فیلم صبح اعدام به برنامه هفت رسید چرا تلویزیون سخنرانی حجت‌الاسلام مسعود عالی را قطع کرد؟ ریدلی اسکات در ۸۸ سالگی همچنان پرکار است برگزاری نمایشگاه گروهی نقاشیخط «هفت هنر» در نگارخانه رضوان مشهد تام کروز با شانزدهمین پرش با چتر نجات، رکورد گینس را شکست علیرضا قربانی: فقدان «الهه»، دختر سرزمینمان، داغدارمان کرد ویدئو | گاف جدید شبکه ایران‌اینترنشنال علیه فرزند رهبر انقلاب اقدام دوباره نماوا برای دور زدن قانون درباره انتشار سریال سووشون؛ این‌بار با یوتیوب سیدعلی خامنه‌ایِ خمینی درباره نمایش خانم و آقای پاواروتی | صحنه‌هایی از یک فروپاشی روزمره فیلم‌های سینمایی تلویزیون در روزهای (۱۴، ۱۵ و ۱۶ خرداد ماه ۱۴۰۴) رکوردشکنی سریال «وحشی» در فیلم‌نت علی شادمان با فیلم «تهران کنارت» در راه جشنواره کارلووی واری تابستان فصلی پر از فرصت | نگاهی به برنامه‌های کانون پرورش فکری مشهد در تابستان ۱۴۰۴ شهاب موسوی‌زاده هنرمند نقاش درگذشت برنامه استعدادیابی بین‌المللی «ستاره شو» در راه نمایش خانگی جایزه بهترین فیلم جشنواره رینبو لندن در دستان «ایار» ایرانی
سرخط خبرها

مرگ یک «کتاب‌باز»

  • کد خبر: ۲۱۴۸۷۸
  • ۱۲ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۸
مرگ یک «کتاب‌باز»
دنیا جای عجیبی است، آدم نمی‌داند کجای این دنیا در حال قدم برداشتن است که ناگهان همه چیز وارونه می‌شود.
مریم قاسمی
نویسنده مریم قاسمی

برای چند ثانیه یخ زدم. صبر کردم ببینم کلمات بریده‌اش همان‌قدر تلخ بود که من حس کردم و به همان اندازه برنده بود که از سرم عبور کرد؟ به سختی حرف می‌زد، اما نه به خاطر بیماری‌اش. بیماری آن‌قدر‌ها او را از پای نینداخته بود. این حس از دست دادن بود که نفسش را تنگ می‌کرد و کلمات را، چون قلوه سنگی سر راه گلویش می‌انداخت.

می‌گفت این روز‌ها در حال سوگواری برای از دست دادن چیزی است که هنوز اتفاق نیفتاده است؛ و پس از آن سری تکان داد که هم‌زمان خاکستر سیگارش هم تکانده شد.

دنیا جای عجیبی است، آدم نمی‌داند کجای این دنیا در حال قدم برداشتن است که ناگهان همه چیز وارونه می‌شود. مرد دلسوخته وسط یک کتابفروشی قدیمی در زیرزمین یکی از پاساژ‌های قدیمی مشهد ایستاده بود و داشت قرار و مدار می‌گذاشت تا یک نفر بیاید و کتابخانه شخصی‌اش را یک‌جا بردارد و به جایش مقداری پول بهش بدهد تا بتواند با آن دارو‌های گران سرطان را بخرد.

یک جای حرف‌هایش هم شنیدم که گفت: چیزی غیر از این توده بدخیم درونم را اذیت می‌کند.

تحمل آن حس خفه‌کننده سخت بود. هوا از میان کتاب‌های کهنه که روی هم بالا رفته بودند، عبور نمی‌کرد. حس می‌کردم آن مغازه کوچک بیش از این طاقت نخواهد آورد و شانه‌هایش زیر بار گلایه‌های مرد کتاب‌باز خم خواهد شد. مردی که ۴۰ سال تمام کتاب روی کتاب گذاشته و قفسه‌های کتابخانه‌اش را بالا برده است تا مثلا ۳۰، ۴۰ سال دیگر با افتخار آن‌ها را به کسی بسپارد، یا به جایی اهدا کند یا حتی کتابخانه کوچکی بسازد برای دیگران و فکرش را هم نمی‌کرد  که روزگاری این آرزو را هم به گور ببرد.

کاش مرگ این‌قدر بی‌پروا نبود و به قدر کافی به آدم‌ها فرصت می‌داد تا نامشان را زنده نگه دارند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->