قیمت قطعی حج تمتع ۱۴۰۴ تا ۲ ماه آینده مشخص می شود گلایه آیت الله علم الهدی از بلاتکلیفی طرح جامع زیارت در خراسان رضوی رفیق خوب نعمته | روایت‌های دینی درباره دوست خوب و بد چه می‌گوید؟ هماهنگی برای اعزام چهار هزار نفر از دانشگاهیان به عمره تولیت آستان قدس رضوی: بسیجیان باید امید را تقویت کنند | آگاهی و تحلیل عمیق، ابزار مقابله با جنگ نرم دشمن است مراسم بزرگداشت شهدای پاراچنار پاکستان در حرم امام‌رضا (ع) برگزار شد (۴ آذر ۱۴۰۳) راهیابی ۲۵ حافظ مشهدی به مرحله نهایی مسابقات کشوری قرآن کریم مشورت، صفت مؤمنان بررسی کارکردهای اجتماعی نماز | فریضه‌ای عدالت‌طلب و احیاگر حق چرا باید صبر کنیم؟ ایمان داشته باش تا هدایت شوی | درباره لزوم هدایت قرآنی در زندگی بشر آیت‌الله علم‌الهدی: فرهنگ بسیجی محور عمل کارگزاران نظام باشد | هیچ منطقی در گرانی‌های بازار نیست آیت‌الله علم‌الهدی: بسیجیان دانشجو و طلبه، نگهبان اعتقادی جریان بسیج هستند+ویدئو پیکر مطهر ۱۴ شهید گمنام دفاع مقدس در استان خراسان رضوی تشییع می‌شود رئیس کمیته امداد: خیرین بازوان انقلاب در خدمت‌رسانی به نیازمندان هستند جمع‌آوری ۴۰ میلیارد تومان کمک برای مردم غزه و لبنان توسط خیرین و هیئت‌های مذهبی کشور قصه آقای راستگو | یادی از حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، روحانی نام‌آشنای مشهدی مروری بر روایات ائمه اطهار (ع) درباره عقل | بهترین نعمت برای دنیا و آخرت نصرت الهی در پرتو صبر و پایداری
سرخط خبرها

درباره مصطفی و مجتبی بختی، دو برادر شهید مدافع حرم

  • کد خبر: ۲۳۸۹۳۹
  • ۲۳ تير ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۲
درباره مصطفی و مجتبی بختی، دو برادر شهید مدافع حرم
روایتی از برادران مشهدی مدافع حرم، مصطفی و مجتبی بختی که با لباس تیپ فاطمیون در ارتفاعات تدمر سوریه، هم زمان به شهادت رسیدند.

روایت اول/خدیجه

خدیجه خانم ایستاده توی آشپزخانه دارد عین هر روز از این طرف به آن طرف کار هایش را روبه راه می‌کند. میانه‌های روز است که مصطفی و مجتبی، پچ پچ کنان از راه می‌رسند و انگار نه انگار هر کدامشان بیست وپنج و سی ویک سال سن دارند، درگوشی حرف‌هایی می‌ز نند و دست و پایشان را گم کرده اند. مادر از شمایل نشستن بچه ها، از اضطراب مچاله شده توی چشم هایشان، می‌فهمد چیزی شده. این‌ها از همان بچگی وقتی قرار بود با همدستی هم کاری کنند، همین قدر چفت می‌شدند و نگاهشان را از مادر قایم می‌کردند. 

خدیجه خانم دست هایش را می‌شوید می‌رود سراغ غذا که مصطفی صدایش می‌زند. می‌آید می‌نشیند کنار پسر ها. هر کدام چپ و راست مادر، دو زانو نشسته اند و همین طور که با ریشه‌های فرش بازی می‌کنند، آرام آرام روضه خیمه‌ها را پیش می‌کشند. حالا مگر کجای تقویمیم؟ این وقت ظهر، چه وقت روضه خواندن است؟ چیزی نگذشته که خانه حسینیه کوچکی می‌شود و دل هایشان روانه صحرای کربلا شده. پسر‌ها با سوز و گداز از آتش خیمه‌ها می‌خوانند. از بی کسی زینب کبری (س). 

از اندوه غروب عاشورا. بعد می‌رسند به روضه جسارت. به زنجیر ها. تازیانه ها. مویه‌ها و لب گزیدن ها. مادر دیگر امانش بریده. مجتبی می‌گوید خبر داری تاریخ تکرار شده؟ صدای پای حرامی‌ها را می‌شنوی؟ زوزه شغال‌های آدم نما، تا پشت ورودی‌های زینبیه رسیده. ما دلمان آشوب شده مادر. ندای «هل من ناصر ینصرنی»، خواب را از چشمشان گرفته، حالا دیگر دست به دامن مادر گرفته اند و دانه‌های زلال اشک از سر تضرع می‌چکد روی محاسنشان. مادر هر دو را به آغوش کشیده. چقدر دوستشان دارد. چقدر رشید و رعنا و جوان اند.

 نگاه به دست هایشان می‌کند. به رگ‌های آبی زلالشان. خون غیرت از قلب جوانمردشان جوشیده و در تنشان جاری شده. مگر می‌شود برابر این عشق شکوهمند ایستاد؟ حالا دیگر مادر بی ذره‌ای تردید، اشک شوق و غرورش را مُهرِ رضایت نامه اش می‌کند تا گره از کار رفتنشان باز شود. روضه کوچک سه نفره شان به آخر رسیده و مادر آمین گویان اسماعیل هایش را تا مقتل عشق همراهی می‌کند.

روایت دوم/ زهرا

عین هر شب، اول صدای دزدگیر ماشین می‌آید بعد صدای چند قدم کفش‌های مصطفی تا پشت در و بعد صدای زنگ در. محدثه و فاطمه می‌دوند به استقبال بابا. زهرا از پشت پنجره، به تصویر سرمایه‌های زندگی اش در یک قاب نگاه می‌کند. تمام این تکرار دوست داشتنی را از حفظ است. رد قدم هایشان را دنبال می‌کند. حالا از در می‌آید داخل و عین هرشب می‌پرسد: «خانم چایی ات آماده است؟ یه چایی برام می‌ریزی؟» چقدر زهرا این روزمرگی ساده و آرام را دوست دارد. خستگی صبورانه شانه‌های مردش را. نگاه پرمهرش را که بی دریغ، وقف دخترانش می‌کند. 

چای را آهسته توی فنجان می‌ریزد و از پشت بخار کتری به چشم‌های مردی نگاه می‌کند که روزی هم بازی بچگی اش بود،  پسرخاله روز‌های نوجوانی و حالا تمام هستی روزگار جوانی اش شده. بعد می‌نشیند به مرور سال‌های از سر گذشته و دلش گرم می‌شود به سقفی که در کنار او، امن‌ترین جای جهان است. مصطفی، آخرین استکان چایش را که سر می‌کشد عین همان روزی که با مجتبی دو زانو نشسته بود برابر مادر، گوشه دامن زهرا را در دست می‌گیرد و با چشم‌هایی لبریز از عشق و آرامش، آرام آرام سر صحبت را باز می‌کند. 

زهرا چشم هایش را از مصطفی قایم کرده. می‌شنود، اما نمی‌خواهد باور کند. چانه اش می‌لرزد. عین دلش. جنگ، چه جبر ناگریزی دارد. مصطفی دلش دریاست. ما داریم در جزیره آرامی زندگی می‌کنیم. دلمان به همین زندگی ساده و بی آلایش گرم است. مصطفی جوری ضمانت می‌کند که خدا بعد از او مثل همیشه هوای تمامشان را دارد که زهرا دیگر زبانش نمی‌چرخد بگوید:اگر می‌توانی بمانی بمان... عزیزم تو خیلی جوانی، بمان.... آن شب بلندترین شب زندگی زهرا بود...

روایت سوم/ محدثه

آن شب خیلی شب عجیبی بود. بابا مصطفی و عمو مجتبی کنار باقی خانواده تا دیروقت توی آلاچیق‌های رستوران با صدای بلند خندیدند. بابا مصطفی و عمو، چند وقتی بود با لهجه افغانستانی حرف می‌زدند. اسم بابا شده بود بشیر زمانی، اسم عمو هم شده بود جواد رضایی. عمو می‌گفت برای رفتن به سوریه، ایرانی‌ها را نمی‌فرستند.

 باید افغانستانی باشی تا از طریق تیپ فاطمیون راهی دفاع از حرم‌ها شوی. حالا هم داشتند تمرین می‌کردند مثل افغانستانی‌ها صحبت کنند. قرار بود دو سه روز دیگر بروند قم و از آنجا راهی جبهه‌های سوریه شوند. آن شب به همه خیلی خوش گذشت. غذا خوردیم، گفتیم، خندیدیم و کلی فیلم گرفتیم. مامان زهرا و مادربزرگ، اما یه چیزی توی چشم هایشان بود. یک جور دلتنگی که در آستانه چکیدن بود.

 بعد از آن شب، بابا با عمو رفت. اردیبهشت بود. قرار بود قبل از تولدش برگردد. اما یک بار زنگ زد و گفت هنوز کارش اینجا تمام نشده. مامان کلی حرف داشت برای گفتن. می‌گفت وقتی برگردد همه چیز را برایش می‌گوید. اینکه ما چقدر از دلتنگی کلافه اش کردیم. اینکه چقدر وقتی خانه نیست، همه چیز بی حوصله است...، اما نشد. بابا برگشت. دو روز هم بعد از تولدش برگشت.

 می‌خواستیم برایش تولد بگیریم. کیک هم انتخاب کرده بودیم. اما کیک ما برای آن جمعیتی که به پیشواز بابا آمده بودند خیلی کوچک بود. عمو و بابا با هم برگشتند. روزی که رفتند بهار بود. روزی که برگشتند مرداد شده بود. هوا گرم بود. صورت همه آدم‌ها از شدت اشک، سرخ و خیس شده بود الا مادربزرگ که مابین تابوت بابا و عمو راه می‌رفت و بی چکه‌ای اشک، روضه علی اکبر می‌خواند.

درباره مصطفی و مجتبی بختی، دو برادر شهید مدافع حرم

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->