رضوانه رمضانپور/ شهرآرانیوز_ این جمله که «گاهی خیلی زود دیر میشود.» از آن موضوعهایی است که بارها و بارها شنیده یا خواندهایم و در زندگیمان هم اتفاق افتاده است، اما نمیدانم چرا در زندگی اغلب ما باز هم تکرار و تکرار میشود و هیچگاه از آن درس نگرفته و جلوی این تکرارها را نمیگیریم. کمی سادهتر و درباره فضای کاری خودم و رسانه سخن بگویم. بارها طی سالهای فعالیتم در رسانه، سوژهای بکر و خاص پیشنهاد شده که از روشهای مختلفی، چون بیان یک دوست یا یک همکار یا خواندن یک متن و حتی گذر از کوچه وخیابانی خاص به دست آوردهام، اما آنقدر این دست و آن دست کردهام که یا زمان پرداختن به آن گذشته یا فرد دیگری از اهالی رسانه این سوژه را مورد توجه قرار داده و به اصطلاح رسانهای، ناب و خاص بودن موضوع را از آن خود کرده است. البته بازهم اگر این دو واقعه رخ دهد، امکان توجیه فردی وجود دارد، زیرا اگر زمان پرداختن به سوژهای گذشته باشد به طور معمول سال بعد یا سال بعدتر امکان پرداختن به آن فراهم میشود و اگر سوژه مورد توجه فرد دیگری قرار گرفته باشد هم حداقل این دلخوشی وجود دارد که به موضوع پرداخته شده است و در صندوقچه پر و پیمان موارد فراموش شده قرار نگرفتهاند، اما مورد سومی هم هست که اگر رخ دهد تنها آه و افسوس باقی میماند و آن نابودی کامل سوژه است. این مورد اغلب وقتی رخ میدهد که سوژه مورد نظر ما فردی با اطلاعات یا شرایط خاص باشد. فردی که اگر با دنیا وداع کند ناگفتههای بسیاری برای همیشه ناگفته میگذارد. درست مثل مورد «محمدحسین پارسایی دامن سبز» که همین هفته گذشته رخ داد. اویی که متولد ۱۳۰۲ در زابل بود و هرچند که سه چهارم عمرش را در آن خطه گذرانده بود، اما چارک آخرش را ساکن شهرک ابوذر شده بود تا لقب کهنسالترین ساکن این شهرک را در اختیار گیرد. بارها از طرف افراد مختلف پیشنهاد گفتگو با وی داده شده بود، اما هر بار به دلیلی یا دستور سردبیر برای پرداخت به سوژهای زماندار یا تنظیم نشدن زمان وی با کارهای من و در این اواخر بیماری چندین و چند ماهه او این دیدار وگفتوگو محقق نشد تا اکنون مجبور شوم برای دانستن درباره اویی که لقب کهنسالترین فرد ساکن شهرک ابوذر و همچنین آخرین بازمانده قیام «یاعلی» سیستان را در اختیار داشت، در مراسم ختمش به سراغ خانوادهاش بروم. خانوادهای که به دلیل تألمات روحی که فراهم نشدن امکان تشییع و تدفین و پرسهای در شأن او به مناسبت شیوع کرونا غمزدهتر از حالت عادی بودند تا جایی که همکلامی با دخترانش میسر نشد و همسرش هم با توجه به لهجه زیبای زابلی که داشت تنها لحظاتی همکلامم شد و بعد شیون و زاری برای یاری که بیش از ۷۰ سال همراه و همدلش بود. اما هرچه بود کوچکترین پسرش و دو داماد از چهاردامادش دقایقی چند همکلامم شدند و از او در سالهای سکونت در زابل و مشهد گفتند. البته وقتی از آنان خواستم درباره ماجرای قیام «یاعلی» و نقش پیرمرد در آن بگویند همگی مرا به گفتوگویی در این باره که چند سال پیش با وی به وسیله یکی از همکاران شده بود و در روزنامهای از روزنامههای کشوری منتشر شده بود، راهنمایی کردند. گفتوگویی که دست بر قضا از سوی رضا سلیمان نوری، سردبیر کنونی شهرآرامحله، انجام شده بود و خود او متن آن را در اختیارم قرار داد تا با تغییر روایت آن از گفتوگوی مستقیم به غیرمستقیم آن را باز نشر دهم، باشد که هم یاد آخرین بازمانده قیام یا علی زابل و کهنسالترین ساکن بولوار ابوذر زنده ماند. بر این اساس ابتدا روایت چند ساعت حضورم در مراسم تعزیه کهنسالترین فرد ساکن محله شهرک ابوذر که در منزلش برگزار شد، میخوانید و سپس با ماجرای قیام یاعلی زابل آشنا میشوید.
هوای خانه بوی غم تازه رفتن میدهد. جای خالی نبود کسی درد میکند و اهالی خانه چشمهاشان خیس فقدان عزیز است. اگر کرونا نبود این مراسم در مسجد امام خمینی شهرک ابوذر برگزار میشد چه او کهنسالترین فرد ساکن این شهرک بود، اما حالا خانه مرحوم محل وصل داغداران است که برای تسلی گرد هم آمدهاند. همسر مرحوم پارسایی بیتابی میکند. عجیب نیست که رفیق ۷۰ سالهاش از دار دنیا رفته و او را تنها گذاشته است. سالها پیش از پیرمرد دخترها و دامادها به مشهد آمدهاند. او برای جور کردن جنس کفشهایش زیاد به مشهد سفر میکند. مشهد شهر دوم اوست که حس غربت برایش ندارد. مرحوم پارسایی مشهد را بهشت میداند و از وقتی ساکن شهرک ابوذر میشود دیگر دل از آنجا نمیکند. مرحوم عاشق کشاورزی است. همه رسمش را میدانند. در زابل هنوز سپیده صبح نزده سوار دوچرخه میشود و به سر زمینهای کشاورزیاش میرود. صبح به مغازه میرود و اذان ظهر دوباره سر زمین حاضر است. دستهای او همیشه زبری دستهای یک کشاورز را دارد.
من باعث شدم به مشهد بیاید
احمد صفارزاده، داماد بزرگ مرحوم پارسایی، لیسانس زبان انگلیسی دارد و سال ۵۵ به استخدام آموزش و پرورش در میآید. او ۵ سالی تعهد خدمت در منطقه محروم دارد. صفارزاده اصالتا متعلق به خطه زابل است و همین وابستگی و آشنایی او را به یکی از محرومترین مناطق کشور میکشاند. او اتفاقی دبیر زبان دختر پارسایی که دخترعمه او هم است، میشود. همین اتفاق ازدواج آنها را رقم میزند. پس از پایان خدمت در منطقه محروم در سال ۶۰ صفارزاده همراه تازهعروسش به مشهد میآید. صفارزاده میگوید: «پدرم فوت کرده و من فرزند بزرگ خانواده بودم و باید به مشهد برمیگشتم. در مشهد آستان قدس در شهرک ابوذر خانههای سازمانی به فرهنگیان واگذار میکرد. آنجا من هم یک قطعه گرفتم و در شهرک ساکن شدم.» اتفاقی که در سال ۷۴ به حضور پیرمرد در این شهرک منجر میشود. جایی که بسیار مورد علاقه او است. روز آخر زندگی آقای پارسایی همه را جمع میکند و بچهها را به دنبال صفارزاده میفرستد تا او را هم ببیند.
زمینهایش را به نیازمندان بخشید
غلامحسن جهانگردی متولد ۳۶ است که حدود ۶ سال بعد از ماجرای قیام یاعلی به دنیا میآید. او داماد دیگر حاجآقا پارسایی است. معلم بازنشسته سالیان سال همسایه پیرمرد در محله بربریهای زابل بوده است. سال ۷۵ انتقالیاش را به مشهد گرفته و در مشهد بازنشسته شده است. جهانگردی میگوید: «پیرمرد مغازه کفشفروشی در بازار سرپوش زابل داشت. مغازهای حدود ۶۰۰ متر که شاید ۸ اتاق داشت. پیرمرد در کنار کارش علاقه عجیبی به کشاورزی داشت. بیشتر گندم و جو و گاهی سبزی میکاشت. او به نیکنامی در زابل معروف بود. زمینهایش ۳ کیلومتر پایینتر از شهر بود که قسمتی از آن را به فقرا داد تا برای خودشان سرپناه بسازند. ۵۰۰ متر از زمینهایش را هم برای مسجد واگذار کرد. وقتی به مشهد آمد در حیاط پشتی برای خودش باغ کوچکی دست و پا کرده بود که بیشتر وقتش صرف رسیدگی به آنجا میشد.»
پدرم مردمدار بود
پسر کوچکش محمدرضا فرزند آخر و متولد ۵۴ است. زمانی که به مشهد مهاجرت میکنند، حدود ۲۰ سال دارد. او نامش را از امام رضا دارد. مادرش نذر میکند در ازای شفای پسرش او را رضا بنامد. محمدرضا از صفای خاطر مردی برایمان میگوید که هیچوقت وابسته به مال دنیا نبوده است: «پدرم بارها به مساجد و تکایا مساعدت میکرد، ولی نمیگفت. بعدها ما متوجه میشدیم که او قالی، پول، ظرف یا نفت کمک کرده است. حمایتش را دریغ نمیکرد. بارها از او پول گرفته بودند و پس نمیدادند، اما نگرانی نداشت. مردمدار بود. مغازهدار قدیمی زابل بود که نام نیک داشت. وقتی کسی مالش را سرقت میکرد میبخشید. یادم نمیرود یک خانمی با دوستش به مغازه آمده و ۱۰ جفت کفش برداشته بودند. همسایه پدرم دیده بود و به او گفته بود. کفشها را از او گرفته و گفته بود بروید تا آبرویتان در شهر نرفته است. مقید به حفظ آبرو بود. نام حضرت علی که به میان میآمد میگفت آقا علی. سیدالشهدا را خیلی دوست داشت.» پسرش ادامه میدهد: «پیرمرد عاشق زمین بود. باغش یک بار کامل سوخت و دوباره آن را احیا کرد. تا ۳ روز قبل از اینکه فوت کند به دنبال تخم خربزه و کاهو بود که بکارد. نمیتوانست راه برود، ولی از پا نمینشست. در سفره پیرمرد نان و ماستش ترک نمیشد. پدرم اگر کارگر میگرفت خودش از کارگرها بیشتر کار میکرد. در نود و هفت سالگی هنوز ذهن فعالی داشت. یک روز قبل از فوتش به من گفت ماشین بیار و ریشم را کوتاه کن. حالش خوب نبود، ولی همراهی میکرد. آمدم و موی صورتش را کوتاه کردم.» شاید اجحافی که در حق او شده، همین است که بیشتر این خاطرات با او به خاک سپرده شد. محمدرضا درباره پدرش اینطور ادامه میدهد: «مکتب نرفته بود و پدر و مادرش را در کودکی از دست داده بود، اما میتوانست بخواند. حافظه خوبی داشت. او حافظه شفاهی سیستان بود که خاطرات زیادی را از آنجا به یادگار داشت.» پارسایی زمینهای زیادی به روستاییان منطقه علیآباد میدهد. زمینها را رایگان یا با قیمت پایین واگذار میکند تا مردم سرپناه و منبع درآمدی داشته باشند. زمین مسجد علیآباد هم از وقفهای مرحوم است. محمد رضا میگوید: «ما میگفتیم سرت را کلاه میگذارند، ولی میخندید. آگاهانه بخشش میکرد و مال دنیا برایش اهمیتی نداشت. اگر پول جمع کن بود چند تا خانه داشت. ولی کمک میکرد و چیزی از آنها نمیگرفت و بعضی هم دیگر پولش را پس نمیدادند.» او درباره خاندان پدرش میگوید: «ریشهمان نخعی است. پدرم محمد حسین پدربزرگم غلام و پدر پدربزرگم اسمش محمد حسین بود. به پدرم محمد حسین غلام محمدحسین نخی میگفتند. حتی بعد از شناسنامه دار شدن هم اینطور صدا میکردند.»
قیام «یا علی» سیستان، برگ فراموش شده تاریخ
یکهتازی علمها در سیستان!
محمد حسین هنگام وقوع قیام «یا علی» دو سالی است که اجباری را تمام کرده است و کشاورزی میکند. زابل و مناطق اطرافش در آن زمان تحفهای چند تکه است که هر قسمتش در اختیار بزرگان طوایف مختلف است که به آنها سردار میگویند. اغلب سرداران وابسته به خاندان علم هستند که در بیرجند سکونت دارند. زابل کودک رها و یتیمی است که خاندان علم برایش مهتری و بزرگتری کرده است و برایش تصمیم میگیرند. مردم زابل هم مومی هستند که به دست سرداران خاندان علم افتادهاند. هر سرداری که ارتباطش با علم بزرگ بهتر باشد حق بیشتری دارد تا بر جان و مال مردم ریاست کند. او ملاک، صاحب نفوذ و پدر اسدا... علم است که در زمان پهلوی نخستوزیر میشود. دکتر مصدق نخست وزیر است، اما نمیتواند یک تنه در برابر این همه ظلم و فساد قد علم و تحرکات و فعالیتهای طرفداران شاه و عُمال او را در سراسر ایران خنثی کند. بیرجند و سیستان هم آنقدر از پایتخت فاصله دارد که دور از دسترس باشد و دولت مرکزی ایران ارادهای برای ادارهاش نداشته باشد. خاندان علم در زابل مظلوم یکه تازی میکنند!
زابل برای زابلیها!
دوران ظلم است و ایران عروس هزار داماد آدمهای مختلف است. هر بخشی به دست کسی افتاده است که ظلمش را عیان کند. اغلب مناطق ایران دچار این رنج هستند. حالا در این اتمسفر «سردار محمدرضا خان پردلی» با شعار «کرسی نمایندگی زابل متعلق به زابلیهاست» برای به دست آوردن کرسی نمایندگی زابل در مجلس هفدهم فعالیت میکند. سردار مردی موقر است که قدی بلند و اندامی تراشیده دارد. ظاهرش آراسته، رفتارش مؤدبانه و خونگرم است. او پسر دوم سردار «پردلخان سرابندی» وزیر «امیر علمخان سوم» حاکم سابق قائنات و سیستان است. پیش از محمدرضا خان برادرش به نام سردار علی خان با حمایت خاندان علم که صاحب قدرت مطلق در منطقه هستند به نمایندگی مجلس رسیده است و حال او سعی دارد به جای برادر تکیه بزند. از سوی دیگر برادرزادهاش ابراهیم خان که جیرهخوار خاندان علم است مانع از این اتفاق میشود. او با شعار زابل برای زابلیها آمده و مردم درمانده این دیار را به نجات از دست ظلم خاندان علم و سرداران وابسته امیدوار میکند. ظاهر و اخلاق سردار هم بیتأثیر نیست. او جای خودش را دل مردم باز میکند. در خانهاش همیشه گشوده و سفرهاش برای مردم پهن است. مردمدار است و با همه از کشاورز و کارگر گرفته تا رؤسای ادارات معاشرت میکند و کسی را نمیرنجاند. با اینکه او هم غیرمستقیم به خاندان علم مربوط میشود، ولی انگار از آنها نیست. مردی که حتی با برادرزادهاش درباره حق مردم شوخی ندارد. مردم نمیدانند چقدر سواد دارد، ولی شنیدهاند پردلی فرانسه میداند و فرانسوی صحبت میکند. پارسایی میگوید: «او آنقدر برسر این شعار خود پافشاری کرد که زمزمه «زابل برای زابلیها» تمام روستاهای شهر را پر کرده بود.»
روحانیت همراه پردلی!
البته رد پای روحانیت هم در این اتفاق پیداست. سه روحانی بزرگ در زابل هستند که در میان مردم نفوذ دارند. یکی از ایشان حجتالاسلام ابراهیم شریفی است. شریفی هم جایگاه دینی دارد و هم مال و مکنت که در میان خرده مالکان، کشاورزان ساکن دهات و بازاریها صاحب حرف و صاحبنفوذ است. او هم همراه پردلی است: «شاگردان آقای شریفی هم نقش بالایی داشتند و به هر دهی میرفتند از ظلم عمال خاندان شوکت الملک علم گفته و مردم را علیه آنان تحریک میکردند. او در این ماجرا با سردار همراه شد به حدی که محمدرضا خان همه جا میگفت در صورت وقوع هرگونه مشکلی برای او، مردم به حجتالاسلام شریفی برای نمایندگی رأی دهند.» دو تن دیگر از روحانیان صاحب نفوذ زابل دو برادر به نامهای حاج آقابزرگ و حاج آقا صدر طباطبایی هستند که یکی حامی خان پردلی است و دیگری با خاندان علم نشست و برخاست میکند. سردار در وادی رقابت تنها نیست. او از یک سو باید با برادرزادهاش ابراهیم خان رقابت کند و از طرف دیگر با امیر حسین خزیمه علم. خزیمه نوه سردار شریف خان نارویی و در سمت دیگر نوه امیر علم خان سوم امیر قاینات و سیستان است.
بیتدبیری خزیمه در رقابت!خزیمه به تحریک رقبای خانوادگی به ویژه اسدا... علم پا در صحنه رقابت گذاشته است. او ساکن زابل نیست و زمانی که برای تشکر از زابلیهایی که برای مراسم ختم پدرش به بیرجند رفته بودند، میآید به اصرار طایفه نارویی و وابستگان خاندان علم در این شهر میماند و ادعای نمایندگی میکند. مردم او را بیرجندی و منتسب به خاندان علم میدانند تا نارویی و زابلی! انگار او بدون تدبیر وارد گود مبارزهای میشود که به آن تعلق ندارد. پارسایی ادامه میدهد: «او حتی به خود زحمت نداد در بین مردم درباره جایگاه رقیب تحقیق کند، چون اگر این کار را میکرد، میتوانست به تأثیر عمیق شعار دلربای محمدرضا خان در بین مردم پی ببرد و چارهای کند. اگر میدانست ممکن بود بیخیال نمایندگی شده و به همان کار دولتی که قبلا داشت (شنیده بودم معاون وزیر کشاورزی است) بازگردد. از طرفی او همه جا به رابطه خود با خاندان علم اشاره میکرد، اما هیچ اشارهای به این ماجرا که از سویی نیز نارویی محسوب میشود، نداشت.»
همه چیز در شهر آرام است، اما زیر پوست شهر ماجراهای دیگری در حال شکلگیری است. از طرفی گروه سردار محمدرضاخان و حجتالاسلام شریفی خود را مصدقی و در جناح مقابل حامیان امیر حسین خزیمه علم خود را وابسته به دربار معرفی میکنند. در این میان مجموعههای دولتی به ویژه پادگان زابل نیز با خاندان علم همراه است. هیچکس نمیداند چه اتفاقاتی چند روز آینده شهر را در برمیگیرد. شهر شبیه به انبار باروتی است که یک جرقه آن را به انفجار نزدیک میکند. با اعلام اسامی هیئت نظارت بر انتخابات التهاب بیشتر هم میشود. اعضای هیئت نظارت وابسته به خاندان علم هستند: «تاجایی که یادم هست سردار نظرخان ناروئی، رئیس هیئت و احسانی پیشکار خاندان علم، دبیر آن بود. همین موضوع باعث شد تا طرفداران سردار محمدرضا خان پردلی و حجتالاسلام شریفی فکر کنند توطئهای علیه آنان درحال وقوع است. نمیدانم این فکر را چه کسی پخش کرد، امام مطمئنم از طرف سردار نبود.»
زخم کهنه ظلم سرباز میکند
هیچکس نمیداند ماجرا از کجا شروع میشود. یک باره مردم روستاهای اطراف با چوب و چماق به زابل میریزند. مردم، رئیس و رهبری ندارند که بگوید چه کنند و اتفاق با نام او رقم بخورد. اغلب مردم «یاعلی» گویان از روستاها به شهر میآیند و به همین دلیل بعدها مردم زابل این حرکت را قیام «یاعلی» میگویند. این واقعه ریشه در زخمی کهنه دارد. مردمی که از ظلم خسته شدهاند و حالا با جرقهای برافروخته شدهاند: «پیش مادر و همسرم بودم که با شنیدن صداهای مکرر «یا علی یاعلی» مردم به کوچه رفتم. موجی از مردم در کوچهها و شهر در جریان بود که به سمت خانههای اربابی و ساختمانهای دولتی میرفت. به خانه بازگشتم و ماجرا را به اهل خانه گفتم و از آنها خواستم تا بازگشتم از منزل خارج نشوند و بعد از آن خودم هم به جمعیت پیوستم. جمعیت با سرعت زیادی «یا علی یاعلی» گویان به سمت مراکز اصلی شهر در حرکت بودند و هرچیزی را که در مسیر متعلق به دولت یا خاندان علم و سرداران نزدیک به آنها بود، نابود میکردند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه مقابل پادگان رسیدیم. قبل از ما تعدادی از سربازان فرار کرده بودند، اما فرمانده پادگان با دیدن ما ابتدا چند تیر هوایی شلیک کرد و سپس به سمت مردم آتش گشود.»
وحشت مردم از تیرها کار خودش را میکند و جمعیت پراکنده میشود. پادگان از سقوط میگریزد. پارسایی در این ماجرا زخمی میشود و از بقیه ماجرا باز میماند: «من در جریان ریز وقایع پس از حمله به پادگان نیستم. در جریان تیراندازی مجروح شدم و به وسیله یکی از دوستانم به خانه و بعد با کمک برادرم به بهداری منتقل شدم. تیر کمانه کرده و در بدنم نمانده بود. پشتم زخمی شده بود و من توانستم قبل از هجوم مأموران به بهداری برای دستگیری مجروحان فرار کنم و مخفی شوم. مأموران فردای آن روز بسیاری از خانهها را تفتیش کرده بودند. آنها به منزل من نیز ریخته بودند. مدتی مخفی بودم و پس از فروکش کردن موج بازداشتها به خانه و کاشانه خود و به روال عادی زندگی برگشتم.»
سردار به مشهد تبعید شد!
اهل قیام از روستاهای اطراف زابل هستند که عصر آن روز برمیگردند. شبیه سیلی که یکباره شهر را در خود غرق و بعد فروکش میکند. عصر آن روز خبر از هیچ روستایی در شهر نیست. جز مأموران دولتی که کشته شده و دفاتر دولتی که ویران شده، هیچ آثاری از قیام باقی نمانده است. در روزهای بعد بگیر و ببند در روستاهای اطراف زیاد است. اما چه کسی میتواند ثابت کند که چه کسی آنجا بوده است: «در روزهای بعد نیز عده زیادی چه از مردم شهر و چه از مردم روستاهای اطراف بازداشت شدند، اما بیشتر آنان به دلیل نبود مدرک لازم برای حضور ایشان در قیام در همان روزهای نخست آزاد شدند. سرانجام سردار محمدرضاخان و حجتالاسلام شریفی تا جایی که یادم هست بازداشت شدند. دولتیها و دادستان نظامی خیلی تلاش کردند مدرکی علیه آنها به دست آورند، اما هیچ کس حتی زیر شکنجه قبول نکرد و شهادت نداد که به تحریک یا دستور آن دو نفر در قیام شرکت کرده است. برهمین اساس مدتی آنها را در زندان نگه داشتند و بعد هم از زابل تبعید کردند. آقای شریفی بعدها به زابل برگشت، اما سردار در مشهد ماندگار شد. او تا سال ۷۴ که من تازه به مشهد مهاجرت کردم، زنده بود، اما در همان زمان فوت کرد.» این اتفاقات جایی ثبت نشده است و فقط میتوان آنها را در ذهن سنوسالدارهای زابل جستوجو کرد. از طرفداران خاندان علم و دربار، کوثر فرماندار زابل، اشتریه بازرس قضایی و سردار نظر خان ایرانی (معروفترین سردار طرفدار خاندان علم) از سوی مردم خشمگین کشته میشوند. امیرحسینخان خزیمه علم هم در منزل عموزادهاش قدسیه خانم خزیمه همسر غلامحسین خان فیروزکوهی مخفی میشود و به دلیل مقاومت مأموران محافظ مردم دستشان به او نمیرسد. سردار ابراهیم خان پردلی نیز به شدت مضروب میشود، اما زنده میماند. انتخابات آن دوره در زابل ملغی میشود، اما در دورههای بعدی سردار ابراهیم خان که مدتها تحت نظر پزشکان است تا به زندگی برگردد، با حمایت خاندان علم چندین دوره نماینده مجلس میشود.