به گزارش شهرآرانیوز، دراز کشیده بود زیر سایه یک نخل میان سال و داشت به جریان آب روی اروندرود نگاه میکرد. خودش اینجا بود، فکرش جای دیگر. برگشت رو به ناصر ابراهیمی گفت: «ناصر، عراقیها قطعا پل زده اند آمده اند این سمت کارون! باید پل را یک جوری بگیریم!» این جرقه اول یک پروژه تاریخی در جنگ بود!
بعد همین طور که چشم هایش را خیره به آب تنگ میکرد برای بار دوم رو به ناصر گفت: «آن لوله قطور نفت که از اهواز برای پالایشگاه آبادان نفت میبرد، اگر سرازیر شود سمت کارون چه میشود؟» و ناصر در حالی که هیچ سر از حرفهای محمد در نمیآورد گفت: «یک دریاچه نفت روی کارون میایستد.» باقی قصه روشن بود.
نفتِ روی آب اگر آتش بگیرد، دشمن از هرکجا که باشد فرسنگها عقب میکشد. حاشیه اروند، سرآغاز یکی از تاریخیترین طرحهای مهندسی شده جنگ بود. به بیست و چهارساعت نکشید که ایده را با بچههای سپاه مطرح کرد. با شرکت نفتیها وارد مذاکره شد و چند روز بعد با بیل مکانیکی رحیم ملایی، افتاد به جان زمین. ارتش و سپاه و شرکت نفت، همه چشم دوخته بودند به جوی عظیمی که رحیم ملایی قرار بود بشکافد تا جریان نفت را از لوله انتقال به سمت کارون هدایت کند.
ساعت ۲ ظهر، آن لحظهای که لوله را بازکردند و سیل نفت راه خود را از جوی پهن به سمت کارون باز کرد، هیچ کس مثل محمد طرحچی که راه را برای رزمندگان اسلام و بازپس گیری آبادان باز کرد، از سرنوشت عملیات مطمئن نبود. همه چیز در هالهای از ابهام به سر میبرد، درست مثل همان جوی نفتی که سطحش را پوشانده بودند تا از تیررس عراقیها در امان باشد. تا ساعت ۱۰ شب که نفت تمام سطح رودخانه را پرکرده بود، همان طوری که بوی نفت در تمام منطقه میپیچید، اضطراب سراپای بچهها را پر میکرد. اما محمد میدانست دارد چه کار میکند.
قرار بود آتش حوالی ساعت ۲ نیمه شب با انفجار یک بمب ساعتی که با قایق به میانه کارون هدایت شده بود، آغاز شود، اما با شلیک گلولهای بی وقت از سمت عراقی ها، عملیات چهارساعت زودتر آغاز شد. گلوله صاف خورده بود به جوی نفتی که رحیم ملایی حفر کرده بود، اما به محض هماهنگی با شرکت نفت، جریان لوله مسدود شد. از حالا به بعد، آتش بازی باشکوه محمد طرحچی شروع میشد.
زبانههای آتش، منطقه را عین روز روشن کرده بود. عراقیها گیج و منگ از آنچه پیش رو میدیدند با تمام قوای نداشته شان عقب نشینی میکردند. جهنمی که طرحچی در کمتر از بیست و چهارساعت برپا کرده بود، صدها متجاوز بعثی را به درک واصل کرده بود و گروه گروه را وادار به عقب نشینی میکرد. عملیاتی که قرار بود ۱۰ روز طول بکشد، دو سه ساعته تمام شد. صبح روز بعد، همان بولدزری که زمین را برای جریان نفت شکافته بود، بقایای سوخته عراقیها را از خاک ایران جمع میکرد.
آبادان محاصره شده بود. گره کوری به کار رزمندهها افتاده بود. حضرت امام (ره) فرمان داده بود حصر آبادان شکسته شود. محمد، شب و روزش شده بود فکر کردن به آبادان. به راهی که بتواند عراقیها را دور بزند، برسد به دل شهر و محاصره را بشکند.
مهندسِ عجیب و غریب جبهه که گاه با اسب و گاه با شتر و گاه روی موتور منطقه را وارسی میکرد، حالا برای پیدا کردن راهی تازه، عجیب مستأصل شده بود. اما ناامید نه. هرچه باشد او فرمانده مهندسی پشتیبانی جنگ بود. وجب به وجب منطقه را عین کف دستش میشناخت. میدانست جنس خاک منطقه در مناطق قابل دسترس، مناسب راه سازی نیست.
بعضی قسمتها باتلاقی میشود. تجهیزات کم است. اما همان اندازه هم ایمان داشت توی تمام استانها میتواند روی جهاد سازندگی حساب کند. دیگر نمیخواست دست روی دست بگذارد تا پاره تن خوزستان غارت شود. به مدیران جهاد سازندگی در هفت استان پیغام فرستاد و بعد هم با اتحادیه کامیون دارها قرارداد بست. مصالح را با چهار استان تأمین کرد.
مشکل تأمین شن را برطرف کرد و کمپرسیها را انداخت به دل جاده. چهارصد پانصد دستگاه کمپرسی به فرمان محمد مأمور شده بودند یک مسیر دویست سیصد کیلومتری را بروند و بیایند و شنها را جابه جا کنند. برای مناطقی باتلاقی هم دست به دامن کورههای قدیمی آجر شد تا از آنها برای لایه اول منطقه باتلاقی استفاده کند. پنج ماه بعد، کار احداث جاده تمام شده بود. حالا راه باز بود برای ورود رزمندگانی که در قالب عملیات ثامن الائمه (ع) میآمدند تا آبادان را از حصر عراقیها آزاد کنند.
اصلا آن غروب، قرار بود بروند اهواز. یک فهرست بلند بالا از نیازمندیهای خط آماده کرده بود تا از اهواز تهیه کند. توی راه یک سرباز دست بلند کرد برود خط، که مسیر رفتنشان عوض شد. سرباز را سوار کردند و تا رسیدند به خط، دیگر آفتاب غروب کرده بود. سرباز و خورشید و ماه و سنگر، دست به یکی کرده بودند یک امشبی محمد را پیش خودشان داشته باشند.
انگار زمین سنگر هوایی شده بود پیشانی محمد را وقت سجده کردن، ببوسد. رفته بود کنار تانکر آب داشت وضو میگرفت که چشمش افتاد به هلال نازک ماه. یک آن دلش لرزید. قرار بود دو سه روز برود مرخصی. قرار بود لباس خاکی جنگ را چند روزی آویزِ دیوار کند، دستی به سر و رویش بکشد و یک دست پیراهن و کت و شلوار مرتب بپوشد برود خواستگاری. غم توی هلال نازک ماه، اما درست شبیه همان شبی بود که مادرش رفت. شانزده ساله بود. دل تنگی بیخ گلویش را گرفته بود. قطره اشکی چکید روی صورت خیسش.
روا نبود این طور غریبانه دست عروسش را بگیرد. آن نشان انگشتری مرسوم را باید مادرش میگذاشت توی جیب کت دامادی اش. شانزده سالگی برای نداشتن مادر خیلی زود بود. چشم از ماه برداشت و با قلبی که داشت از شدت دل تنگی شکافته میشد ایستاد به نماز. اولین قنوت نماز آن شب، با شلیک مستقیم گلوله تانک، به آخرین قنوت زندگی اش تبدیل شد. تمام سنگر از پارههای تن محمد پر شده بود. محمد به مشهد برگشت. بعد از ماهها به مشهد برگشت. با یک هواپیمای ۳۳۰ که تابوت سبک وزن او را به زادگاهش برمی گرداند.
از محمد، نیم تنهای بی دست باقی مانده بود و سری که از پشت با ترکش خمپاره خالی شده بود. محمد خیلی زود رفت. جوانی اش نه به پیراهن سفید دامادی قد داد و نه تماشای آزادی آبادان. روزی که مردم به کوچه و خیابانهای آبادان آمده بودند و گرم پایکوبی بودند، جز نظامیان و رزمنده ها، کسی از جای خالی محمد یاد نکرد که چطور با احداث جاده وحدت، راه را برای عملیات ثامن الائمه (ع) هموار کرده بود.
زمانی که ارتش عراق مستانه در آبادان جولان میداد و توی خواب شبش هم نمیدید این طور از ایرانیها پاتک بخورد. هنوز سال اول جنگ بود و این عملیات قدرتمندانه، غلبه هوش و پشتکار و ایمان بی نظیر نیروهای ایرانی برابر دشمنی بود که از ابرقدرتهای جهان تأمین نیرو میشد.