امید قهرمان | استاد دانشگاه | شهرآرانیوز
و چند مرتبه باید انسان بالا را نگاه کند تا بتواند آسمان را ببیند؟
و انسان باید چند گوش داشته باشد تا بتواند صدای فریاد مردم را بشنود؟
و چند مرگ باید اتفاق بیفتد تا انسان متوجه مرگهای بسیاری بشود؟
دوست من، پاسخ را باد با خود میبرد
پاسخ را باد با خود میبرد (باب دیلن)
برداشت اول: و در جدیدترین فیلم اسکورسیزی چند سرخپوست دیگر باید به قتل برسد و چند خانواده دیگر باید نابود شود تا توجه مردم و دستگاه عدالت جلب شود؛ این را تنها خدا میداند و بس. همانطورکه چند نسل ترانه باب دیلن را با امید یافتن پاسخ آن همه سؤال بیجواب زمزمه کرده اند، مخاطب فیلم اسکورسیزی هم با حس توأمان بُهت و همدردی در انتظار تماشای کنشی درخور از سوی جامعه و قانون سهساعت و نیم انتظار میکشد – انتظاری عبث، ناامیدکننده و بیپایان. پالایش ارسطویی قابلیت گذر از عمق تراژدی و انتظار بکتوار فیلم اسکورسیزی را ندارد و به همین خاطر مخاطب به امید تماشای روشنایی تا انتها در دل تاریکی باقی میماند. نفت سیاه که از دل زمین سرخپوستان فوران میکند با خود ثروتی شوم به همراه میآورد که آتش طمع سفیدپوستان را شعلهورتر میکند. در زمین مقدس سرخپوستان نان و شراب جای خود را به نفت و خون میدهد و شعلههای این عشاء ربانی اهریمنیتر و خشک را با هم خواهد سوزاند. انتظار در فیلم هیچگاه به پایان نمیرسد: سکوت جهان در برابر درد و رنج این اقلیت بختبرگشته به خاطر چیست؟ اصلاً خدا چه میتواند بکند؟ بخشش و عذابی در کار خواهد بود؟ آیا خاموشی آن همه سرخپوستی که در بستر مرگ مسیحوار آرام میگیرند نشانهی خاموشی خداست؟
با ورود مأموران FBI به صحنه در یک سوم انتهایی فیلم و باز شدن گره کور عدالت و اجرای شتابزده آن، ظاهراً انتظارها به پایان میرسد؛ چرا که طبق عادت مرسوم، جوجه را آخر پاییز میشمرند. تحقیق و جستوجو برای پیدا کردن قاتلین زیاد طول نمیکشد و عوامل اصلی جنایات پس از شناسایی بهسرعت بازداشت و محاکمه میشوند. بله همهچیز در پایان فیلم نهفته است: کشف و شهود عمق پلیدی و رنجی که زیر نوک قلهی یخ روایتی سهساعتونیمه پنهان مانده بود باید همه را در انتها کیش و مات کند. اما چگونه؟ سادهانگاری است اگر اسکورسیزی را تنها به چشم روایتگر بخشی از تاریخ غمبار آمریکا ببینیم. دورهی وحشتی که اسکورسیزی به روایت گوشهای از آن میپردازد بسیار تأسفبارتر از آن است که بشود تصورش را کرد. سفیدپوستان با همدستی و تشریک مساعی (داستان «قرعه کشی» شرلی جکسون و «گودمن براون جوان» نتانیل هاثورن را بخوانید) به کشتار دسته جمعی و علنی همسایگان سرخپوست خود میپردازند و ثروت آنها را چپاول میکنند بی آنکه شک یا تأثر دیگران برانگیخته شود. ما با ناباوری شاهدیم چگونه حرص و خباثت آدمی به کهنترین و مقدسترین ارزش و قانون قاموس بشری، ازدواج (که مبتنی بر عشق و تفاهم بی شائبه انسان است) هم رحم نمیکند و مردان سفید تنها به خاطر تملک سهم نفت با زنان سرخپوست ازدواج میکنند و پس از تصرف جسمی مالک جان و مال آنها میشوند. تاریخ هم در این واقعه نقش شریک جرم را بازی کرده و با ماهیتی تکاملگرا به نفع نژاد برتر سکوت میکند. طنز هولناک داستان اینجاست که نقشه این همه قتل به سادگی هرچه تمامتر در روز روشن کشیده میشود و علیرغم توطئهی آمرین و عاملین، همه این قتلها به شکل خردهجنایتهای پیش پا افتاده و بیارزش نشان داده میشوند. جنایتکاران هیچ واهمهای از گیر افتادن و مجازاتشدن ندارند. تنها از دریچهی دوربین اسکورسیزی است که سرخپوستها وجود دارند، اما از نگاه سفیدپوستان و تاریخ اصلاً وجود نداشتهاند انگار؛ آنها اشباحی هستند که باید به آسمان بازگردانده شوند. تا قبل از اینکه ایسی کربی (پیت یون) منزل خواهر مالی را منفجر کند او را نمیبینیم. راجع به او فقط چند نفر حرف میزنند. نقشآفرینی او در فیلم چندان به طول نمیانجامد و با دسیسهای که کینگ هیل (رابرت دنیرو) برایش میچیند کشته و از صحنه خارج میشود. او مانند دیگر مردمانش اهمیتی ندارد. حضور او همانقدر کفایت میکند. او مثل مادر و خواهران مالی و تمام سرخپوستانی که از ابتدای فیلم شاهد گزارش فوتشان هستیم تنها یک وسیله است: عنوان این فیلم اسکورسیزی هم میتوانست «رفتگان» (The Departed/2006) باشد، جالب نیست؟
اسکورسیزی ناقوس زنگزدهی یک قرن سکوت و بیاعتنایی تاریخ و مردمانش را به صدا در میآورد. تاریخ را ممکن هست بسیاری نخوانده یا فراموش کنند، اما مطمئناً فیلم اسکورسیزی با صدای بلند تکرار و دیده میشود. اسکورسیزی از خباثت بیپایان و خاموشی مزورانه انسان حکایت میکند و اسطورهی ایالات «متحده» آمریکا را به چالش میکشد: کدام اتحاد؟ حکم همچنان در دست مسیحیت، مردسالاری، و برتریطلبی سفید است. همانطور که پل جیاماتی در فیلم «جاماندگان» (The Holdovers/2024) میگوید: «تاریخ تنها بازگوکنندهی گذشته نیست، بلکه روایتگر حال نیز هست.» به همین خاطر اسکورسیزی تمام وسواس خود را در نشاندادن رنج و مصائب اقلیت سرخپوستانی به کار میگیرد که همچون ارواح سرگردان افتانوخیزان لابهلای صفحات گمشدهی تاریخ خود را به امروز رساندهاند.
برداشت دوم: سکوت و کمگویی از ویژگیهای بارز مالی برکهارت (با بازی درخشان و کمحرف لی لی گلدستون) است که از این حیث به پگی شیران (آنا پاکین) در «مرد ایرلندی» شباهت زیادی پیدا میکند: هر دوی آنها چیزهای زیادی میدانند، اما خیلی کم سخن میگویند. مالی از اعتماد به نفس و بصیرتی که دارد آگاه است و به همین خاطر نقاط ضعف ارنست برکهارت (لئوناردو دی کاپریو) را هم خوب میشناسد. با این وجود، مالی از خود گذشتگی میکند؛ او میداند ارنست زندگی خوشایندی نداشته، از جنگ برگشته، و به خانواده نیاز دارد. با اینکه میداند ارنست انسانی طماع و ریاکار است، اما از خوشحالی او سرخوش است و عشقش را از او دریغ نمیکند. آیا اطمینان بیش از حد به خود و اعتماد بی شائبه به ارنست نقطه ضعف مالی است؟
ارنست همان American Everyman یا کهنالگوی مرد آمریکایی است: مردی که از ناکجا آباد میآید. جنگ خانمانسوز جهانی را پشت سر میگذارد و گرفتار جنگی اخلاقی و ریاکارانه در جهان دیگری میشود. زندگی باری به هر جهت او در کنترل غرایض بدوی است. او عاشق پول و زنهاست و در راه رسیدن به این لذتهای خام ذرهذره روح خود را به گرگ ملبس به لباس میش، ابلیس بزرگ، کینگ هیل، میفروشد و در منجلاب حرص و طمعی که خود بخش ناچیزی از آن است فرو میرود. اعتماد به نفس و آرامش درونی کینگ هیل، جملاتی که از انجیل به کار میبرد، و نام خدا که به شکل طعنهآمیزی مدام بر زبانش جاری است وسعت ریاکاری و عظمت شر درونش را آشکار میکند که یادآور شخصیت لویی سایفر شیطان با بازی درخشان خود دنیرو در فیلم «قلب فرشته» آلن پارکر است.
ارنست عاشقپیشه عمق فاجعهای که در آن گرفتار شده و خیانت تراژیک خود به مالی را احساس نمیکند. آیا این کرختی حسی و معنوی از حس وظیفهشناسی پسرانه او به کینگ پدر ناشی میشود یا واقعاً از درک چنین واقعیت تلخی ناتوان است؟ این رابطهی پدر و پسری ویرانگر جان مایهی فیلم «رفتگان» اسکورسیزی هم بود: کاستلو (جک نیکلسون) در قالب شخصیتی پدرانه و جنایتکار با زندگی هر دو پسرخوانده خود، سالیوان (مت دیمون) و کاستیگان (دی کاپریو)، قمار میکند. توجه دقیقتر به شخصیت کینگ و ارنست به کشف نگاه اخلاقی و انسانی اسکورسیزی منتهی میشود: او زندگی مردانی را روایت میکند که تمام عمر در توهمات خود دست و پا میزنند، اما در انتهای راه با واقعیتی تلخ روبهرو میشوند: برای دانستن اینکه دیگران راجع به آنها چه فکر میکنند، و چه جایگاه موجهی بین آنها دارند خیلی دیر به فکر میافتند. خودفریبی و خباثت سرنوشتی جز تنهایی و عذاب ندارد (کینگ هیل هم مانند فرانک شیران، با بازی دنیرو، در تنهایی و در خانهی سالمندان از دنیا میرود). درواقع، اسکورسیزی تأکید میکند آن تصویری که میخواهیم و دوست داریم دیگران از ما ببینند در آینهی ایام نمایان نخواهد شد. آینهها دروغ نمیگویند: داستان زندگی سقوطکردگان در نگاه و قضاوت دیگران و تاریخ متفاوت خواهد بود.
برداشت سوم: اسکورسیزی یک داستانسرای بالفطره است و تخصص او روایت سرگذشت انسانهاست. او سالها به ما نشان داده که چطور سرگذشت بشر ابتدا به تیتر روزنامهها تبدیل شده و پس از آن به فراموشی سپرده میشود. در «دار و دستههای نیویورک» (Gangs of New York/2002) داستان زندگی کشیش والن (لیام نیسن) و بیل قصاب (دنیل دی لویس) ابتدا در خبر روزنامهها منعکس میشود و سپس زیر سنگ قبرهایی که با گذشت زمان از علفهای هرز پوشیده شده و فراموش میشوند از یادها میرود. کسی دیگر آنها را به خاطر نمیآورد. در «مرد ایرلندی» فرانک شیران با پرستار خود دربارهی جیمی هافا (آل پاچینو) صحبت میکند در حالی که پرستار اصلاً او را نمیشناسد. زمان همهچیز و همهکس را در خود نیست میکند. بودن یا نبودن؟ مسئله این است. سکانس آخر «هفت سامورایی» (Seven Samurai/1954) را به خاطر میآورم. نبرد تمام شده و کشاورزان دوباره به امورات روزمره خود مشغولند در حالی که آنچه ما را آزار میدهد تماشای گورهای تنها و فراموششدهی ساموراییهایی است که برای دفاع از همان کشاورزان جان خود را از دست دادند. آنها از یاد رفتهاند.
اسکورسیزی به ما میگوید که داستان مردم آسج ابتدا در تاریخ و بعد در هالیوود به فراموشی سپرده شد و برای غلبه بر این فراموشی تاریخی در بازگویی و یادآوری این اتفاقات دردناک به هنر هفتم متوسل میشود. تاریخ از یادها میرود و به حافظهی تاریخی مردم نیز نمیتوان اعتماد کرد، اما هنر سینما همواره فرصت دوبارهدیدهشدن و دوبارهحکایتکردن را خواهد داشت. ۱۰ سال بعد از وقایع تلخ سرخپوستان آسج داستان آنها در یک برنامه رادیویی بازگو میشود. ۹۰ سال بعد از آن اتفاقات، دیوید گرن، روزنامهنگار باسابقهی «نیویورکر»، با مدارک و ادلهی تاریخی و با محوریت نقش کلیدی FBI در حل پروندهی جنایات به روایت کل ماجرا میپردازد. ۱۰۰ سال بعد، اما اسکورسیزی همهی این روایتها را به فیلمی تبدیل میکند که محوریتش، بر خلاف داستان دیوید گرن، سرخپوستان و رنجی است که بر آنها رفته است. فیلم او دیده خواهد شد. روایت او تلنگری خواهد بود بر وجدانهای خفته و بیتفاوت. به نظر من در مقایسه با وظیفهشناسی اسکورسیزی این که تلنگر او چند نفر را میتواند بیدار کند آن قدر اهمیت ندارد، چرا که او خوب میداند انسان، به قول همینگوی، یعنی درک و پذیرش دشواری وظیفه؛ و اسکورسیزی در رثای انسان شمعی میافروزد.
اسکورسیزی با شبیهسازی برنامهی رادیویی (The Lucky Strike Hour) که در دهههای ۳۰ و ۴۰ میلادی طرفدار زیادی در آمریکا داشت و نقشآفرینی کوتاه خود، بهعنوان امضای هنری، فیلمش را به بهترین شکل ممکن به پایان میبرد. نگاه طعنهآمیز او به این برنامهی رادیویی را بههیچوجه نمیتوان نادیده گرفت: این برنامه از یک سو به بزرگنمایی نقش FBI در پاکسازی مجرمان و حل جنایات پرداخته و از سوی دیگر وقایع دردناک انسانی را به برنامههای سرگرمکننده برای مردم تبدیل میکند. درست است که FBI، بلای جان مجرمان و آسایش خاطر مردم آمریکا، خیلی سریع و چالاک (همانطور که در قسمت پایانی فیلم هم اتفاق میافتد) پروندههای مجرمانه را حل میکند و خطاکاران را به سزای اعمالشان میرساند، اما واقعیت تاریخ چیز دیگری به ما نشان داده است: آل کاپون، جان دیلینجر، بانی و کلاید، قاتل زودیاک و بیشمار مجرمین دیگری بودهاند که ماهها و سالها پلیس ایالات متحده و FBI را از نفس انداختند و سیستم قضایی را به سخره گرفتند، و بسیاری دیگر از مجرمین هم هیچگاه در چنگال عدالت گرفتار نشدند. این برنامهی رادیویی، با پیشبرد اهداف رسانه، تراژدیهای انسانی را در حد سرگرمی تنزل میدهد: مردم در منزل گرم و نرم خود به داستان غمانگیز سرخپوستانی گوش میدهند که قربانی طمع سفیدپوستان نابکار شدند، اما خوشبختانه جانیان مجازات میشوند. خیال مردم راحت میشود. اما آیا واقعاً در پایان عدالت اجرا میشود؟ آیا گناهکاران به مجازاتی که مستحق آن هستند میرسند؟ آیا زیاندیدگان حق خود را پس میگیرند؟ وقتی در این برنامهی رادیویی، اسکورسیزی با اعلام مرگ مالی روایت رنج مردم آسج را به سرانجام میرساند همهی صداها و حتی موسیقی زمینه قطع میشود و در دل سکوت، اندوه واقعی بیهیچ حاشیه یا اظهارنظری رخ مینماید. کل زندگی مالی در جملات خبری اسکورسیزی خلاصه میشود: «او در سال ۱۹۳۷ از دنیا رفت. یک آسیج اصیل بود. در کنار دیگر بستگانش به خاک سپرده شد. هیچ اسمی از قتلها به میان نیامد.» همین. اسکورسیزی هیچ واژه یا جملهی اضافه یا احساسی به روایت کوتاه پایانی مالی اضافه نمیکند. سکوت انتهای فیلم سکوتی دو پهلو است. هر چه باید راجع به زندگی و روح او میگفته در فیلم خود به تصویر کشیده است. حالا مخاطبین و جهان میبایست قضاوت کنند. اما آیا این پردهدری از جنایتی که بر مالی و مردمانش صورت گرفت کافی است؟ آیا واقعاً همهی جنایتکاران به سزای اعمال خود رسیدند؟ پاسخهای مبهم و نامشخص این سؤالات حسرت و سوگ قلبی اسکورسیزی کارگردان است. کینگ هیل و ارنست برکهارد پس از مدتی از زندان بیرون میآیند و رها و آزاد به مرگ طبیعی از دنیا میروند. پس مالی و رنج او که نمادی است از وضعیت کل سرخپوستان آسج چه شد؟ داستان بقیهی سرخپوستها چه شد؟ آیا ریشهی این ظلم برای همیشه خشکانده شد؟ روایت اسکورسیزی روایت چرخهی معیوب عدالت است. نمونهها بیشمارند: بعد از اینکه روابط غیراخلاقی و کثیف جفری اپستین، ابرثروتمند آمریکایی، با دختران نوجوان و ماجرای قاچاق و بردهداری جنسی او فاش شد و به زندان افتاد آیا این داغ ننگ از دامن جامعه پاک شد؟ او به دستور انسانهای بانفوذتر برای همیشه در سلولش ساکت شد و بازار کثیفی که بخش کوچکی از آن را اداره میکرد همچنان با تمام قوا و در همه جای جهان در حال فراگیر شدن است در حالی که همدستان فاسد او از چنگال قانون گریختند و هرگز اسمی از آنها به میان نیامد. عدالت کور نیست، رذیلانه میبیند. محکمهی عدالت معرکهی خیمهشببازی است که در آن انسان همیشه به ضعف خیر و قدرت شر بازی را میبازد. این همان اخلاقگرایی بارز و هوشمندانهی اسکورسیزی است. او با هنرمندی تمام سکانس رادیویی آخر را برای درگیرکردن مخاطب با چنین داستان رنجآلود بیانتهایی به یک کمدی ابزورد تبدیل میکند (کافی است به آرشیو اخبار جراید آمریکا در مورد وضعیت سرخپوستان نگاهی بیندازیم).
برداشت چهارم: سالهاست اسکورسیزی با شخصیتپردازی خاص خود در مات نشان دادن مرزهای انسانی و حیوانی آدمهای فیلمهایش مجموعهای تمام و کمال از باغ وحش انسانی را خلق میکند و حیوان درونی هر کدام را در آینهی نگاه و چهرهشان به تصویر میکشد: او کایوتها و آدمها در «قاتلین ماه گل» را به کوسهها و آدمها در «رنگ پول» (The Color of Money/1986)، گاوها و آدمها در «گاو خشمگین» (Raging Bull/1980)، گرگها و آدمها در «گرگ وال استریت» (The Wolf of Wall Street/2013)، و موشها و آدم»ها در «رفتگان» پیوند میدهد.
مالی چندینبار، قبل و بعد از ازدواج با ارنست برکهارت، او را کایوت صدا میکند و خواهر بزرگترش آنا (کارا جید میرز) هم او را مار خوشخطوخال مینامد. هر چه تسلط کینگ هیل بر ارنست بیشتر میشود او سرچشمهی امید و بهروزی را در زندگی خود از دست میدهد و اضمحلال درونی در چهرهاش آشکارتر میشود به طوری که در سکانسهای پایانی مسخشدگی (درماندگی حیوانی) در چهرهی او به وضوح مشهود است. حس درماندگی و افسوس ریاکارانهی ارنست در سکانسی که با صدایی لرزان سعی در مجابکردن مالی بر بیخطر بودن دارو و تزریق آن دارد (در حالی که مجری فرامین جنایتکارانه کینگ هیل است) یادآور سکانسی است در «مرد ایرلندی» وقتی فرانک شیران درمانده و بهتزده، در حالی که دستش به خون جیمی هافا آلوده است، با همسر او تلفنی در حال مکالمه است و با زبانی الکن میخواهد به او امید و آرامش بدهد. اسکورسیزی با فرشتگان کاری ندارد. دغدغهی او انسان است؛ انسانی که به ورطهی حیوانیت نلغزد بیشک فرشته است، حتی اگر بالهایش را بسوزانند یا به او سم تزریق کنند.