به گزارش شهرآرانیوز تحصیلکرده یا کمسواد، غنی یا فقیر، جوان یا میانسال؛ هیچکدام از اینها تفاوت چندانی در قصههایشان ایجاد نمیکند. زنانی که هرکدام به شکلی لغزیدند و در دام اعتیاد گرفتار شدند از سنگینی دردهای مشترکی میگویند که تحمل آن از توان شانههای یک زن خارج است؛ دردهایی از جنس طردشدن، بیپناهی، انگخوردن و. آماری از زنان معتادی که همچنان در منجلاب اعتیاد دستوپا میزنند، در دست نیست، اما آنهایی که بعد از بارها تلاش، توانستهاند از این دام رها شوند و در هوای پاک زندگی، نفسی تازه کنند برایمان از بیمهریهایی میگویند که برای زنان معتاد مضاعف است و این نامهربانیها راه بیرونآمدن از باتلاق اعتیاد را سختتر از سخت میکند.
اکرم، متولد ۱۳۵۳
مدت درگیری با اعتیاد: ۵ سال
مدت رهایی: ۱۳.۵ سال
تک دختر و عزیز دردانه خانواده بودم. رفتار بزرگانهای که از کودکی بروز میدادم، برای همه جذاب بود و به تکرار آن تشویق میشدم. پانزده ساله بودم که وارد زندگی زناشویی شدم. در کنار آن، شغل آرایشگری را انتخاب و آموزشگاهی را راه اندازی کردم. پدرم در شهر کوچکمان سرشناس بود؛ برای همین وقتی در ۲۷ سالگی، خسته از اعتیاد شوهرم و با سه فرزند، تصمیم به طلاق گرفتم، مخالفت کرد، اما از تصمیمم پاپس نکشیدم. بهایش این بود که در آن شهر کوچک، انگشت نما شوم.
هر چند شوهر معتادم، باعث فروپاشیدن زندگی ام شده بود، جامعه اطرافم، من را در مطلقه شدن مقصر میدانست. وقتی به خانه بستگان میرفتم، خانمها دیگر به من روی خوش نشان نمیدادند، شاید، چون میترسیدند هوویشان بشوم. این نگاهها من را به انزوا برد. دلتنگ بچه هایم بودم. رنجهایی که نمیتوانستم تحملشان کنم به اضافه دوستانی مصرف کننده، اعتیادم را کلید زدند. ابتدا به صورت تفننی و با قرص شروع کردم، با این ذهنیت که اعتیاد دائمی نمیآورد.
یک سال بعد، هم زمان با مرگ مادربزرگم که برایم جایگاه مادر را داشت، اولین مصرف موادمخدر را تجربه کردم. بعد از ابتلا به اعتیاد، خانواده ام ارتباطشان را با من قطع کردند. در آن پنج سال سیاه که تا سال ۱۳۸۹ طول کشید، همه چیز را از دست دادم؛ سرمایه مالی، شغل، جایگاه اجتماعی، دوستان، اعتماد به نفس و باور به حضور خدایی که تنهایمان نمیگذارد؛ هر چند که من در موردش اشتباه فکر میکردم. نیازم به مواد به شدت بالا بود و با منتقدی درونی که دائم سرزنشم میکرد، امیدی به زندگی نداشتم.
با زنی معتاد هم خانه بودم و شبانه روزمان را به مصرف میگذراندیم. تنها کسی که گاهی به من سر میزد، برادر کوچکم بود که خودش هم اعتیاد داشت. همه جا پر از سیاهی تنهایی و ناامیدی بود. چند بار خواستم ترک کنم، اما نشد. هیچ کس نبود دستم را بگیرد. از همه جا و همه چیز طرد شده بودم. بعد از سالها قطع ارتباط، یک روز به پدرم زنگ زدم، نشانی خانه ام را دادم و گفتم اگر تا ۱۰ روز دیگر از من خبری نشد، بدانید مرده ام. حرفم را و حتی درست بودن نشانی خانه ام را باور نکرد. مواد را دور ریختم و ترک جسمی را در خانه شروع کردم.
در آن چند روز از وخامت حالم، تقریبا بیهوش بودم. روز نهم یا دهم در حالت نیمه هشیار صدای شکستن شیشه درِ ورودی خانه ام را شنیدم. برادر کوچکم بود. فریادها و به سر زدن هایش را فراموش نمیکنم وقتی خودش را رساند کنار بدن نیمه جانم؛ همین طور که گریه میکرد، مرا کشان کشان به حمام رساند و دوش آب را باز کرد. کمی که حالم جا آمد، شروع کرد به صحبت کردن. از سازمان مردم نهادی گفت که بدون چشمداشت مالی میتواند به من کمک کند.
خودش هم یک سالی بود که به آنجا رفت و آمد میکرد. درست است که با راهنماییهای این سمن توانستم پاکی ام را تا امروز حفظ کنم، بچه هایم را دوباره به دست بیاورم، بزرگ کنم و سر و سامان بدهم، اما این شیرینیها باعث نمیشود تلخی پنج سال درگیری ام با اعتیاد و طردشدنم از خانواده، فامیل و جامعه را فراموش کنم. از نگاه آنها جرم من فقط اعتیاد نبود. گناه من این بود که یک زن معتاد هستم. انگار به خاطر زن بودن، حق نداشتم اشتباه کنم.
من و برادرم هر دو به بیماری اعتیاد مبتلا بودیم، اما رفتاری که با ما میشد، یکسان نبود. این تبعیض در اعتماد دوباره، حتی بعد از اینکه ترک کردیم هم وجود داشت. بگذارید شوهر سابقم را هم مثال بزنم که بعد از جدایی مان دوباره ازدواج کرد و بچه دار شد. او همچنان دارد با اعتیاد زندگی اش را میکند و به بهانه اینکه نان آور خانه است، حتی از محل کارش اخراج نشده است. باز هم برای این تبعیض، مستند میخواهید؟
در شهر کوچک ما تازه شش هفت سال است که جلسات سازمان مردم نهاد ویژه بانوان راه افتاده، در حالی که درد اعتیاد بانوان کهنهتر از این حرف هاست. اسم نمیبرم از برخی مناطق مهم مشهد با جمعیت انبوه و نیاز بالا که به دلیل محدودیتهای مضاعف برای زنان، هیچ جلسهای ویژه بانوان انجمنمان در آن برگزار نمیشود. خلاصه حرف هایم این است که راه اعتیاد برای زنان، هموار است و راه پاک شدن و پاک ماندنشان، پر سنگلاخ.
شیوا، متولد ۱۳۴۸
مدت درگیری با اعتیاد: ۱۷ سال
مدت رهایی: ۷.۵ سال
شش ساله بودم که پدر و مادرم، متارکه کردند و هر کدام سراغ زندگی خودشان رفتند. پدرم به خارج از کشور رفت و مادرم به یکی از شهرستانهای شمال کشور. تا هفده سالگی، بین داخل و خارج از کشور در رفت و آمد بودم. دلخوشی من در این زندگی بی ثبات، درس خواندن بود. جزو بچههای تیزهوشان بودم. وضعیت درسی ام در دبیرستان آن قدر فوق العاده بود که یکی از ۱۰ رتبه اول کنکور قلمداد میشدم.
برای من که نتوانسته بودم نیازم به عشق را از درون خانواده تأمین کنم، همه آرزوهایم در تحصیلات خلاصه شده بود. دوست داشتم در دبیرستان رشته ریاضی را بخوانم، اما به اجبار مادرم، انتخاب دیگری کردم. درست در سالی که باید کنکور میدادم، پدرم به اصرار، من را از مادرم جدا کرد و نزد خودش برد. نامادری ام دائم در حال برگزاری پارتی بود و شرایط خانه برای درس خواندنم مناسب نبود.
کنکور آن سال را به زعم خودم خراب کردم و دوباره شروع کردم به خواندن، اما سال بعد هم یکی دو ماه مانده به کنکور، این اتفاق تکرار شد و من با کسب رتبه هزار و خرده ای، دنیا را تمام شده دیدم. پس از دو بار شکست در کنکور به اجبار مادرم، رشتهای دانشگاهی را انتخاب کردم که از آن متنفر بودم. بعد هم در یکی از بیمارستانها مشغول به کار شدم و، چون بلد نبودم از حقم دفاع کنم، به شیفتهای سنگین دو سه روزه تن دادم. خستگی کار زیاد، شکستهایی که نتوانسته بودم هضمشان کنم و آشنایی با مردی که مصرف کننده بود و بنا داشتیم با هم ازدواج کنیم، اعتیادم را کلید زد.
با دستبرد به داروخانه بیمارستان که قویترین داروها در آن نگهداری میشد، شروع خطرناکی در اعتیاد داشتم. چند ماه بعد از بیمارستان اخراج شدم. مدتی طول کشید تا ظاهرم آن قدر خراب شود که دیگر نتوانم اعتیادم را پنهان کنم. در این سالها در هر بار مصرف، حس گناه میکردم و عذاب میکشیدم، چون میدانستم دارم با خودم چه کار میکنم، اما برای رهایی از کابوسهای شبانه و گذشتهای که دوستش نداشتم، راه دیگری بلد نبودم. روزهایم را در جهنمی خودساخته میگذراندم.
از همه دنیا عصبانی بودم؛ از پدر و مادرم، از نظام آموزشی مان، از مسئولان بیمارستان و. پدرم ایران نبود و مادر و دوستانم من را با شرایطی که داشتم، نمیپذیرفتند. کسی برایم باقی نمانده بود. لکه ننگ بودم برایشان با آن قیافه افتضاح، شغل از دست رفته، روابط شکست خورده و پولهای دودشده. این شرایط برای همه معتادها یکسان نیست و برای زنی که آلوده به اعتیاد است، خیلی سختتر است. آغوش جامعه ما به روی یک زن معتاد، تقریبا بسته است.
یک مرد معتاد سریعتر میتواند خودش را جمع و جور کند. حتی اگر به کارتن خوابی بیفتد، امنیتش در خطر نیست و انگهای اخلاقی به او نمیچسبانند، اما برای یک زن معتاد، شرایط فرق دارد. کنار خیابان ماندن، تجربه خیلی وحشتناکی است که تو را دچار مشکلات روحی فراوان میکند. این اواخر که مجبور بودم صبح تا شب را در پارک بگذرانم، برایم دردناک بود وقتی میدیدم اوباش به هر بهانهای میخواهند من را به جای خلوتی بکشانند.
میخواستم زندگی ام عوض شود، اما نمیدانستم کجا بروم، از چه کسی کمک بگیرم و از کجا شروع کنم. خانه آخر من برای شروع دوباره زندگی، سازمان مردم نهادی بود که اعضایش مثل خودم دردکشیده بودند. با تغییر نگاهم به زندگی و زیباییهای بی نظیرش، دیگر آن زنی که همیشه نیمه خالی لیوان را میدید، نیستم. این فرصت، در اختیار همه زنان مبتلا به بیماری اعتیاد قرار میگیرد؟
بهاره، مسئول اطلاع رسانی یکی از سمنهای مشهد در زمینه اعتیاد
مدت زمان درگیری: ۶ سال
مدت زمان رهایی: ۷ سال
من عذاب طرد شدن برای یک بانوی معتاد را خیلی خوب میفهمم، چون آن را چشیده ام. مثلا در کل دفعاتی که مادرم میگفت: الهی بروی و دیگر برنگردی. او هربار با گفتن این جمله، روی امید دفن شده ام برای زندگی، یک خروار خاک میریخت یا مثلا آن روزی که برادرم با ریختن چند تکه اثاث پشت وانت، من را از خانه بیرون انداخت.
نمیخواهم قصه زندگی ام را مو به مو تعریف کنم و از روزهای سیاه بی پناه بودن بگویم؛ روزهایی که به خاطر اعتیاد و زن بودنم، تاریکتر از هر سیاهی بود. یقین دارم زیر آسمان این شهر خانوادههایی هستند که اعتیاد دختر، همسر یا خواهر خود را فهمیده اند، اما از ترس آبرو، ماجرا را پنهان میکنند. سازمان مردم نهاد ما یکی از سمنهای فعال در زمینه بیماری اعتیاد است که برای فعالیت در حوزه بانوان، مشکلات مضاعفی دارد.
یکی از چالشهایی که در بخش بانوان داریم، پیدا کردن مکان برای برگزاری جلساتمان در نقاط مختلف مشهد است؛ کلان شهری با انبوه مکانهای عام المنفعه که میتوان آنها را با بستن قرارداد و پرداخت اجاره بها، در ساعاتی مشخص از هفته در اختیار بانوانی قرار داد که برای رهایی از اعتیاد به دامان این سمن پناه آورده اند. با دستگاههای مختلف، تفاهم نامه منعقد میکنیم، اما وقتی به انتهای سلسله مراتب اداری میرسیم، گاهی با سنگ اندازی نگهبان فلان اداره، خادم فلان حسینیه یا حراست فلان نهاد به چالش میخوریم و تمام تلاشمان برای دادن این فرصت به بانوان درگیر اعتیاد، اعم از زائر و مجاور، بی فایده میشود.
نتیجه مساوی است با ناکافی بودن فرصتهای در اختیار بانوانی که تمایل به قطع مصرف مواد دارند. این نسبت در سمن ما به دلیل مشکلاتی که به گوشهای از آن اشاره شد، برای خانمها به آقایان در مشهد، کمتر از یک به پنجاه است که با هیچ تخمینی از جمعیت بانوان درگیر اعتیاد جور در نمیآید. رؤیایمان شده است اینکه یک معتاد قبل از اینکه از درد اعتیاد بمیرد، یک بار طعم هم نشینی با کسانی را بچشد که روزها، هفته ها، ماهها و سالها از قطع مصرفشان گذشته است.
رؤیایمان این است که وقتی یک بانوی کارتن خوابِ رنج کشیده و طردشده، تتمه امیدش را روی هم گذاشته و خودش را به یکی از جلسات انجمن رسانده است، با ممیزی در ظاهرش مواجه نشود. امیدواریم یک بانوی معتاد به همان اندازه که به راحتی به مواد مخدر دسترسی پیدا میکند، دسترسی اش به راههای نجات از آن هم ساده باشد.