به گزارش شهرآرانیوز؛ تمام مسیر خانه تا ایستگاه راهآهن مشهد در وانت پدر به سکوت گذشت. سکوتی که برای دیروز و امروز نبود. تمام سال چهارم دبیرستان را که داشت برای ورود به دانشگاه درس میخواند، با پدرش قهر بود. از همان قهرهای ابتدای جوانی که هنوز آدمیزاد قدر ثانیهها را نمیداند. پشت وانت آقای بهداد، کنار باقی اجناسی که باید تحویل صاحبانشان میشد، یک جعبه کتاب بود و یک چمدان که تمام دارایی حامد هجدهساله بود. لابهلای وسایل داخل چمدان هم یک دسته اسکناس جاساز کرده بود. اسکانسهایی که در ازای فروش دستگاه ویدئوی خانگی خانوادهاش گرفته بود تا با آن شهریه دانشگاه را بدهد.
همان دستگاهی که اولین بار با آن عاشق سینما و دنیای بازیگری شده بود. حالا داشت تمام مسیر خانه تا ایستگاه را به سالهای دشوار گذشته فکر میکرد. به کوچ ناخواسته خانواده از تهران به نیشابور. به سالهای ورشکستگی پدر و رجعت به زادگاهش مشهد. به درس خواندنهای بیوقفه و سکوت تمامنشدنیاش برابر پدر؛ و حالا نگاهش به تهران بود.
جایی که رضا صابری و داوود کیانیان نداشت، اما لابد فرصتهای پرشمار دیگری داشت که بتواند بالاخره بالقوههای بازیگریاش را به فعل برساند. وانت پدر که به ایستگاه قطار رسید، وقتی چمدان را زمین گذاشت و جعبه کتابها را زد زیربغلش، احساس کرد دیگر شانههایش تحمل این سکوت چندینماهه را ندارد. روی پدرش را بوسید. سوار قطار شد و نشست توی کوپهای که او را به مقصد آیندهای نامعلوم میبرد.
با سوت حرکت قطار، انگار بند دل حامد پاره شده باشد، جستی از کوپه بیرون زد، خودش را رساند پشت پنجره راهرو و در میان آدمهایی که به بدرقه آمده بودند، برای آخرین بار رو به چشمهای مضطرب و دلسوزانه پدر، دستی تکان داد و با صدایی که هرگز به گوش او نمیرسید فریاد زد نگران من نباشید و بعد به گریه افتاد. قطار که از قاب طلایی حرم مطهر عبور کرد، انگار پرندهای بیقرار بار دیگر به سینه بیقرار او برگشت؛ آرام گرفت و خود را به سرنوشت مبهم پیش رو سپرد.
«فقط فوتبال میفهمه چیه و تریاک.» همین نیم خط دیالوگ، خلاصه شخصیت کوتاه مهرداد در بوتیک است. بدن، بیان و چهره آنچنان از او یک معتاد بیتعادل پرخاشگر ساخته که انگار نیم بیشتر عمرش به اعتیاد گذشته. آن یک نخ سیگار نصفهنیمه توی دستش را وقت ادای هیچ دیالوگی زمین نمیگذارد. دستهایش میلرزد و توی صدایی که از شدت خشم بالا میرود و از فرط استیصال پایین میآید، شخصیتی بیرون میزند که هیچ شباهتی به بهداد پشت دوربین ندارد.
ترکیب درخشان حمید نعمتا... و حامد بهداد، هر دو را در ابتدای مسیر حرفهای شدن، به رخ دنیای سینما کشیده. «بوتیک»، اولین فیلم بلند نعمتا... است و بهداد دارد دومین نقش جدی بازیگری در سینما را تجربه میکند. نقشی فرعی، اما اثرگذار که شاید به اندازه «بازی آخر» طولانی نباشد، اما هنوز صدایش توی گوش هواداران این اثر ماندگار میپیچد. ماندگار مثل فیلم دوست داشتنی «کافه ستاره».
چطور میشود برای یک شخصیت چندلایه خاکستری توی فرصت نود دقیقهای یک فیلمنامه، دل سوزاند و همزمان از او بیزار بود؟ این نفرت و ترحمی که مخاطب از فوادِ «روز سوم» در دلش داشت، تا یک جایی مدیون فیلمنامه بود. باقی، اما همه قدرت بازی بهداد بود.
بازیگری که در هفتمین تجربه سینماییاش، پس از نقشهای مختلف و متنوع، مشغول ایفای یکی از فراموش نشدنیترین شخصیتهای کارنامه هنری اش بود.
فواد میتوانست همچنان که با چشمهای عاشقپیشه و لهجه دستوپاشکسته عراقی، قلب سمیره را بلرزاند، همزمان در جای دیگری از داستان با نگاه غیظآلود و حقبهجانب، از تعرض آشکار به خاک اجدادی معشوقهاش دفاع کند. با این حال وقتی تا سینه توی آب بود و داشت برای آخرین بار برای داشتن سمیره دستوپا میزد، آن دو سه شلیک پایانی انگار به قلب مخاطب مینشست. حامد بهداد، قلب تماشاگر سینما را توی دستانش گرفته بود و در هر اثر تازهای، اثبات میکرد میتواند از پس هر جور نقش پیچیدهای بربیاید.
توی آن سکانس از فیلم «هرشب تنهایی» که حامد بهداد ایستاده برابر پنجره فولاد حرم امام رضا (ع)، عینکش را از صورتش برمیدارد و با تمام وجود تسلیم بغض فروخوردهاش میشود، انگار هیچ چیزش بازی نیست. انگار همان حامد شانزده سال پیش است که برای خداحافظی به حرم آمده بود تا برود سراغ فصل تازه زندگیاش. او بارها برابر این پنجره ایستاده بود. بارها از صاحب این بارگاه خواسته بود به او آبرو بدهد. بارها دلش شکسته بود و آرزو کرده بود روزی برای خودش آدم عزتمندی شود. آن چند ثانیه از سکانس فیلم رسول صدرعاملی برای حامد بهداد، خود زندگی بود.
«مارموز» و «گیجگاه» و «مفتبر» که اکران شد، ژانر کمدی هم در پرونده درخشان حامد بهداد جایگاه خودش را پیدا کرد. آشناییزدایی نقشها، عادت همیشه او در این سالها بود. بیزار از تکرار شدن و مشتاق تجربههای تازه. نقشهای کوتاه و بلند را با دقت و فکر شده انتخاب میکرد. همچنان که نقشی کوتاه و فرعی روی پرده میرفت، توی مشتش یک اثر بلند سینمایی یا یک سریال پرمخاطب بود که هنوز به نمایش درنیامده بود. یا درست توی همان سالی که با یک کمدی به سینماها میرفت، در شبکه نمایش خانگی با یک نقش پرکشش و جدی مثل امیر شایگان (میخواهم زنده بمانم) بر سر زبانها میافتاد.
حواشی زندگی هنری بهداد هم با باقی هنرمندهای عالم بازیگری تفاوت دارد. غالبا سکوت میکند و اگر جایی زبان به اعتراض باز میکند، در دفاع از اصالت و نقد بیانصافیهاست. ادبیات خاص خودش را دارد. توی مصاحبهها، هنوز وقتی حرف میزند انگار رگوریشه خراسانیاش جلوتر از زبان او حرکت میکنند.
هم زمان با جسارت در بیان و ادعاهای شجاعانه، نجیبانه و هوشمندانه کلمات را انتخاب میکند و اگر دنباله حرفهایش را بگیری باز برمیگردی به نیشابور، به مشهد، به سالهای تلمذ از محضر حبیبا... بیگناه و جهانبینی عمیقی که از شاهنامهخوانیهای مادربزرگ و شعرخوانیهای پدرش به یادگار دارد. او همچنان که حامد بهداد و ستاره بیانکار سینمای ایران است، اما هنوز فرزند خلف خراسان است و انگار همین دیروز بود که نشست توی قطاری که نمیدانست دارد او را به سمت ستاره شدن میبرد.
نقش آفرینی بهداد در فیلم سدمعبر که تندیس بهترین بازیگر نقش اول
مرد را از جشن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران به خود اختصاص داد.
هنرنمایی در فیلم قصر شیرین، جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد را
از نگاه نویسندگان و منتقدان سینمای ایران برای بهداد به همراه داشت.
بهداد در فیلم جرم که سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد
را از بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر گرفت.