم چادر از سربرداشتن را در دوره رضاشاه به‌خوبی چشیده بود و پای این ماجرا پدرش را هم از دست داده بود. پدری که زیر سم اسب‌های پاسبان‌ها، استخوان‌های سینه‌اش در روز شلوغی و بست‌نشینی مردم در مسجد گوهرشاد شکسته بود و پای چادر برنداشتن از سر زن و دخترهایش جانش را داده بود.
مادربزرگم از آن زن‌های چهارشانه و بلندقامت بود که زیر چادر آن‌قدر جذاب می‌شد که گاهی از پنجره ایوان که به کوچه باز می‌شد، به تماشای راه رفتنش می‌نشستم و در عالم کودکی‌ام آرزو می‌کردم که کاش من هم مثل او بلندقامت شوم تا چادر بر تنم این‌قدر زیبا بنشیند. یادم است به سن تکلیف هم که رسیدم اولین چادر را او برایم خرید و دوخت. چادری گل گلی که دلم نمی‌آمد بپوشم و مدام مراقب بودم که مبادا به زمین
بخورد.
مادربزرگم روی چادری‌شدن من حساس بود. تمام تلاشش را می‌کرد که عاشق چادر شوم. حتی یک‌بار یکی از آن پارچه‌های مشکی توی صندوقچه‌اش را درآورد و برایم چادر دوخت. خیلی‌ها می‌گفتند: حیف پارچه! ولی خودش می‌گفت: بهش می‌آید.
بزرگ‌تر که شدم خودم را هم برای خرید چادر می‌برد؛ ارزان و گران نداشت. می‌گفت: باید به سرت بیاید. آن‌قدر این ماجرای چادر برایش مهم بود که اولین خواستگار که در خانه را زد، روز بعدش دستم را گرفت و برد بازار؛ چند قواره چادر سفید عروسی برایم خرید و گفت: دختر توی جهیزیه‌اش باید چند قواره چادر سفید داشته باشد. خانه که آمدیم آن‌ها را تا کرد و توی بقچه ترمه پیچید و گفت: روی جهیزیه‌ات می‌دهم ببری خانه شوهر.
عمرش به خانه شوهر رفتن من نرسید. پارچه‌ها توی بقچه ترمه ماند و خودش رفت. رفت و برایم چادر و بقچه و پارچه‌ها را به یادگار گذاشت. بقچه‌ای که هنوز خاطراتش لابه‌لای آن پیچیده است و حرف‌هایش در قواره چادرها تکرار می‌شود. حرف‌هایی از جنس حجاب که هرچند امروزی نبودند اما یک چادر برای همیشه برایم به یادگار
گذاشتند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->