شهرآرانیوز، کتاب زندگی در روزهای قرمز روایتی داستانیست با جملههایی کوتاه و واضح. نثر توصیفمحور کتاب روان است و لبریز از جزییات و احساسات. نثر در دوران کرونایی، حین عبور از خیابانها، بازار را میبیند؛ مانتوهای جلوباز، مانتوهای جلو بسته. رگههایی از طنز هم دارد، و جوری در کتاب جاریست که طعم گس، و خشکی حال و هوای کرونا را برای مخاطب متعادل کند.
خواننده کتاب ابتدا فکر میکند نویسنده قرار است کرونا را تلطیف کند، اما تالیف نویسنده به جنبههای مختلف این مسأله در آن روزها پرداخته، به کمبود امکانات بیمارستان، به پیشبینیهایی که بعد اتفاقا اتفاق افتاد، به جدید بودن این ویروس حتی برای کادر درمان، تلاشهایشان و عوارض کرونا. قصه حتی مرگ هم دارد. داستان مادربزرگ نگین کتاب من را یاد کتاب خانه ادریسیهای غزاله علیزاده انداخت؛ قلم، توصیفات، و لمحهای از داستانش. مخاطب زندگی در روزهای قرمز دوست دارد برود توی داستان و بیماری را نجات بدهد، اما دریغ که ممکن نیست. کاش نویسنده، داستان مرگ آن پیرمرد جانانه که گفته بود «خوب زندگی کردم، مرگم را خوب بنویس»، را میتوانست بنویسد.
کاش ما زندگی آن پیرمرد را امروز داشتیم. همانطور که اشاره شد، در خلال پاراگرافهای کتاب زندگی در روزهای قرمز، «خانه ادریسیهای» غزاله علیزاده، ذهن را قلقلک میدهد. مادربزرگ نگین زندگی در روزهای قرمز، مسکو بوده. پدربزرگ پدرش هم قفقاز فعالیت سیاسی میکرده. در جنگ جهانی اول مادربزرگ پدر فرار میکند و زمانی که از رود ارس رد میشود با پدربزرگ ملاقات میکند و ازدواج میکنند و خوشبخت میشوند؛ و فرزندشان میشود بهترین «عزیز» دنیا برای نگین و خواهرش.
ذهنم میرود روی رکسانا و وهاب خانه ادریسیها، فارغ از اینکه کل داستان سیاسی است و مربوط به مسکو، دیالوگی از رکسانا را به یاد میآورد «وهاب چرا رفتی کشمیر؟ کاش عوض مادرت تو میآمدی به تفلیس، آنوقت همه چیز سر جایش باقی میماند؛ خانه خراب نمیشد، شهر تغییر نمیکرد، من و تو مثل قهرمانهای قصهها عاقبت بخیر میشدیم. دنیا را نمیشناختیم؛ دانایی آغاز تباهیست. تو برای هر شناخت تازهیی باید گوشهای از خودت را قربانی کنی!» یا در قسمتی دیگر از کتاب خانه ادریسیها این توصیف رو میبینیم: «وهاب به سرسرا دوید. بلورهای جار، زیر پاهایش خرد شد... کامیون به راستای کوچه آرام پیش میرفت. نور چراغها مه را میشکافت... پشت پردههای روبرو سایههای محو میجنبید. آوای تنبور و نی با صدای باران میآمیخت. بامها خیس میشد.»
حالا توصیف محسن باقری اصل، را بخوانید:
رو جاده بیرون، ماشینها انگار سر میخورند میروند پایین. باد میزند پشت دستگاههای بالاسر تختها. کنار ستون وسط آیسییو ایستادهام و بیرون را تماشا میکنم. چراغهای شهر اینطور آرام میلرزند یا باد است که تصویر را مثل موجهای نرم ساحل میکند؟ همه چیز ساکن شد، سیمون بولیوار با هست تا ششطبقه کنار هم. از بالای هشت ساختمان، رنگهای وسط تهران بیشتر زردند، جاهایی آبی تیره و جاهایی آبی شعلهگازی. چراغهای شهر از انتها تا پشت هشت خانه، مثل موج در جای خودشان حرکت میکنند. رگههایی سبز با نقطههای قرمز، زمینهی زرد روشنایی تهران را مثل یک نقاشی خوش رنگ کرده. چشمهایم پر نمیشوند. هوا خنک شده. رنگها در هم میآمیزند؛ و شب میشود.
نوشته راحیل دستپیمان