به گزارش شهرآرانیوز، ایستاده برابر دیگر دانشجوها و جوری متن سخنرانی اش را اجرا میکند که انگار سال هاست در کسوت یک سخن گو امرار معاش میکند. نگاهش را به نوبت به چشمهای مشتاق حاضران در کلاس میاندازد. طرز ایستادن، حرکت دست ها، حرکات چهره و تن صدا، بیش از آنکه تصویر یک سخنران قهار را تداعی کند، تجسم یک بازیگر تمام عیار است. خودش نمیداند و تا آن روز اصلا به بازیگری فکر هم نکرده. آمده آمریکا، رشته هنرهای دراماتیک را دنبال کند. اما استادش زیرچشمی از پشت عینک مستطیلی نازکش با دقت وراندازش میکند.
این جوان ایرانی، بازیگر درخشانی خواهد شد. کلاس که تمام میشود، میکشد کناری و میپرسد: «به بازیگری فکر میکنی؟» علیرضا، اما تمام تمرکزش روی تحصیل است. تمام شاخههای هنر را دوست دارد. شانه هایش با تردید میافتد. استاد دستی به شانه اش میکشد میگوید: «فلان کارگردان درجه یک از برادوی آمده دانشگاه. بار قبلی که توی کلاس اجرا میکردی، اتفاقی از پشت پنجره کوچک در، وراندازت کرده. طرف، از آن حرفه ایهای تئاتر است.
یک تیم بازیگری درجه یک بسته و حالا تو را برای نقش اول نمایشش میخواهد.» و پس از آن شجاع نوری میشود نقش اول یک نمایش آبرومند در اوج سالهای جوانی و بالندگی، اما آمریکا پابندش نمیکند. زمانی به ایران برمی گردد که انقلاب شده. دارند به سازوکار صداوسیما سروشکل میدهند. برخی هم آستین بالا زده دارند دورههای تخصصی هنر را برای یک تیم صدنفره برگزار میکنند تا توی تمام رشتههای سمعی بصری سررشته پیدا کنند بروند صداوسیما را بگردانند.
هنوز خستگی سفر از تنش بیرون نیامده که هفت صبح میرود سر دورههای صداوسیما مینشیند و کمی بعد به یکی از مهمترین نیروهای غیررسمی سازمان صداوسیما تبدیل میشود. زبان انگلیسی آموخته است و توی واحد تأمین برنامه برای اکران فیلمهای خارجی، گزینه مناسبی است. همان جا هم با سید محمد بهشتی که از مدیران ارشد صداوسیماست آشنا میشود. رفاقتی که در ادامه به ساختمان فارابی کشیده میشود.
اوایل دهه ۷۰ است، اتاق کار شجاع نوری در بنیاد سینمایی فارابی آنجایی که اصلا در معرض آمد و شد فیلم سازها نیست. سرش به کار خودش گرم است. مسئول امور بین الملل است. فیلمهای ایرانی را به جشنوارههای خارجی معرفی میکند. زیرنویسها را آماده میکنند و حضورش در صدا و سیما، به مثابه تریبون سینمای ایران در جامعه جهانی است. بهشتی که حالا مدیرعامل بنیاد سینمایی فارابی است، روی بودنش حساب باز کرده است.
قید بازیگری را هم زده و هرچه این مدت پیشنهاد داشته به واسطه حجم کار و مسئولیت بسیار رد کرده است. اما آن روز همه چیز طور دیگری رقم خورد. در اتاق کارش باز شد و شهرام اسدی با یک فیلم نامه وارد شد. فیلم نامه را گذاشت روی میز و گفت تا امروز فقط ۱۵ میلیون تومان خرج پیش تولید شده.
تمام عوامل و بازیگرها ردیف شده اند الا نقش اول. من برای نقش اول فقط به تو فکر کرده ام.
نباشی، پروژه را ترک میکنم و تمام هزینهها باد هوا میشود. شجاع نوری مبهوت و متحیر عین همان روز اولی که استاد دانشگاهش در امریکا به او پیشنهاد بازیگری داده بود، پا هایش سست شد.
تا آمد د هان باز کند بگوید حالا من که هیچ آقای بهشتی زیربار نمیرود، اسدی چای نصفه نیمه اش را گذاشت روی میز، فیلم نامه را با او تنها گذاشت و قبل رفتن گفت: «فیلم نامه برای بیضایی است. چهارصد نفر بازیگر از تست بازی رد شده اند. لیست باقی بازیگرها را یک تریلی نمیکشد: انتظامی، مشایخی، کشاورز.... تو قبول کن، بهشتی با من.» و رفت.
شجاع نوری ماند و انبوه فکر و خیالاتی که تهش میرسید به تسلیم شدن. کدام هنرمند عاقلی میتوانست دست رد به چنین پروژه فخیم و حرفهای و آبرومندی بزند.
چند روز بعد در مسیر فرانسه بود که تمام فیلم نامه را در طول پرواز خواند. دیگر جای هیچ تردیدی باقی نمانده بود.
بهرام بیضایی، شگفتی تازهای خلق کرده بود. همه چیز برای حضور در یکی از ماندگارترین تولیدات سینمایی تاریخ ایران آماده بود. همین که از فرانسه برگشت پیغام داد: هستم.
فارابی پشت کار را گرفته بود. سازمانی که در آن سال ها، تمام بضاعت سینما بود. هرچه داشت و نداشت، آورده بود وسط. کار اگر دست بخش خصوصی بود، حوصله نمیکرد خانه راحله را توی بافق بگیرد، جشن عروسی را در ساوه و بیابانها حوالی قم. حالا علیرضا شجاع نوری، در قامت آن جوان نصرانی تازه مسلمان شده، قرار بود راوی مظلومیت حسین (ع) و عظمت عاشورا باشد.
بار سنگین روایت، اما بیش از هرچیز روی شانههای بیضایی بود. فیلم نامهای که او در سال ۱۳۶۱ نوشت و سال ۱۳۶۳ کتاب کرد، چنان محکم و دقیق و شاعرانه بود که هر تیم سازندهای فقط کافی بود کار درست خودشان را انجام دهند، باقی همه با شیوه روایت متفاوت بهرام بیضایی به بهترین و درستترین شکل ممکن پیش میرفت. شجاع نوری حالا بیابانگرد عاشق پیشهای بود که بیابانها را در جست وجوی ندایی درونی به پیش میرفت و یک تیم چندصدنفری به دنبالش، رد خون حسین (ع) را میگرفتند. مرز میان واقعیت و سینما باریک شده بود.
لوکیشن بافق پر شده بود از بومیهای مشتاقی که آمده بودند تماشا. عبدا... برابر دوربین سراغ کربلا را میگرفت و بافقیها هق هق پشت صحنه اشک میریختند. یک روز امام جمعه بافق آمد به خوشامدگویی تیم سازنده. جرعه چایی نوشید، خیر مقدمی گفت، آمد بلند شود برود، لحظهای این پا و آن پا کرد و بعد به زحمت حرف دلش را زد: «این جماعت آدمهای رقیق و شریفی هستند. خواستید از بودنشان توی جمع هنرورها استفاده کنید، نگذارید توی سپاه یزید. بعدتر بفهمند نقش اشقیا داشته اند، دلشان آشوب میشود».
راست میگفت. داشت از همان مردمانی حرف میزد که گاه زنی دوازده قرص نان را نذر تیم عظیم تولید میکرد و پابرهنه میآمد تقدیم کار میکرد. هیچ چیز این کار، بوی ریا و منفعت نداشت. هرکس آمده بود پای کار، عین عبدا... به ندای حسین (ع) لبیک
گفته بود. آسمان حتی در مسیر کار همراهی میکرد.
آن قدر که دو روز آخر وقتی قرار بود دو صحنه عزا و عروسی را پشت سر هم بگیرند، روز اول ابر هایش را به سر تیم کشید و روز دوم آفتاب و آسمان ابری اش را هدیه به کار کرد. باد هم بیکار ننشست. وقتی دید لشکر پشیمان حسین (ع) از کربلا بازمی گردند و زور هواکشهای صنعتی به قد نخلهای بیابان نمیرسد، جوری وزیدن گرفت که خاک تمام بیابان را پر کرد، آن قدر که شانههای افتاده و صورتهای مغموم یاران حسین (ع) توی غبار راه گم بشود.