به گزارش شهرآرانیوز، این اتفاق عجیب اما واقعی چند روز پیش در روستای بنهکلاغ و دامنه کوههای نیریز در استان فارس رخ داد.
ماجرا از این قرار بود که امیرمحمد دوساله که همراه پدرش به باغشان رفته بود، صبح جمعه ناپدید شد و پدرش هر چه گشت، ردی از او به دست نیاورد. این اتفاق شروع یک جستوجوی گسترده با شرکت دهها روستایی بود که ساعتها به طول انجامید و در نهایت، بعد از ۲۴ساعت با اتفاقی عجیب همراه شد.
جواد سلیمی، پدر امیرمحمد که معلم یکی از مدارس شهرستان سیرجان است درباره این اتفاق به همشهری میگوید: روز پنجشنبه ۲۳ فروردین ماه بود که به همراه کودک دوسالهام به نام امیرمحمد که او را به یاد پدرخانمم «امامعلی» صدا میزنیم، برای شرکت در یک مجلس ختم، به سوی روستای بنهکلاغی نیریز رفتم. ابتدا نمیخواستم او را با خودم ببرم، اما وقتی سوار ماشین شدم که به سمت نیریز حرکت کنم، دوید و داخل ماشین نشست. من هم دلم نیامد پیادهاش کنم و با موافقت همسرم، او را هم با خودم بردم. این اتفاق آنقدر سریع رخ داد که حتی مجبور شدم پوشک و لوازم موردنیازش را در بین راه بخرم.
او ادامه میدهد: پس از پایان مراسم ختم، حوالی عصر تصمیم گرفتم به باغمان در حاشیه همان روستا بروم. ما در آنجا باغ گلمحمدی داریم و گاهی برای سرکشی به آنجا میرویم. آن روز پدرم نیز همراه ما بود و وقتی هوا تاریک شد، به اتاقکی که در باغ بود رفتیم تا شب را آنجا بمانیم.
آن شب معلم جوان مدرسه سیرجان به همراه پدر و کودک دوسالهاش در خانهباغ خوابیدند تا اینکه فردای آن روز اتفاق ترسناکی رخ داد.
پدر امیرمحمد میگوید: صبح که بیدار شدم، بعد از خواندن نماز صبحانه را آماده کردم و پسرم را صدا زدم، اما او در خواب عمیقی بود. من هم بعد از خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم. در باغ مشغول گشتزنی بودم که آن سوی رودخانه همسایهمان را دیدم. به سویش رفتم و دقایقی با او به صحبت پرداختم. بعد به دنبال پسرم به خانهباغ برگشتم، اما او سر جایش نبود. پدرم هنوز در خواب بود.
بلافاصله بیرون آمدم و امیرمحمد را صدا زدم و اطراف را گشتم، اما خبری از او نبود و ناپدید شده بود. اطراف رودخانه، باغ، میان گلها هر جا را که فکر میکردم گشتم، اما هیچ فایدهای نداشت. همان موقع یک ماشین پیکان را دیدم و به رانندهاش گفتم دنبال فرزندم میگردم، آیا او را دیدهای؟ گفت نه، پسری با این نشانی ندیدهام، اما به من اطمینان داد که به دنبالش خواهد گشت.
گمشدن امیرمحمد دهانبهدهان گشت و مردم روستاهای اطراف از جمله رودخور، سلطانآباد، کتآباد و امامزاده محمد نیز در جریان ماجرا قرار گرفتند و برای پیداکردن کودک گمشده بسیج شدند.
معلم جوان ادامه میدهد: زن و مرد و پیر و جوان برای کمک آمدند. ۲۰ نفر از گروه امدادی هلالاحمر داراب و نیریز، ۱۰۰ نفر از روستای عربنشین رودخور، ۶۰ نفر از بنهکلاغی و گروههای مختلف ۱۵ تا ۲۰نفری مردم که نزدیک به ۳۰۰ نفر میشدند، همگی برای پیداکردن پسرم بسیج شدند و به سوی کوه و دشت به راه افتادیم. همگی با صدای بلند امیرمحمد را صدا میزدیم، اما خبری از پسرم نبود.
پدر امیرمحمد میگوید: پس از چندین ساعت جستوجو هوا روبهتاریکی رفت و من ناامید شده بودم. آنقدر حالم بد بود و مستأصل بودم که بیاختیار اشک میریختم و از خدا میخواستم فرزندم را به من برگرداند. حتی خبر گمشدن امیرمحمد به سیرجان هم رسید و مادرش با نگرانی از من میخواست که بچه را پیدا کنم.
شب که از نیمه گذشت، معلم جوان تصور میکرد که دیگر پسرش را نخواهد دید. اما هنوز امیدوار بود و دعا میکرد معجزهای رخ دهد و امیرمحمد به آغوش او برگردد.
او ادامه میداد: هوا لحظهبهلحظه سردتر میشد. در سرمای شب مردم در دل کوه و دشت آتش روشن کرده و دورش جمع شده بودند. برخی همچنان دست از گشتن برنمیداشتند. من که اشکهایم بند نمیآمد نمیدانستم باید چه کنم و فقط دعا میکردم. آنقدر خسته بودم که کمی نشستم تا استراحت کنم و دوباره به گشتن ادامه دهم که در همان حال خوابم برد. ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم دمدمای صبح است. نمازم را خواندم و دوباره به راه افتادم. دیگر هیچچیز برایم معنایی نداشت، انگار در این دنیا نبودم، فقط میخواستم چشم ببندم و باز کنم و پسرم را ببینم.
هراسان، نگران، پر از اضطراب و ناامید بودم. با این احوال چند ساعتی را در کوههای سرگدار به جستوجو ادامه دادیم. از کوه بالا رفته بودیم که ناگهان یکی فریاد زد یک پوشک بچه اینجا افتاده است. کمی جلوتر یک شلوار خاکستری که متعلق به پسرم بود را هم پیدا کردیم. دیگر مطمئن شدیم که پسرم از این مسیر به سمت کوه رفته است.
کمی جلوتر، ردپایی کوچکی روی خاک دیدیم. ردها را گرفتیم و فریادزنان پسرم را صدا میزدیم و پیش میرفتیم. در بین صداها و فریادهای مردم ناگهان صدای ضعیفی شنیده شد. ابتدا فکر کردیم صدای جغد است. اما صدا باز هم تکرار شد.
صدای ضعیف و جیغمانندی به گوش میرسید. همه با شک و دودلی به سوی صدا شتابان رفتیم و صحنهای باورنکردنی را دیدیم. امیرمحمد به پشت روی تختهسنگی دراز کشیده بود و یک لنگه کفشش را زیر سرش گذاشته بود و لنگه دیگر نیز کنار تختهسنگ دیده میشد. با دیدن او، به سویش دویدم و او را که بدنش از سرما یخ زده بود در آغوش گرفتم. انگار او همه نیرویش را جمع کرده بود تا جواب ما را بدهد و بعد از اینکه خیالش راحت شد که او را پیدا کردهایم، در آغوش من از حال رفت و بیهوش شد. او را به درمانگاه رودخور بردیم. آنجا گفتند که نمیتوانند به او سرم بزنند، کودک یخ زده است. با عجله او را به یکی از بیمارستانهای نیریز بردیم.
در لحظه اول که دکتر پسرم را دید گفت «چرا او را آوردهاید؟ بچه مرده است». اما از او خواستیم که کودکم را معاینه و معالجه کند. فرزندم را خواباندند و رویش پتو گذاشتند. کمی که گذشت بدن کودک گرم شد و خون در بدنش جریان گرفت، اما همچنان بیهوش بود و حرکت نمیکرد. در این حال یک عروسک در کنارش گذاشتند. لحظاتی بعد دستان پسرم تکان خورد و عروسک را در آغوش کشید. این بهترین لحظه عمرم بود که فرزندم دوباره به زندگی برگشته بود.
آن روز امیرمحمد دوساله به طرز معجزهآسایی به زندگی برگشت و تا یکشنبه در بیمارستان ماند و ظهر یکشنبه در حالی که میتوانست چندکلمهای را که یاد گرفته بود به زبان بیاورد، از بیمارستان مرخص شد و همراه خانواده به سیرجان برگشتیم.
منبع: همشهری آنلاین