سیزده خرداد ۱۳۶۸، شب قبل از رحلت ملکوتی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، اطلاعیهای از دفتر امام راحل از طریق تلویزیون قرائت شد و از مردم درخواست دعا برای سلامتی امام راحل داشت که با صدای مرحوم قاسم افشار بر روی آنتن رفت.
در محله و خیابانهای شهر موجی از نگرانی به چشم میخورد، مردم که نگران حال امام خمینی (ره) بودند برای سلامتی ایشان دست به دعا شدند. در مشهد هم مانند دیگر شهرها مردم برای سلامتی امام خمینی (ره) در حرم مطهر ثامنالحجج (ع) دعا کردند آن شب برای مردم ب هسختی گذشت و صبح روز چهاردهم از ساعت ۷صبح به بعد برنامههای تلویزیون با پخش قرآن آغاز شد. همین موضوع مردم را نگران کرد.
با رادیو تماس گرفتم و پرسیدم چرا قرآن پخش میکنید؟ اتفاقی افتاده؟ اما پاسخی از اپراتورها نگرفتم. مثل روزهای قبل برای خرید نان به نانوایی رفتم، همانطور که در صف ایستاده بودم ناگهان صدای آقای حیاتی، گوینده بخش خبر، از رادیو پخش شد و این خبر را خواند «انالله و اناالیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست ...»
صف نانوایی به هم ریخت، همه شوکزده به یکدیگر نگاه میکردند. مگر میشد باور کرد، رهبر عزیزمان دیگر در بین ما نباشد؟ همه فراموش کردند که قرار بود نان بخرند، صف به هم ریخت و مردم با چشمان گریان به سمت خانههایشان رفتند. من هم به خانه آمدم.
مادرم پرسید چرا نان نگرفتی، متوجه حرفش نشدم با عجله به سمت تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم، خبر واقعیت داشت، خواب و رؤیا نبود. یادم است، مرحوم مادرم تا خبر را شنید آن قدر شوکه شد که روی صندلی کنار اتاق افتاد، ترسیدم و سریع آب روی صورتش پاشیدم تا حالش جابیاید.
از زمان پخش این خبر، ایران یکپارچه عزادار شد، عده زیادی با وسایل نقلیه شخصی و عدهای هم با وسایل عمومی از همان ساعات اولیه صبح روز چهاردهم به طرف تهران برای تشییع جنازه حرکت کردند تا در مراسم خاکسپاری و وداع با محبوبشان حضور داشته باشند.
برادرانم راهی تهران شدند، اما من بهخاطر پدر و مادرم که سن و سالی از آنها گذشته بود در مشهد ماندم.
ادارات، مدارس و مغازهها تعطیل و پارچههای سیاه برافراشته شد. شهر در سوگ و ماتم بود.
وقتی عشق و علاقه باشد دیگر هیچ چیز جلودار آن نیست، این را میشد از مراسمهای آن روزها فهمید.
در کوچه و خیابان صدای صوت قرآن پخش شدهبود و مردم به دنبال عزاداری بودند، پدر یک امت از میانشان رفته بود.
آنهایی که برای مراسم به تهران رفته بودند که هیچ. اما آنهایی که در شهر و دیارشان مانده بودند مراسم را از تلویزیون دنبال میکردند. ما هم مانند دیگران از تلویزیون پیگیر بودیم. پدرم به همراه دیگر بزرگان محله در مسجد جمع میشدند و عزاداری میکردند، هیچ کس مستثنا از این قاعده نبود. به خاطر دارم برادرانم که آمده بودند از ازدحام جمعیت حاضر در تهران میگفتند. مسیر زیادی تا بهشت زهرا بسته شده و سیل جمعیت مانع تردد خودروها بود. آنها مجبور بودند تا محل خاکسپاری پیاده بروند، خاطراتی که آنها تعریف میکردند چیزی شبیه صحرای محشر بود که من میشنیدم. تمام آن روزها، با غم و غصهاش گذشت و یاد امام راحل در ذهنمان باقیست.