به گزارش شهرآرانیوز، تعفن و آلودگی بیاغراق از چند کیلومتری به مشام میرسد. تلنبارشدن انبوه زبالههای جمعشده از بالا و پایین شهر در یک گله جا، منظرهای خشن و ناخوش را پیش روی هر بازدیدکنندهای به نمایش میگذارد؛ منظرهای که تصور وجود زندگی و از آن بهتر، شادی و خنده را به رؤیایی در فضای خاکستری مرکز دپوی زبالهها در بیابانهای اطراف تهران شبیه کرده است. میان زبالهها که در این روزهای کرونایی، علاوه بر بوی تعفن، بوی مرگ هم میدهند صدای خنده و بازی کودکانی جلب توجه میکند که کارگران فقرند؛ کارگرانی که روزمزدند و بیشترشان نانآور خانواده؛ نانآورانی کوچک که کار، بازی روزانهشان شده است. همشهری با برخی از آنها به گفتوگو نشسته و از روزهای زندگی، کار و دلخوشیهایشان پرسیده است.
پنجشنبه درست وسط چند روز تعطیلی پی در پی گذرم به جاده کهریزک میافتد؛ جادهای که چند سالی است کمتر خودرویی آن را برای رسیدن به بهشتزهرا(س) انتخاب میکند. پا به جاده کهنهای گذاشتهام که پر از دستانداز است و آسفالتش زخم برداشته از تردد کامیونهای سنگین و نیمهسنگین. دور و بر جاده آنچه بیش از هر چیز دیگری خودنمایی میکند، پلاستیک و کاغذهایی است که مانند خار سر از زمین خشک و باران ندیده بیرون آورده و چهره بیابان را پلاستیکی کرده است.
پیداکردن منشأ زبالههای سبکی که با وزش هر باد سر به آسمان میسایند کار سختی نیست. به فاصله چند ده متری از جاده، بیشمار مراکز رسمی و غیررسمی دپوی زباله را میتوان دید که برخیشان در و پیکری دارند و برخی دیگر، نه دری دارند، نه دروازهای. با کمی دقت، لابهلای زبالههایی که مانند کوه از زمین سر برآوردهاند، افرادی دیده میشوند که قد و قوارهشان نشان میدهد سن و سال چندانی ندارند؛ کودکانی که دور از چشم صاحب مرکز که همیشه وادارشان میکند در همه حال کار کنند، بازی میکنند.
یک بازی ساده
بازی بچهها میان زبالهها چنان جذاب است که برای دیدن لحظات شادشان، از مسیر خاکی کنار جاده به سمت مرکز دپوی زبالهها میروم. نزدیکشدنم به آنها، برای چند لحظه بازیشان را قطع میکند. شاید میترسند صاحب کارشان از راه رسیده باشد. بعد از اطمینان از اینکه خطری تهدیدشان نمیکند، بدون اینکه توجه چندانی به من کنند دوباره بازی را از سر میگیرند. چند پسر نوجوان و جوان فوتبال بازی میکنند و یکی دو پسر دیگر به همراه چند دختر تماشاگر بازی بازیکنان در زمین پراز زباله هستند.
توپ که به جریان میافتد، یکی فریاد میزند: «پاس بده... رضا... رضا.. پاس بده من جلوام.» رضا که توپ، زیر پای اوست، سرش را بلند میکند تا صاحب صدا را که مجید صدایش میکنند، پیدا کند. یکی دو نفر سعی میکنند توپ را از زیر پای رضا بدزدند اما قبل از اینکه تلاششان به نتیجه برسد، رضا توپ را با ضربهای تند به مجید پاس میدهد.
توپ به پای مجید چسبیده و نچسبیده، سمت دروازهای که تیرکهایش را زبالهها تشکیل دادهاند، شوت میشود. توپ جایی دورتر از دست دروازهبان کوتاه قامت که نه دستکشی بهدست دارد و نه ساق بندی به پا، از خط فرضی دروازه میگذرد و محکم به تل زباله پشت دروازه میخورد. رسیدن توپ به کوه زباله، فریادی ممتد و کشیده «گل» را به آسمان بلند میکند.
مجید چونان فوتبالیستی که گلی تاریخی به ثمر رسانده، فریادکنان سمت یاران همتیمیاش که لباسهای نه چندان تمیزی بر تن دارند میرود و رضا را با تشکیل حلقه شادی در آغوش میکشد. چنان با شور و حرارتند که یادشان رفته در زمینی پر از زباله و خاکی مرکز جمعآوری زباله که هم خانهشان هست و هم محل کارشان بازی میکنند، نه در زمین چمن ورزشگاه آزادی.
خدا کنه همیشه تعطیل باشه
شاید چند روز تعطیلی، بهترین فرصت برای چند ساعت فراغت از کار و تندادن به بازی باشد. عطش خوشبودن در لحظههایی که آقابالاسری بین بچهها نیست که برای کارکردن امر و نهیشان کند، باعث شده بچهها بازی را ادامه دهند. اما در نهایت خستگی، برنده بازی میشود و توپ از چرخش میافتد.
این بهترین فرصتی است که میتوانم با یکی دو نفر از بازیکنان حرف بزنم. چون مدتی من را کنار زمین دیدهاند خیلی خودشان را جمع و جور نمیکنند و از حرفزدن نمیترسند. راحت میتوانم با حسین گپ بزنم. حسین 14سال دارد. میپرسم آخرین بار چه زمانی وقت کرده بازی کند؟
در جوابم کمی فکر میکند و در حالی که عرقی که از پیشانیاش جاری شده با گوشه لباسش پاک میکند، میگوید: «هر روز بازی میکنم. مگه میشه بازی نکرد. کار برا ما زباله جمعکنها خودش یه بازیه. نگاه نکن که الان داریم فوتبال بازی میکنیم، اینم از صدقه سر تعطیلشدن کار و نبود رئیسه».
میپرسد، چرا سؤال میکنم؟ درجوابش میگویم، میخواهم بدانم سرگرمیتان چیست؟ درجوابم خنده تلخی میکند و میگوید: «سرگرمی! همینی بود که دیدی. از بازی پول در نمیآد. بازی برای وقتیه که یا شکمت سیر باشه یا کار نباشه. الان هم کار نیست. مردم رفتن مسافرت و زبالهای توی سطلها نیست که بخوایم جمعش کنیم. یه چند نفر میرن برای جمع کردن اما خیلی چیزی گیرمون نمیآد که جمع کنیم. برای همینه که وقت داریم، بازی کنیم.»
پول از مدرسه در میآد؟
رضا، همان فوتبالیست گلزن تیم، هنوز دارد با یکی دو تا از بچههای تیم رقیب کل کل میکند و از اینکه آنها را شکست داده است با غرور حرف میزند. او با دیدن حسین که در حال حرفزدن با من است، جلو میآید و فکر میکند برای خریدن پتهای پلاستیکی آمدهام. بدون اینکه سلام و احوالی کند، مانند یک بازاری قدیمی حرف میزند: «پت زیاد داریم. کارتن اگه بخوای باید بری پایینتر.
اونجا کارتن زیاد هس. حسین ضایعات میخره بیا از خودم پت بگیر. باهات خوب حساب میکنم.» حسین بین حرفش میآید و میگوید: «خریدار نیس. از این آدماست که میآن و هی سؤال میکنن و میرن.» رضا با شنیدن این حرف چیزی نمیگوید و میخواهد برود.
برای اینکه سر حرف را باز کنم میگویم: «خوب گلی زدیها. شوت زن خوبی هستی.» رضا که انگار از این حرفم خوشاش آمده میگوید: «همیشه خوب گل میزنم.» بعد با دست، بچههای دیگر را نشان و حرفش را ادامه میدهد: «اینا بازیکن نیستن و فقط ادعا دارن.» از رضا که یخ حرفزدنش باز شده است، میپرسم: «مدرسه هم فوتبال بازی میکنی؟»
در جوابم میگوید: «مدرسه! مدرسه کجا بود. از مدرسه مگه پول در میآد که برم. به چه دردم میخوره مدرسه؟ اون چند سالی که رفتم هم فایدهای نداشت و فقط بار بود توی زندگی ما.» حسین وسط حرفش میآید و با خنده میگوید: «بابای رضا افغانیه. برای همین رضا شناسنامه نداره و نمیتونه مدرسه بره. سر این لج میکنه میگه مدرسه خوب نیس. تو مدرسه بدون شناسنامه راهش نمیدن که بخواد بره.»
غذای خوب و خاطرهای که از یاد نمیرود
حسین دوست دارد حرف بزند. علاقهاش را به این موضوع فهمیدهام و گفتم که دستیارم باشد و من را با بچههای دیگر آشنا کند. بچه فرزی است و سراغ آسیه میرود. آسیه بچه سرراهی بوده است. این را حسین میگوید. میگوید آسیه را سیدجعفر و همسرش که بچهای ندارند بزرگ کردهاند.
نمیتوانم به حرفش اطمینان کنم. آسیه خجالتی است. خیلی کم حرف میزند و با تکاندادن سرش جوابهایم را پاسخ میدهد. از اینکه چه چیزی بیشتر خوشحالش میکند میپرسم.
شانههایش را به نشانه اینکه نمیدانم بالا میاندازد. حسین، نقش مترجم را برایم ایفا میکند و به نقل از آسیه میگوید: «آسیه دوس داره بره یه رستوران بالای شهر و اونجا کلی غذا بخوره. یه بار یه گروهی اومدن و چند تا از بچههایی که توی پاسداران زباله جمع میکردن رو با خودشون بردن رستوران.
آسیه هم جزوشون بود. از اون روز تا الان آسیه هر روز خاطره تعریف میکنه. نمیدونم مگه چند ساعت اونجا بوده که این همه خاطره داره از غذا و آدمایی که دیده.» با این حرف هم حسین خندهاش میگیرد و هم آسیه.
دکتری میان زبالهها
شاید اگر مجید را که پایش شکسته است نمیدیدم، فکر میکردم بچههای زبالهگرد هیچ امیدی به آینده ندارند و همه آنها زبالهگردی را شغل اول و آخر خود میدانند؛ تصوری که بعد از دیدن مجید کاملاً رنگ میبازد و به این نتیجه میرسم که میشود در بدترین شرایط زندگی کرد اما امید به بهبود هم داشت.
مجید با اینکه 11سال بیشتر ندارد، سرش در حساب و کتاب است و به جای اینکه خودش را مشغول بازیکردن کند، درس میخواند. پول خرید کتاب و دفترش را از محل کارکردنش تأمین کرده است. وقتی میپرسم چرا درس میخواند و بازی نمیکند، برخلاف رضا میگوید: «وقت برای بازی زیاده. باید درس بخونم. چند وقته مدرسه نرفتم و عقب افتادم.» علت عقبافتادنش را میشود فهمید؛ کرونا. او گوشی هوشمند ندارد که بخواهد کلاسهای آنلاین معلم را دنبال کند و به این دلیل، هرهفته یکبار به یکی از دوستانش زنگ میزند تا بپرسد معلم چه چیزی را درس داده و تا جایی که بتواند پشت تلفن از همکلاسیاش میپرسد. شکستگی پایش باعث شده، صاحب کارش خیلی به او سخت نگیرد.
روزی چند ساعت نشسته زباله تفکیک میکند و در همان حال درس هم میخواند. میپرسم میخواهد چه شغلی در آینده داشته باشد؟ بدون لحظهای درنگ، جوابم را میدهد: «دکتر. میخوام دکتر بشم و میشم.» وقتی کلمه «میشم» را تکرار میکند، چشمانش برق میزند؛ برقی از امید به آینده؛ امیدی که بین بچههای زبالهگرد پیدا نمیشود. مجید از معدود کودکان کاری است که امید به فردایی بهتر دارد. اما این امید و تلاش برای بهبود اوضاع تا چه زمان باقی خواهد ماند؟
امید به جامعهای عاری از کار کودکان
قاسم حسنی_ مدیرعامل انجمن حمایت از کودکان کار
در آستانه روز جهانی مبارزه با کار کودکان، باید همه دستگاهها، سازمانها و نهادها تلاش خود را معطوف به جلوگیری از کار کودکان کنند.
بر این باوریم که کارکردن کودک بهمعنای به یغمابردن زندگی کودکان است و نمیتواند آیندهای روشن برای آنان بسازد. اما میدانیم در شرایط کنونی، رسیدن به جامعهای که عاری از فعالیت کودکان بهعنوان کارگر باشد دور از دسترس است و از این رو، باید به نیازهای این دسته از کودکان بسیار بیشتر از دیگر همسالان خود که در خانواده زندگی میکنند، توجه کنیم.
معتقدم، بازی بهعنوان یکی از بدیهیترین نیازهای کودکان باید برای آنان محترم شمرده شود؛ چراکه بازی میتواند شکلدهنده افکار و شخصیت و نیز پرورشدهنده خلاقیت و عواطف درونی کودکان در آینده باشد. براساس پژوهشهایی که در گذشته انجام شده است، حدود 4200کودک زبالهگرد تنها در تهران به زبالهگردی مشغولند. از سوی دیگر، 33تشکل حامی حقوق کودک در پایتخت در حال فعالیت هستند که این تشکلها به تنهایی از 12هزار کودک کارحمایت میکنند.
این اعداد نشان میدهد که حجم بالایی از کودکان کار و زبالهگرد تنها در تهران زندگی میکنند که تشکلهای مردمی قادر نیستند به همه آنها خدمات مورد نیازشان از بازیگرفته تا نیازهای علمی و آموزشی را ارائه کنند. بهنظر میرسد برای حمایت از کودکان کار چه آنها که زبالهگردی میکنند و چه آنها که دست به فعالیتهای بدنی سخت و طاقتفرسا میزنند نیازمند نهاد متولی حقوق کودکان به شکل فراقوهای هستیم.
این نهاد باید کاملاً مستقل از دولتها عمل کند تا با تغییر دولتها و سیاستهای آنان دچار تحول در نگرشها و سیاستهای حمایتی نشود؛ چراکه تحولات و تغییرات پیدرپی سیاستی، منجر به آشفتگی در حوزه حمایت از حقوق این کودکان و در نتیجه بیاثرشدن تلاشهای انجامشده برای کمرنگشدن آسیب کار کودک میشود.
هرچند اکنون مرجع ملی حقوق کودک در وزارت دادگستری شکل گرفته است اما این مرجع نمیتواند پاسخگوی نیازهای فعالان حقوق کودک در حمایت از کودکان کار باشد. مطالبهگری در حوزه حقوق کودک مسئلهای است که امروز بیش از هر زمان دیگری به آن نیازمندیم و ضرورت دارد پاسخگویی به این مطالبات نیز بهدرستی و بههنگام از سوی دستگاههای مسئول به انجام برسد.
مدرسه بازی در زندگی
مدرسه هم فوتبال بازی میکنی؟» در جوابم میگوید: «مدرسه! مدرسه کجا بود. از مدرسه مگه پول در میآد که برم. به چه دردم میخوره مدرسه؟ اون چند سالی که رفتم هم فایدهای نداشت و فقط بار بود توی زندگی ما
کار، بازی کودکان کار
کار برا ما زباله جمعکنها خودش یه بازیه. نگاه نکن که الان داریم فوتبال بازی میکنیم، اینم از صدقه سر تعطیلشدن کار و نبود رئیسه