در تیتر ننوشتم کهنسال؛ چون واقعا کهنسال نیست. هفته پیش و برای گزارش حمام حسینآباد دیدمش. در همان چند جمله ابتدایی متوجه شدم که با فردی خاص صحبت میکنم؛ کسی که دریایی از خاطرات دارد و با بیانی شیرین و خودمانی آن را بیان میکند. متولد 1318 است، یعنی 80 سال تمام. کمتر کسی در سن و سال او اینقدر پرانرژی است؛ آقارضا پوروطن که همه در محله او را تهرانی صدا میزنند. کسی که همیشه لبخند به لب دارد. اگر هنوز شهرآرامحله با گرید قبلیاش چاپ میشد، بهراحتی 2 صفحه را به خاطرات شیرینش از محله اختصاص میدادیم.
در ابتدای صحبت، سرگذشت پدرش و ساکن شدن در محله را میگوید: پدرم 35 سال داشت که مرد؛ از بس که چپق میکشید. مدتی هم در بیمارستان آمریکاییها بستری بود.
مدتی در آنجا مداوا شد. مرخص که شد، پس از مدتی دوباره اوضاعش وخیم شد و فوت کرد. بعد از فوت پدر، سهساله بودم که از روستای علیشادی به محله حسینآباد آمدم. مستقیم هم نیامدیم؛ اول رفتیم روستای ابوالخیر و بعدش به اینجا آمدیم.
در ایام کودکی به مکتب میرود و به قول خودش تا «عمّ جزء» میخواند. سپس چند سالی به وسیله الاغ کودهایی را که از خاکستر خانهها و بار حیوانات خانگی و فاضلاب خانهها درست میشده، به زمینهای کشاورزی نزدیک توربین برق واقع در پشت شهرک نوید فعلی میبرده است. درآمدش روزی 30 شاهی یا 2 قران بوده است.
بعد از ایام کودکی به پنجراه پایینخیابان میرود تا نزد کربلایی میرزاعلی در دوچرخهسازی شاگردی کند. میگوید: در آنجا اوایل دوچرخهها و قطعاتشان را نفتشور میکردم و بعد از مدتی کمکم کار را یاد گرفتم. حدود 6 سال در آنجا بودم و بعد از مدتی به چراغسازی رفتم.
برای بهتر یاد گرفتن دوچرخهسازی، دنبال استادکار بهتری گشتم؛ برای همین به تعمیرگاه حسنآقای طالبیان رفتم که مغازهاش در سمت طبرسی و پایین امارت حاجیلته بود. او بهنوعی اولین دوچرخهساز مشهد بود. استاد او هم فردی بود به اسم باباهندو که از هندوستان به مشهد آمده بود.
این خاطراتش مربوط به حولوحوش سال 1340 است و از فوت آیتا... بروجردی هم خاطره دارد. سخنان آقارضا را بهسختی خلاصه میکنم.
آقارضا در کار تعمیرات دوچرخه و کلا کارهای فنی مهارت پیدا میکند تا اینکه به توصیه حاج غلامرضا دری، یکی از مغازههای کنار حمام حسینآباد را اجاره میکند و مشغول کار میشود.
کسبوکار دوچرخهسازیاش رونق داشته تا اینکه روزی فردی 3 باطری فرسوده خودروهای سنگین را پیش او میآورد و میگوید مسهای داخل باطری را برایم دربیاور. آقارضا که شناختی از اسید باطری نداشته، باطریها را باز میکند و اسید باطری هم ریههایش را از بین میبرد و 2 نوبت هشت و چهارماهه در بیمارستان فعلی شریعتی در نزدیکی دوراهی طرقبهوشاندیز بستری میشود. درمانش مدتها طول میکشد و در نهایت مرخص میشود ولی دکترها میگویند تا آخر عمر باید ملاحظه کنی. خودش هم راز سلامتی را در پرهیز و دل شاد میداند. برای همین همیشه میخندد و دلش شاد است و به قول خودش «غم را به دلش راه نمیدهد».
محمد پوروطن، پسر بزرگش هم شرایط مشابهی دارد. او هم ابتدا از طریق بسیج، سپس بهعنوان سرباز به جبهه میرود و آنجا جزو تیم خنثیکننده بمبهای شیمیایی میشود. از جبهه که برمیگردد، اعضای بدنش یکی پس از دیگری از کار میافتند و در نهایت در دهه چهارم زندگیاش فوت میکند. دلخوری آقارضا از بیمهری به فرزندش است که وقتی اینطور آلوده مواد شیمیایی شده بود، هیچ حمایتی از او نمیشد و چندینبار او را به دنبال پروندههای بیمارستان و بستری شدن در زمان خدمت از این شهر به آن شهر چرخاندند، تا جایی که دیگر از صرافتش افتاد.
همسرش مریض است. همسری که عاشقانه دوستش دارد. در ایام جوانی مدتها این سو و آن سو به خواستگاری میرفته ولی به سبب بیماری بلندمدتش دختر به او نمیدادند.
او در خواب دیده که بانویی بزرگوار همسرش را به او معرفی میکند. زندگی خوب و عاشقانهاش را تشکیل میدهد و حالا پس از سالها تنها ناراحتیاش مریضی همسرش است.
از من و خوانندههای این گزارش میخواهد تا برای سلامتی همسرش دعا کنیم.