به گزارش شهرآرانیوز؛ رفت نشست توی بالکن. به رسم هر روز و همان ساعت همیشه. روی همان زیرانداز زرشکی ابردوزی شده. بیساز. با دستهای خالی. چشمهایش را تنگ کرده بود رو به زمین کشاورزی مقابل خانه. انگشتهایش بلاتکلیف مانده بود. سرانگشتهایش سوز میزد و دلش بیقرار بود. چشمهایش را بست.
دست کشید روی تن سازی که نبود و به آهستگی به سیمهای ابریشمی اش زخمه میزد. آرام آرام با همان چشمهای بسته اوج گرفت و شعری که بارها همینجا زمزمه کرده بود، با صدایی آرام از سر گرفت. پرندهای آهسته آمد نشست روی شانهاش. همان یار کوچک همیشگیاش بود. همانی که هربار توی بالکن مینشست و ساز دست میگرفت، با پنجههای کوچکش روی نوک دوتار جاخوش میکرد و هربار از میانه نواختن متوقف میشد، شروع میکرد به سروصدا که یعنی باز هم بنواز.
از جایش تکان نمیخورد تا آن کنسرت یکنفره شورانگیز تمام شود. حالا دوباره برگشته بود. هیچکس قد آن گنجشک نمیدانست دوتارنوازی وصله تن قربان است. حتی اگر ساز را آویز دیوار کرده باشد. او خود نغمه و آواست. ترانههای محلی، خون جاری توی رگهای اوست. سکوت قربان، ترانه است. مگر میشود او را از نواختن و سرودن و شیدایی جدا کرد، اما قربان تصمیم خودش را گرفته بود.
میگفت هرچه باشد مسلمانیم. مگر میشود شیخ روستا بیراه گفته باشد؟ یحتمل کربلایی رمضان پدرش هم اگر زنده بود، دست از دوتار میکشید. معصیت دارد و بعد خودش را جمعوجور کرد، از جا بلند شد و همین که پرنده کوچکی از سر شانههایش پرید، تصمیم گرفت برای همیشه دست از نواختن بکشد و بیفتد به جان خاک نرم زمین و سرش را با کشاورزی گرم کند.
هجده سال گذشته. توی این هجده سال، دستهای هنرمند قربان با خاک و برگ و ریشه مأنوس شده و توی روزمرگیهای کشاورزی، دیگر زیر و بم ساز از یادش رفته. توی مجالس عروسی و مناسبتهای سنتی روستا هم مثل باقی مردم مینشست گوشهای و نگاه به نوازندگی دوتارنوازان مبتدی میانداخت و بغضی کهنه را با یک استکان چای پررنگ پایین میداد و گاهگداری دلش تنگ میشد و باز دوباره میافتاد به جان زمینهای کشاورزی.
یک روز، اما دیدار با یکی از روحانیون خوشقریحه منطقه، همه معادلات را توی سر قربان بههم ریخت. سال۱۳۶۲ بود. شیخ به خانه قربان آمده بود و همینطور که سیب سرخی از سبد حصیری مقابلش برمیداشت، نگاهی به ساز خاکگرفته گوشه اتاق انداخت و گفت: «ساز زدن تو مناجات است. وقتی چشمهایت را میبندی و شروع به روایت میکنی، روح آدمیزاد از زمین کنده میشود. این نغمههای عرفانی هزار هزار توفیر دارد با مطربیهای بیمایهای که غبار میریزد به تن و روح آدمیزاد.
حیف است یکی مثل تو که از بچگی پای درس حکایتهای موزون و نغمههای اصیل ایرانی نشسته، بنشیند گوشهای و ساز بیفتد دست کسانی که اوج هنرشان شور گرفتن توی ختنهسوریهاست.» قربان نگاهی به ساز گوشه اتاق انداخت که سالها زیر پارچه گلدوزی شده مادرش پنهان میکرد. پس از رفتن شیخ، ساز را برداشت، رفت نشست توی بالکن و مثل پدری که بعد سالها، فرزندش را دوباره پیدا کرده باشد، برای دقایقی او را به آغوش کشید. با اولین نغمه، گنجشکها همگی دور سرش جمع شده بودند. از حیاط این خانه، دوباره رشتههای بلندی تا آسمان کشیده میشد.
پنج سال بعد از آن روز بود که بالاخره آوازه هنر بیبدیل حاج قربان به قاب تصویر تلویزیون کشیده شد. جواهری از خراسان در حال درخشیدن بود و اهالی هنر موسیقی بهخوبی میدانستند ستاره بیتکراری در آسمان هنر موسیقی مقامی، متولد شده است. آنچنان که از سالهای ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۱ بهعنوان نوازنده برتر جشنواره موسیقی فجر معرفی شد و از آن پس تا دوازده دوره متوالی، داور ثابت جشنوارههای موسیقی مقامی کشور بود.
مردی که همه او را به اجراهای زنده و غیرقابل پیشبینیاش میشناختند، اما سال۱۳۷۰ (۱۹۹۱) بود که در کسوت سفیر موسیقی ایران قرار بود جایی در ۸۴۰ کیلومتری جنوب فرانسه، برابر جمعیتی مشتاق در حاشیه رود سن، هنرنمایی کند. اوایل مرداد ماه بود. او و گروهش یکی از پنج شش گروهی بودند که به نمایندگی از ایران به فستیوال آوینیون فرانسه دعوت شده بودند. بعد از شش شب اقامت، نوبت رسیده بود به اجرای حاج قربان. قرار بود توی آن چهلدقیقه، هرچه در چنته دارند بریزند روی داریه تا تمام دنیا بداند موسیقی ایران چه شگفتیهای گوشنوازی دارد.
بعد از اجرای گروهی از تربت جام، نوبت رسیده بود به اجرای حاج قربان. سازش را دست گرفت نشست روی سن برابر جمعیتی که نزدیک به یک هکتار زمین را اشغال کرده بودند و چشم دوخته بودند به دستان و حنجره طلایی حاج قربان. سکوت محض در فضا وزیدن گرفته بود و با نخستین زخمههای حاج قربان به تن ساز، دسته دسته آدمها شبیه به گنجشکهای شیدای روستای علیآباد، سراپا گوش شده بودند.
علیرضا پسرش هم نشسته بود کنارش و از جایی به بعد دیگر زمان و مکان از خاطرش رفته بود. خیال میکرد بار دیگر همانجاست؛ روی بالکن خانه کاهگلیشان در علیآباد. قطعههایش که تمام شد، بلند شد برود که جمعیت هوراکشان به التماس افتاده بود برای اجرایی دوباره. برنامهای که بنا بود چهلدقیقه بیشتر وقت جمعیت را نگیرد، حالا داشت حاج قربان را پس از چهل دقیقه دوم، مهیای چهل دقیقه سوم میکرد.
دست آخر بعد از دوساعتونیم، آقای معاون رو به خبرنگارها کرد و گفت: «این پیرمرد خسته است! باقی باشد برای فرصتی دیگر!» صبح روز بعد خبرنگارها مثل موروملخ ریخته بودند توی اتاق آن نوازنده معروف ایرانی که دوتار مینواخت. دوربینها بیوقفه رو به دوتار و چروکهای نازنین صورت پیرخراسانی میچرخید و نیویورک تایمز و بیبیسی و لیبراسیون همگی مبهوت کشف تازهای بودند. چند روز بعد عکس حاج قربان سلیمانی با تیتر «گنجینه راستین موسیقی ملی ایران» روی جلد نشریات فرانسه آمده بود.