امین شجاعی | شهرآرانیوز؛ زندگیهای گذشته داستان دوستی عمیق بین ههسونگ و نوراست، دو کودک کرهای که با مهاجرت خانوادهٔ دختر، یعنی نورا، از هم جدا میشوند. آنها، دوازده سال بعد، از طریق فیسبوک یکدیگر را پیدا میکنند. ههسونگ تازه دوران سربازیاش را تمام کرده و نورا در نیویورک زندگی میکند. خیلی زود دوستیِ قدیمی بینشان جان میگیرد؛ اما نورا، که نویسنده است، برای اینکه بیشتر روی کار خودش متمرکز باشد، از ههسونگ میخواهد که این دوستی را موقتاً تمام کنند. آنها، بار دوم، سالها از یکدیگر بیخبر میمانند. باز، دوازده سال دیگر میگذرد و این بار ههسونگ را میبینیم که میخواهد به آمریکا برود تا نورا را ببیند. نورا و همسر آمریکاییاش ظاهراً آمادهٔ استقبال از او هستند، اما این دیدار برای هیچکدام آنها آسان نیست؛ هر سهٔ آنها میدانند که با طوفان بزرگی روبهرو خواهند شد. بهنظر میرسد هرکدام از درون آمادهٔ این طوفان میشوند و بخش اصلی فیلم شروع میشود.
ههسونگ خودش هم نمیداند چرا به آمریکا آمده و از دیدن نورا چه مقصودی دارد. در اولین دیدار، با کولهای که پشتش انداخته، درست مانند همان پسربچهٔ دبستانی مقابل نورا حاضر میشود. کمکم مشخص میشود که نورا هم، چنانکه گویی در دوران کودکی خود مانده باشد، از یافتن واکنش درست به این علاقهٔ قدیمی ناتوان است. سرانجام، در یکسوم پایانی فیلم، بهنظر میرسد که دیگر زمان تصمیمگیری شخصیتها فرارسیده است. ههسونگ، و نورا و همسرش طی یک هفتهٔ سرنوشتساز در نیویورک با یکدیگر روبهرو میشوند، دور میز مینشینند و با هم حرف میزنند. این رودررویی هیجانانگیز ما را به درون دنیای فیلم میکشاند. خانهها و لباسهای معمولیِ شخصیتها باعث نمیشود که سرنوشت آنها بیاهمیت جلوه کند. گفتوگوهای بهظاهر سادهٔ شخصیتها پرسشهای همیشگی دربارهٔ سرنوشت و انتخاب را پیش میکشد. انتخابهای خود انسان او را وارد این مسیر میکند، یا سرنوشت است که او را بهدنبال خود میکشاند؟ جاهایی از فیلم از انتخاب صحبت میشود، دربارهٔ اینکه ما با هر انتخاب چه چیزهایی را بهدست میآوریم و از چه چیزهایی میگذریم. در جایی دیگر هم از تأثیر سرنوشت بر زندگی انسان سخن بهمیان میآید.
زندگیهای گذشته، همچنین، دربارهٔ تعریفناپذیری عشق است. در طول فیلم، بارها به این تعریفناپذیری اشاره میشود. مهمترین پرسش دربارهٔ عشق است، مسئلهای که ــ بعد از اینهمه افسانه و قصه که در طول قرنها گفتهاند ــ هنوز برای بشر ناشناخته است؛ گویی هر کس باید بهتنهایی وارد ماجرای عاشقانهٔ مخصوص خود بشود، بی آنکه بداند در انتهای مسیر چه چیزی در انتظار اوست. در بخشی از فیلم که اوایل آشنایی نورا و همسر آیندهاش را بهتصویر میکشد، نورا برای دوست آمریکایی خود از واژهٔ کرهای «اینیان» میگوید. «اینیان» مفهومی است دال بر مشیت و تقدیر که بر طبق آن، هر برخوردی، اگرچه کوتاه، بین دو نفر به این معناست که آنها در زندگی قبلیشان یکدیگر را دیدهاند. اگر دو نفر با هم ازدواج کنند، یعنی هشتهزار لایه «اینیان» بین آنها بوده است. فیلم، همچنین، هویت انسان در پیوند با دیگران را بهچالش میکشد و این پرسش را درمیافکند که ما، از نظر دیگران، در چه جایگاهی ایستادهایم و آیا این جایگاه همیشگی است یا نه.
با همهٔ اینها، زندگیهای گذشته در همهٔ لحظهها، بر اساس رمانتیک خود استوار میماند، و پیوسته این سؤال در ذهن ما جریان مییابد که دوستی عمیق دو همکلاسی، بعد از دو دهه جدایی، چگونه پایان خواهد یافت. کارگردان فیلم، سلین سونگ، که خودش همانند نورا فردی کرهای-آمریکایی است بهخوبی لایههای مختلف روابط عاشقانه را به ما نشان میدهد، روابطی که در جهان امروز، بهدلایلی همچون برخورد فرهنگها، و مهاجرت، پیچیدهتر هم شده است. در کنار کارگردان، سه بازیگر اصلی فیلم هم کار خود را تماموکمال انجام میدهند. بازیهای بجا و متناسب آنها مخاطب را تا پایان همراه شخصیتها نگه میدارد. میشود گفت برای مخاطب سخت است که جانب یکی از شخصیتها را بگیرد و به سرنوشت دیگری بیاعتنا باشد. ترکیب خاطرات گذشته، انتخابها و مسیرهایی که برای همیشه ناپیموده باقی میمانند این فیلم را همیشه تازه نگه میدارد، چرا که این خاطرات و انتخابها در زندگی ما تأثیری قاطع میگذارند، چنانکه هروقت بایستیم و به گذشتهٔ خود نگاه کنیم نشانههایی از آنها را خواهیم دید.