هماهنگی برای اعزام چهار هزار نفر از دانشگاهیان به عمره تولیت آستان قدس رضوی: بسیجیان باید امید را تقویت کنند | آگاهی و تحلیل عمیق، ابزار مقابله با جنگ نرم دشمن است مراسم بزرگداشت شهدای پاراچنار پاکستان در حرم امام‌رضا (ع) برگزار شد (۴ آذر ۱۴۰۳) راهیابی ۲۵ حافظ مشهدی به مرحله نهایی مسابقات کشوری قرآن کریم مشورت، صفت مؤمنان بررسی کارکردهای اجتماعی نماز | فریضه‌ای عدالت‌طلب و احیاگر حق چرا باید صبر کنیم؟ ایمان داشته باش تا هدایت شوی | درباره لزوم هدایت قرآنی در زندگی بشر آیت‌الله علم‌الهدی: فرهنگ بسیجی محور عمل کارگزاران نظام باشد | هیچ منطقی در گرانی‌های بازار نیست آیت‌الله علم‌الهدی: بسیجیان دانشجو و طلبه، نگهبان اعتقادی جریان بسیج هستند+ویدئو پیکر مطهر ۱۴ شهید گمنام دفاع مقدس در استان خراسان رضوی تشییع می‌شود رئیس کمیته امداد: خیرین بازوان انقلاب در خدمت‌رسانی به نیازمندان هستند جمع‌آوری ۴۰ میلیارد تومان کمک برای مردم غزه و لبنان توسط خیرین و هیئت‌های مذهبی کشور قصه آقای راستگو | یادی از حجت‌الاسلام محمدحسن راستگو، روحانی نام‌آشنای مشهدی مروری بر روایات ائمه اطهار (ع) درباره عقل | بهترین نعمت برای دنیا و آخرت نصرت الهی در پرتو صبر و پایداری دهک‌بندی ارائه خدمات به ایثارگران از بودجه حذف می‌شود خوش‌به‌حال گردو‌ها اعتکاف ماه مبارک رجب با حضور ۱۵۰۰ معتکف در حرم امام‌رضا(ع) برگزار می‌شود + فیلم (۳۰ آبان ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

خوش خرامان می‌روی‌ ای جان جان بی من مرو | یادی از «حسین هریری»، شهید مشهدی مدافع حرم

  • کد خبر: ۲۹۹۷۳۹
  • ۲۳ آبان ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۰
خوش خرامان می‌روی‌ ای جان جان بی من مرو | یادی از «حسین هریری»، شهید مشهدی مدافع حرم
شهید مشهدی مدافع حرم، حسین هریری، ۲۲ آبان ۱۳۹۵ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.

به گزارش شهرآرانیوز؛ چند روزی بود هیچ اثری از داعشی‌ها توی شهر تدمر نبود. شهر پاک‌سازی شده بود و این تازه ابتدای کار حسین و رفقایش بود. شهری خالی، مرده و مرموز که با وجود تله‌های انفجاری روی زمین و توی خانه‌ها، قدم زدن در شهر دشوار می‌شد. حسین و هم‌رزمانش زمانی به تدمر رسیدند که انبار بمب‌سازی داعشی‌ها، او و دوستانش را روز‌ها به خود مشغول می‌کرد. 

مهماتی که هرکدام قدرت تخریب ویران‌کننده‌ای داشتند و سازوکار هرکدام، مستلزم روز‌ها بررسی بود. حالا باید دوره می‌افتادند توی شهر و یکی یکی بمب‌های جاساز شده را خنثی می‌کردند. خیلی زود حسین و دیگر رزمنده‌ها یاد گرفتند چطور در تقابل با هر مین یا تله انفجاری، عمل کنند. 

هرآنچه در دوره‌های آموزش نظامی دیده بودند، به علاوه تجربیات میدانی و خطر کردن‌های جسورانه، از آنها مهندسانی ساخته بود که می‌توانستند از پس هرجور مین و بمب و تله‌ای بربیایند. نبرد پایاپای حق علیه باطل. با این حال، هر شب با خاموشی آسمان تدمر، نیرو‌های داعشی از مخفیگاه‌های زیرزمینی خود بیرون می‌آمدند و مثل ارواح متحرک در شهر می‌گشتند و زمین تدمر را برای نیرو‌های مدافع حرم ناامن می‌کردند. بمب‌هایی با کنترل از راه دور که هر بار در روز، حسین و هم‌رزمانش را غافل‌گیر می‌کرد. انتحاری‌ها گاه به گاه تلفات می‌گرفتند و کار برای رزمنده‌ها دشوارتر می‌شد.

به این ترتیب با به دام انداختن نیرو‌های داعشی و کشف اطلاعات از آنها، تصمیم گرفتند ورودی و خروجی مخفیگاه‌های زیرزمینی داعشی‌ها را تخریب کنند تا بتوانند امنیت را به شهر برگردانند. در این میان، بنا به حساسیت زمان و پیچیدگی موقعیت، بار‌ها حسین از فاصله نزدیک اقدام به فعال‌سازی چاشنی‌های انفجاری می‌کند و جانش را به بازی می‌گیرد برای پیشبرد عملیات. کار با موفقیت تمام می‌شود. تدمر آزاد می‌شود و حالا وقت برگشتن است.

رواق دارالحجه حرم مطهر

این سه چهار ماه ابتدای عقد، حلاوت بی‌تکراری دارد. حسین در حالی پله‌برقی‌های رواق دارالحجه را بالا می‌آید که شانه‌به‌شانه دختر رؤیا‌های خود ایستاده. دختری که او نیز همیشه آرزو داشته با مردی پیوند ازدواج ببندد که در راه حسین (ع) و فرزندانش قدم برمی‌دارد. انگار نه انگار سفر‌های گاه‌و‌بیگاه حسین به مناطق جنگی، سرنوشت نامعلومی دارد. 

همسر حسین، از جنس خود اوست. دغدغه‌های مشترکی دارند. دوستش دارد و بلاتکلیف نیست. روزی که نشسته بودند توی اتاق و داشتند سنگ‌هایشان را قبل ازدواج وامی‌کندند، گفته بود مرگ، تقدیر تمام آدم‌هاست، اما ملاقات با مرگ در بستر خانه یا سنگر جهاد، انتخابی است که به هر آدمی واگذار شده. دل حسین همانجا قرص شده بود. او همان زنی بود که همیشه آرزویش را داشت. حالا با خاطر جمع می‌توانست بند پوتینش را سفت کند. مقصد بعدی حلب بود.

دیدم که جانم می‌رود

پدر خودش کاسه آب را پشت سر حسین ریخت. گلبرگ‌ها روی آب می‌لرزیدند. عین لب‌های مادر که تقلا می‌کرد حریف اشک‌ها شود. اما نمی‌شد. نمی‌توانست. خودش جواز رفتنش را داده بود. بی‌هیچ شرط و شروطی. خودش آخرین بار که از حرم برمی‌گشت آرزو کرده بود عاقبت‌به‌خیر شود، اما مادر بود. حالا باید با همان دست‌هایی که روزی دکمه‌های پیراهن دامادی‌اش را بسته بود، قرآن روی دست می‌گرفت تا بدرقه اش کند. دم رفتنی انگار قدم‌ها کش می‌آمد. به چشم پدرش رشیدتر می‌آمد.

 توی دل بابا رخت می‌شستند. به روی خودش نمی‌آورد. مرد بود و ستون خانه. اگر شانه‌هایش می‌لرزید، بغض مادر می‌شکست. دم رفتنی، دو سه باری پیشانی‌اش را بوسید. جوری که انگار این بار آخر است. کاسه آب را از مادر گرفت. گلبرگ‌ها، پخش خیابان شد. حسین داشت می‌رفت. چون رفتن جان از بدن.... حاج عباس همین‌طور که دور شدن حسین را از پشت پرده اشک تماشا می‌کرد، زیر لب می‌خواند:
خوش خرامان می‌روی‌ای جان جان بی من مرو‌ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو....

خبر کوتاه بود

ایام اربعین است. مادر گام‌هایش را به آهستـــگی در کوچـــه‌های نجف می‌کـــشـــاند و به یاد آخـــرین سفر که با حسین بـــه ایـــن سـرزمین آمده بودند، خاطره‌بازی می‌کـنـد. نگاهش را به یـــاد می‌آورد که با ابرو‌های درهم کشیده به هجوم زوار برابر مغازه‌های نجف نگاه می‌کرد و سری از روی تأسف تکان می‌داد و به مادرش می‌گفت چرا باید از سفر کربلا، کفن به سوغات برد؟ حسین (ع) مگر کفن داشت؟ مادر اینها را می‌شنید و همین‌طور که قند توی دلش آب می‌شد، حیرت می‌کرد از عمق نگاه او. حسین حالا حلب بود و مادر به شوق زیارت و تسکین دل مضطربش آمده بود عراق. تا ستون ۶۰۰ را رفته بودند و بعد به طرز عجیبی به اصرار هم‌کاروانی‌هایش، او و پدر حسین را به نجف بازگردانده بودند تا به مشهد برگردند. 

می‌گفتند مادربزرگ عروسشان که مدتی سرطان داشته، از دنیا رفته است. پای برگشتن نداشت. تاعراق آمده بود و به کربلا نرسیده بود. غافل از آنکه خانه‌اش حالا عصر عاشوراست. باید به مشهد برگردد تا خبر را آرام آرام به گوشش زمزمه کنند. حسین به آرزویش رسیده بود و کسی این مابین زبانش نمی‌چرخید خبر را به گوش پدر و مادرش برساند. دسته دسته آدم حوالی خانه‌شان قدم می‌زدند به دنبال کلمات. هیچ‌کسی نمی‌دانست چطور می‌شود از رفتن حسین گفت. از اربا اربا شدنش به وقت خنثی‌سازی یک بمب در خانه‌ای از خانه‌های حلب. او و دو نفر از رفقایش بر اثر انفجار مین، به شهادت رسیده بودند. 

یک نفر باید توی همان کاسه‌ای که آب را پشت سر حسین ریختند، شربت گلاب می‌ریخت و روی صورت مادر می‌پاشید، اما زمانی که پایشان به خانه رسید و خبردار شدند، بی‌آنکه بداند چطور از شنیدن رفتن حسین، روی پاست، دست به آسمان برد و فریاد زد: باقی پسرهایم فدای زینب حسین (ع). انگار حسین زیر بغل‌های مادر را گرفته بود. دستی به شانه‌های پدر داشت و نگاهی به دل رنجور تازه‌عروسش که چادر سفید عقد را جمع کرده بود و چارقد عزا به سر کشیده بود. حسین درست ۱۹‌روز بعد از تولد ۲۸ سالگی‌اش شهید شد و در اربعین حسینی روی دست همشهری‌هایش در قطعه شهدای بهشت رضا (ع) کنار رفقای شهیدش در آغوش خاک آرام گرفت.

* شعری از مولوی

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->