محمد عنبرسوز/شهرآرانیوز - پوراحمد هنوز هم بعد از این همه سال، به خاطر «قصههای مجید»، محبوب قلب عموم ایرانیان است؛ با این حال، مخاطب نمیتواند ضعفهای عجیب و غریب «تیغ و ترمه» را، به واسطه مهری که سالهاست از خالقش در دل دارد، نادیده بگیرد.
کیومرث پوراحمد یکی از معدود کارگردانهای ایرانی علاقهمند به اقتباس است. در حالی که اهالی جدیتر سینما سالهاست که نسبت به شکاف عمیق میان سینما و ادبیات هشدار میدهند، پوراحمد از سالهای دور به اقتباس سینمایی از آثار مهم ادبیات ایران تمایل داشته و چند اثر اقتباسی درخشان هم در کارنامهاش به چشم میخورد.
با این حال، اقتباس اخیر او از رمان «کی از این چرخ و فلک پیاده میشوم» نوشته گلرنگ رنجبر، نهتنها اثر اعتناپذیر و مهمی در سینما محسوب نمیشود، بلکه حتی به اعتبار رمان هم لطمه جدی وارد میکند. ارتباط عمیق خالق «تیغ و ترمه» با جهان ادبیات، به شکلی زودگذر در دو سه مورد، به واسطه به کار بردن برخی تعابیر و انتخاب مناسب واژگان، برای مخاطب نکتهسنج جلوهگر میشود؛ اما لحن شعاری و ناپخته عموم دیالوگها و استفاده ناشیانه و تزئینی از دو اثر ادبی مهم نمیتواند فیلمی با این کیفیت نازل را نجات دهد.
«تیغ و ترمه» که نخستینبار در سیوهفتمین جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد، به لحاظ مضمونی، اثری جدی و معترضانه نسبت به شرایط اجتماعی و فرهنگی جامعه است که به بدترین شکل ممکن برای فرم گرفتن دستوپا میزند. تلاش نافرجام پوراحمد برای تولید نسخه بهروزرسانی شده «شب یلدا» در عصر جدید، فارغ از ضعفهای اجرایی و هنری متعددش، موضع شجاعانه و لحن گزندهای دارد که از معدود نقاط قوت آن است.
در سینمایی که مخاطب دیگر به تماشای تصویر مظلوم، مطلقا پاک، مهربان و البته ایثارگر زن عادت کرده، اینکه یک کارگردان مسن و در ظاهر به انتها رسیده، جرئت پروراندن شمایل یک مادر خودخواه مشغول بهرهکشی از دو عضو دیگر خانوادهاش را به خودش داده، فینفسه امری ستودنی و اعتناپذیری است؛ همان رویکرد آوانگارد و قابل احترامی که قبلتر از پوراحمد سراغ داشتیم و در یکی دو دهه اخیر کاملا به فراموشی سپرده شده بود. «تیغ و ترمه»، اما ضعیفتر از آن است که کسی بتواند مضمونش را جدی بگیرد. ساختار ناشیانه اثر، نهتنها رویکرد فکری کارگردانش را به باد داده، بلکه زمینه پیدایش نوعی طنز ناخواسته و تمسخر فیلم از سوی مخاطب را هم ایجاد کرده است.
«تیغ و ترمه»، پیش از هر چیز، به دلیل فیلمنامه ضعیفش زمین میخورد که ظاهرا فرآیند دگرگون شدن از رمان به فیلمنامه را به سهلانگارانهترین شکل ممکن و صرفا از سر رفع تکلیف پشت سر گذاشته است. آدمهای ماقبل تیپ و مقوایی فیلم گویی فقط از یک اسم و یک صورت تشکیل شدهاند که انبوهی از ویژگیهای کارتونی و بههمریخته آنها را احاطه کرده است.
کارگردانی که قبلا در پرداخت شخصیت متبحر نشان میداد و میتوانست در فیلم سیاه و سفید «اتوبوس شب» از خسرو شکیبایی (با یک زیرپوش و پیژامه پشت فرمان اتوبوس) شخصیتی پیچیده و عمیق بسازد، حالا با مجموعه رنگارنگی از عناصر زندگی شهری هم نمیتواند آدمهایش را از حد مترسک بـــودن فراتر ببرد. اساسا شخـــصیتهای «تیغ و ترمه» هیچگونه پیچیدگی ندارند و برای اینکه مخاطب بتواند باورشان کند، هر کدام یکی دو ویژگی گلدرشت را، به عنوان برچسب، با خود حمل میکنند.
مثلا نقاش بودن امیر (پژمان بازغی) که گریم و لباسش اجازه میدهد هر شغل دیگری هم داشته باشد، با نصب فقط یک زیور بر روی گوشش موجه جلوه داده میشود و شمه سیاه و پلید لیلی (لاله اسکندری) و جهان (هومن برقنورد)، با توجه به دو ویژگی پررنگ شخصیتی آنها، یعنی خروپف کردن اولی و دائمالخمر بودن دومی، از همان ابتدا حدس زدنی است.
بدبختانه «تیغ و ترمه» در طراحی موقعیتها و مدیریت گرههای فیلمنامه هم به شدت سست و بیتعهد عمل میکند؛ به طوری که در مواردی حتی از فیلمهای تلویزیونی و سریالهای دمدستی هم عقب میماند. پوراحمد ۲۵ سال پیش با موقعیتهایی که در «خواهران غریب» خلق کرد، روح مخاطب زمانهاش را جلا داد و کمی بعدتر متن یک سریال ساده تلویزیونی را چنان چفتوبستدار و درهمتنیده نوشت که «سر نخ» تبدیل به یکی از بهترین آثار جنایی تلویزیون تا آن زمان شد.
«تیغ و ترمه» اما، در پرداخت موقعیتها چنان گنگ و فکر نشده عمل میکند که نیمه اول فیلم عملا نکته انحرافی آن محسوب میشود، دو سه شخصیت قابل حذف به نظر میرسند و بخشهای مختلفش آنقدر لق و بیمنطق کنار هم چیده شدهاند که ظاهرا تدوین فیلم از جشنواره تا اکران کاملا دگرگون شده است.
گرهگشاییهای باورنکردنی «تیغ و ترمه» هم ابدا نه ربطی به پرداخت شخصیتها در مابقی فیلم دارد و نه با منطق دراماتیک و قواعد حاکم بر مدیوم سینما سازگار است. ظاهرا راهکار فیلمساز برای حل معضلات متعدد اثر خود، استخدام یک شخصیت مستقل و گنجاندن او در قصه به منظور گرهگشایی بوده است؛ بدین ترتیب خانم منشی جوان که در همه سازمانها آشنا دارد، هرجا که کار بیخ پیدا میکند، با یکی دو تماس میتواند نقش اول قصه را به مرحله بعد ببرد و با تکیه بر کشف و شهودهای بیمنطق و درونی خودش قادر است از رازهای سربهمهر رمزگشایی کند.
بزرگترین راز قصه، اما با کدگذاری مضحک تنفر از سبیل و بوی عطر زنانه حل میشود؛ به نحوی که حدیث نفس قهرمان قصه در نیمه اول فیلم چنان آن کدها را با تاکید دیالوگها فریاد کشیده که سادهترین مخاطب هم میتواند ربطشان را حدس بزند. حال و روز کیومرث پوراحمد که روزگاری به دلیل گرهگشاییهای حیرتانگیزش با خلاقیتهای کودکانه شخصیت جاودانه مجید در دل عام و خاص لانه کرده بود، حالا با این سبک از گرهگشایی در فیلم به اصطلاح تازهای که اکران آنلاین شده، ذره ذره از قلب مخاطبان ایرانی بیرون میرود.
پایانبندی اثر نیز، علاوه بر بیمنطق بودن شگفتآورش در سکانس پایانی، به لحاظ مجموعه واکنشهای شخصیت نقش اول فاجعهبار است. قهرمانی که به واسطه شنیدن افکار بلند و نمایش مکرر و بدون کارکرد فلاشبکهای مرتبط با گذشته او، مثلا قرار است برای مخاطب کاملا باورپذیر و سمپات باشد، در پانزده دقیقه پایانی رسما به وحشیگری میافتد؛ به طوری که صورت عمویش را با بطری شکسته پاره میکند و برای خفه کردن مادرش تلاش جدی و مصرانهای از خود نشان میدهد.
این حجم از ناهمگونی و افسارگسیختگی در روایت، وقتی با سطح نسبتا پایین اجرای بازیگران همراه شود، بالطبع نمیتواند نتیجه خوشایندی نیز به دنبال داشته باشد. در میان گروه بازیگران «تیغ و ترمه» البته دیبا زاهدی (در نقش ترمه) برای نجات فیلم تمام تلاشش را به خرج میدهد؛ اما مکملهایی که عموما یا تلویزیونی هستند و یا از سینما چیزی بیشتر از نقشهای فرعی فیلمهای درجه سه نصیبشان نمیشود، تلاش نافرجام زاهدی را هم خراب میکنند.
روشن است فیلمی که نام مهران رجبی را با پیشوند «و...» در تیتراژ ابتدایی خود دارد، به لحاظ کیفیت بازیها نمیتواند چندان جدی و کنجکاوبرانگیز باشد. علاوه بر این، اثری که با ادعای اجتماعی و واقعگرا بودن برای مدیوم سینما ساخته شده باشد، اما لابهلای همان روایت الکن، تبلیغ چند کالا و یک موزیک ویدئوی دمدستی را به خورد مخاطب بدهد، در حفظ اعتبار و شأن فیلمساز بزرگ و پرسابقهای همچون کیومرث پوراحمد هم راه به جایی نخواهد برد.