به گزارش شهرآرانیوز «شب اول که پسرم به دلیل مشکل ریوی در آی سی یو بستری شد، این قدر وقت چرت زدن سرم به لبه تختش خورد که هنوز بعد از چند روز درد میکند. مثل دفعات قبل همان جا مانده بودم، چون بچه من بیمار سی پی (فلج مغزی) است و مدام بی قراری میکند و باید کنارش بنشینم و مراقبش باشم که به چیزی دست نزند. فکر میکردم باز مثل هربار موقع استراحت یا نماز، داخل نمازخانه کمی مینشینم و برمی گردم کنار تخت پسرم، اما پرستار گفت نامه میدهند که بروم اقامتگاه.» نشستن روی صندلی بخش مراقبتهای ویژه فرصت کوتاهی دارد. مادر باید جایی برود که دو ساعت بعد برگردد.
قبلیها به جز صندلیهای سالن انتظار یا نمازخانه انتخاب دیگری نداشتند؛ اما او میتواند با همان غم سنگینی که روی دلش نشسته است، راه بیفتد به سوی اتاقی که تختی در آنجا دارد و میتواند سرش را روی بالشت بگذارد و یک دل سیر به حال خودش اشک بریزد یا دقایقی کمرش را صاف کند تا به محض اطلاع پرستار، باز کنار دخترش برگردد.
بیمارستان فوق تخصصی کودکان اکبر، میزبان مادران زیادی است که ناگزیر روزها و شبهای بسیاری را کنار تخت فرزندشان میگذرانند. تا همین چندوقت پیش بیمارستان پر بود از مادرانی که در حیاط بیمارستان، روی صندلی یا گوشهای از نمازخانه کز میکردند تا زمان بگذرد؛ اما حالا به لطف یک مادر خیر، اقامتگاه دارند. فقط آنها که تجربه کرده اند، آرامش وجود چنین مکانی را در آن وضع میفهمند و بس.
تعدادی از کودکان به دلیل بیماریهای مزمن یا جراحی، مجبور میشوند مدتی طولانی بستری باشند و مادران آنان باید همه روزهای درمان را کنارشان بمانند. ساعت از یازده ظهر گذشته است که وارد مکانی میشویم که به نام اقامتگاه مادران شناخته میشود؛ سالنی باریک که دوسوی آن با شش اتاق و حدود چهل تخت، روی بخش اورژانس بیمارستان کودکان اکبر ساخته شده است.
تختها مرتب اند و در اتاقها باز است. هیچ مادری آنجا نیست. «الان ساعت ویزیت دکترهاست. مادران رفته اند آی سی یو.» این را خانمی که مسئول پذیرش مادران است، میگوید. نیم ساعتی که میگذرد، چندتایی از آنها برمی گردند. نیازی نیست برای شرح حال وروزشان تلاش کنید. خستگی و غم انگار به چهره شان دوخته شده است؛ شاید هم درماندگی باشد از درمانهایی که اثرش را نمیدانند یا زمان نامعلوم ترخیص که ماندن در آن فضا را رنج آورتر میکند؛ اما با حس مادرانه همچنان به امید چنگ میزنند.
مادر فرزند ده ساله لحظه ورود و رویارویی اش با آن فضا را با هیجان و چهرهای که حالا لبخند روی زردی اش را پوشانده است، شرح میدهد: اسم بانومریم را که روی تابلو دیدم، فقط به جانش صلوات فرستادم. با خودم گفتم چه خانم خوبی که چنین جایی برای مادران ساخته است. هربار که میروم و میآیم، برای سلامتی اش آیةالکرسی میخوانم. به دخترم هم یادآوری کردم هربار به جانش دعا کند.
وقتی دانست جایی برای خوابیدن و استراحت هست، دخترش را هم خبر کرد که برای کمک به او از قوچان بیاید: هربار تنها میآمدم، گاهی شوهرم هم میآمد، اما باید داخل خودرو یا روی صندلیهای انتظار میخوابیدم. مجبور بودم یکسره کنار پسرم بنشینم تا به آنژیوکت دست نزند یا بی قراری نکند؛ اما حالا دختر هفده ساله ام را آورده ام که همراه با هم از او مراقبت کنیم. یک تخت متعلق به ماست که یا دخترم روی آن استراحت میکند یا من. نوبتی در رفت وآمدیم. همان دو ساعتی که برای استراحت میآیم اینجا، مثل این است که هزار ساعت خوابیده ام. دوباره جان میگیرم انگار.
نگرانی اش علاوه بر خستگی از انتظارها از چیز دیگری هم هست: خیلی خوب است که همین جا صبحانه و ناهار میخوریم و مجبور نیستیم جلو مریض یا بقیه همراهان غذا بخوریم. دل مادر برنمی دارد که مقابل چشم بچه اش غذا بخورد و او تماشا کند. حالا غذا هم از گلویمان راحتتر پایین میرود. برای من این اقامتگاه مثل هتل یا مسافرخانه است.
آمده است وسیلهای بردارد و برگردد کنار پسرش. در همان چند دقیقه میگوید: پسرم عمل پیوند مری داشته است. روز دوم آبان بستری شد و سوم آبان عمل پیوند انجام داد. عملش موفقیت آمیز بوده است، اما نمیدانم تا چه وقت بستری میماند.
این دلهره و انتظار روزهای خوش، بعد از اتفاق یک سال گذشته است؛ بعد از روزی که یزدان سه ساله تیرک خورده بود. در آن اتفاق، مری از بین رفته بود و از پارسال کارشان رفتن و آمدن از تربت حیدریه به مشهد بود: «اوایل، هفتهای یک بار میآمدیم مشهد. از شنبه تا سه شنبه بستری بود، آندسکوپی میکرد و برمی گشتیم.»
برای مادری که روز و شبِ یک سالِ بیمارستان را دیده، یک رنج بزرگ دوری از خانه است، اما اقامت در اینجا برایش نعمتی بوده است: برای مادرهایی که اینجا هستند، اصلا زمان نمیگذرد، به ویژه وقتی قرار است وقت را با نشستن بگذرانید. مادران گاهی فقط یک فضای یک متری میخواستند که پاهایشان را دراز کنند، اما فضایی نبود.
مهمان قدیمی اقامتگاه، مادر دیگری است که از دوماه پیش، پسرش در بخش مراقبتهای ویژه بستری است. مسئول اقامتگاه دنبالش میگردد تا شرح ماجرا را برایم تعریف کند، برای اثبات اینکه از یک روز تا سه ماه مادر مقیم داشته اند. مادر میگوید: پسرم نه ساله است و برایش تشخیص تومور مخچه داده اند. پسرم، هم گاواژ (تغذیه بیمار با لوله) استفاده میکند و هم به تعویض پوشک نیاز دارد. برای همین، اگرچه مشهدی هستیم، باید مدام اینجا بمانم و کارهایش را انجام دهم. دفعات قبل برای یک استراحت کوتاه میرفتم خانه، اما حالا در اقامتگاه میمانم.
نباید در بخش مراقبتهای ویژه، فرد دیگری حضور داشته باشد، اما این ماجرا در بیمارستان کودکان کمی متفاوت است. بعضی بچهها شیرخوارند و به حضور مداوم مادر نیاز است. بعضی بچهها هم بی قراری میکنند و به این دلایل، به مادران اجازه میدهند با لباس مناسب در مدتهای کوتاه و متناوب کنار فرزند خود باشند.
محمدی پس از حضور در چند بیمارستان دیگر میتواند تجربیات سختش را با حضور در اقامتگاه مادران این بیمارستان مقایسه کند: من چند بیمارستان دولتی دیگر را هم دیده ام که مادران چه وضع سختی دارند. چندوقتی پسرم در بیمارستان موسی بن جعفر (ع) بستری بود. فقط سه تخت برای سی مادر گذاشته بودند. از مادری که تازه زایمان کرده بود تا مادر کودکان بزرگتر همگی کنار هم در یک اتاق کوچک سر میکردند. هرروز بحث و دعوا بینشان بود. اینجا را که دیدم، گفتم خدا به بانی اش خیر بدهد، چون مادران اینجا در آسایش هستند.
نوع کار خیری که واقف انجام داده، برایش هم عجیب است هم باعث شگفتی که چندبار بین جملاتش میگوید: در این مدت بارها فکر کردم آدم باید چقدر فکرش باز باشد که چنین کار خیری انجام بدهد. جایی را آباد کرده است که اصلا به چشم هیچ کس نمیآید. بارها شنیده ام مادرانی که اینجا هستند، از اینکه مادران بیمارستان هم دیده میشوند، خدا را شکر میکنند.
عاطفه سادات از همه آنها جوانتر به نظر میرسد. تفاوتش با دیگر مادران، ایرانی نبودن است. زن و شوهر تبعه افغانستان اند و سه سال است به مشهد مهاجرت کرده اند. دختر چهارماهه اش از سیزده روز قبل به دلیل تشنج در بخش مراقبتهای ویژه بستری شده است. دردش به جز آوارگی و غربت، هزینههای درمان هم هست، اما چاره هم ندارد. نیم بند و با زبان خودش، دقایقی را شرح میدهد که در این مدت گذرانده است: دخترم دیگر شیر مرا نمیخورد، چون بیهوش است.
برای همین عملا کار مشخصی ندارم، اما نمیتوانم تا خانه مان که در بولوار دوم طبرسی است، بروم و برگردم. با یک تسبیح همین جا نشسته ام. گاه دعا میکنم و گاه قرآن میخوانم. شوهرم هم یک کارگر ساده است که پایش شکسته است و نمیتواند کار کند. او در نمازخانه میخوابد. اگر این اتاق نبود، من هم باید در این هوای سرد بیرون میماندم.
گفتگوهای ما میان رفت وآمد و سرگردانی مادران دیگر ادامه پیدا میکند. برخی آن قدر پریشان اند که متوجه حضور ما نمیشوند. سریع خودشان را میرسانند به تخت و سرشان را فرومی برند زیر پتو تا از فرصت دوساعته استراحت استفاده کنند. مادر دیگری تمام مدت گفتگو خواب است. همه مادران میدانند که دخترش چقدر بدحال است و شب تا صبح کنار تختش میماند. از لحظاتی به بعد، یکی از دردهای نوزاد سه ماهه اش میگوید که هیدروسفالی دارد و از روزهای اول بعد از تولد مدام بین خانه و بیمارستان در رفت وآمد بوده اند و مادر دیگر از امکانات خوبی میگوید که در اقامتگاه وجود دارد و درخواست برای افزایش تختها که مادران بیشتری را جا بدهند.
«این بیمارستان چهار آی سی یو دارد که هرکدام بین دوازده تا شانزده کودک را بستری میکنند. بیشتر روزها تخت هایشان پر است، چون بیماران ما بیشتر از اینکه مشهدی باشند، اهل شهرهای دیگر و کشورهای همسایه هستند. مادری که فرزند بستری در بخش مراقبتهای ویژه دارد، میتواند با معرفی نامه در اقامتگاه ساکن شود، برای مدتی نامحدود.»
این توضیحات را از زبان زهرا تاج پور میشنویم؛ کارمند بیمارستان که از زمان افتتاح اقامتگاه مسئول پذیرش مادران و رسیدگی به امور آنان است.
زبان صحبت کردن با مادران را بلد است و در عین هم دردی با غصه هایشان، از آنها میخواهد طوری رفتار کنند که شرایط این کنارهم ماندن تحمل پذیر باشد، درحالی که اوضاع سخت قبل از آن را به یاد دارد: «قبل از این یک اتاق بزرگتر از ۳ در ۴ کنار بخش مراقبتهای ویژه داشتیم. همه امکاناتش چند مبل بود که مادران باید روی همانها استراحت میکردند. با همان وضعیت هم همیشه سی چهل نفر همان جا روز و شب میگذراندند. وضعیت سختی بود؛ نه سرویس بهداشتی داشت و نه حتی شیر آب، اما حالا همه امکانات یک خانه را دارد.
شرط ماندن در اقامتگاه، ماندن کودک در بخش مراقبتهای ویژه است و به محض انتقال به بخش، مادر از مجموعه جدا میشود». تاج پور مادران زیادی را به اسم به خاطر دارد که هرکدام چه مدت در اقامتگاه مانده اند و همه را مهمان خطاب میکند: مدت اقامت مختلف است؛ از نصف روز تا چندماه داریم. مادری داریم که سه ماه است مهمان ماست. یکی دیگر بیست شب است که فرزند بستری دارد. برخی هم به دلیل بیماری مزمن کودکشان مدام در رفت وآمدند. دو هفته بستری میشوند و مدتی مرخص اند و چند وقت بعد برمی گردند. با همه آنها دوست هستم.
از قشم، کیش، چابهار، شهرهای شمالی و کودک افغانستانی و عرب بستری دارند که مادرانشان مقیم اینجا هستند. برخی کودکان از شهرهای دیگر به مشهد اعزام میشوند. علتش به گفته او این است که بیمارستان اکبر تنها مرکز درمانی است که مراقبتهای ویژه جراحی کودکان دارد.
سروکارداشتن با مادران در چنین مکانی به نظر او یک نعمت است: مادرانی که فرزند بستری در بخش مراقبتهای ویژه دارند، بسیار بی تاب و بی قرارند، اما وقتی چنین مکانی وجود دارد که میتوانند ساعتی استراحت کنند، لباس هایشان را بشویند یا حمام کنند، حالشان را بهتر میکند. بهتر است بگویم تحمل درد بیماری فرزندشان را کمتر میکند.
مادران بیماران هم با مدیریت او کنار هم اوضاع خوبی دارند: گاهی در زمان اوج بیماری فصلی یا روزهایی که به دلایلی بخش مراقبتهای ویژه پر است، تعداد مادران بیشتر از تعداد تختها میشود، اما هوای هم را دارند و به محض اینکه مادری میرود بخش، مادر دیگری روی تختش استراحت میکند. نمیگذارم روی زمین سرد بخوابند یا مادری بیرون از اقامتگاه بماند؛ هرجور هست، مدیریتشان میکنم تا همه در آرامش باشند.
اقامتگاه خیرساز مادران بیمارستان کودکان اکبر به نام «بانومریم» با دویست متر فضا، اسفند پارسال به صورت رسمی افتتاح شد. خیر این مرکز مریم کاخی است، اما همسرش آقای سعیدی و چندنفر از اعضای خانواده اش هم نقش زیادی در ساخت آن داشته اند. ساختمان را با هزینه حدود ۴.۵ میلیارد تومان ساختند، تجهیز کردند و به مدیریت بیمارستان تحویل دادند. باید برای صحبت کردن با بانی، چندباری واسطه بفرستیم، چون حاضر به گفتگو نیست؛ اما سرانجام رضایت میدهد.
خودتان به اقامتگاه سر زده اید تا خوش حالی مادران را از نزدیک ببینید؟ این سؤال را میپرسیم، اما پاسخ مریم کاخی منفی است، آن هم به یک دلیل: من به بیماری سختی مبتلا بودم و امیدی به زنده ماندنم نبود، برای همین فرصتی برای سرزدن به اقامتگاه نداشتم. این روزها منتظرم دخترم که برای کار درمانی به خارج از کشور سفر کرده است، برگردد و با هم برویم بیمارستان.
مریم کاخی متولد سال ۱۳۲۰ است. ۳۵ سال معلم بوده است و بعد هم به دلیل نگهداری از نوه اش، خودش را بازنشسته کردهاست. سه دختر دارد که پزشک و داروساز هستند، اما دلیل اصلی این نیت را دختر بزرگش که پزشک متخصص ارولوژی کودکان است، میداند: گاهی همراه دخترم میرفتیم بیمارستان. او میرفت داخل تا سری به بیمارانش بزند یا جراحی داشت و من داخل خودرو منتظر میماندم. آنجا میدیدم که مادران چقدر سرگردان هستند؛ در سرما و گرما فرش میانداختند گوشه بیمارستان و انتظار میکشیدند. باور کنید پشتم میلرزید. میگفتم خدایا این مادرها چطور شب را صبح میکنند؟ تصمیم گرفتم کار خیری برایشان بکنم. در ضمن، چندسال قبل جراحی قلب انجام داده بودم که خیلی نگران کننده بود و همان جا همسرم نذر کرده بود اگر موفقیت آمیز باشد، مدرسهای بسازد.
با آن صدای مهربان و لبخندهای ریزی که پشت تلفن میزند و گاه تواضع به خرج دادن از شرح ماجراها، مطمئن میشویم او همان جایی قرار گرفته است که باید باشد: «همان موقع یاد مادران سرگردانی افتادم که دلم برایشان سوخته بود. به همسرم گفتم مدرسه زیاد ساخته میشود، بیا محلی بسازیم برای این مادران. همه موافق بودند و کار را شروع کردند.
خیلی دنبال زمین گشتیم، اما به هرحال از ساختمان اصلی دور بود و مادر باید برای سرزدن به فرزندش مسافتی را طی میکرد. سرانجام فضایی که پیشنهاد کردند، روی ساختمان اورژانس بود و اقامتگاه باید طوری ساخته میشد که مزاحمتی نباشد یا باعث تعطیلی آنجا نشود. برادرزاده ام دکترای معماری دارد و طرحی پیشنهاد کرد که رئیس بیمارستان هم از آن استقبال کرد. همان را اجرا کردند.» این را کاخی اضافه میکند به جمله قبلی اش: ما کار خاصی نکردیم، خدا همراهی کرد و دعا میکنم مورد قبول پدرومادرهای آن بچههای معصوم باشد.
وقتی پای هزینه به میان میآید، خیلیها از انجام کار خیر سر باز میزنند، چون پولش را ندارند و اولین ابهام درباره خیران این است که حتما آدمهای ثروتمندی هستند. بانومریم میخندد و این موضوع را درباره خودش رد میکند: من یک معلم بازنشسته هستم و همسرم یک ارتشی بازنشسته است. یک خانه در کرج داشتیم که همان را فروختیم و مقداری پول روی آن گذاشتیم و هزینه اقامتگاه را تأمین کردیم. وقتی من سرپناهی دارم که آسوده زندگی کنم، چرا کاری نکنم که یک مادر دیگر هم آسوده باشد؟
از نیت دخترش برای کار خیر میگوید و توصیههای مادرانه اش به فرزندانش: «دخترم نذر کرده است اگر سلامتی ام را به دست بیاورم، هرسال به تعداد سالهای عمرم میز و نیمکت بخرد و برای مدارس مناطق محروم سیستان وبلوچستان بفرستد. دوسه سالی است این رویه را پیش گرفته است. امسال ۸۲ تا فرستاده بود به حساب تولد هشتادودوسالگی ام. به دخترانم بارها گفتهام اگر پولی داشتید، در زنده بودنتان کار خیر کنید که به چشم خودتان خوش حالی مردم را ببینید».
وقتی از شادی قلبی مادرانی میگویم که در اقامتگاه چه حس وحالی دارند و چقدر دعایش میکنند، بغض میکند، شاید هم اشکی به چشمانش آمده باشد که دیده نمیشود؛ اما صدایش تغییر میکند: من قابل این حرفها نیستم دخترم. وقتی اینها را به من میگویید، انگار توی آسمان هستم. از خدا ممنونم برای این لطفی که من کرد. اینها لطف شما و آن مادران است. خیلی دوست دارم حالشان را بپرسم و آنها را از نزدیک ببینم.
پایان مکالمه تلفنی ما با خوش حالی وصف نشدنی بانومریم و تأکید بر این جمله که «اگر عمری داشته باشم و پولی دستم بیاید، باز هم همین کار را خواهم کرد»، همراه است.