نجمه موسوی کاهانی - به گمانم اینکه «فاطمه، فاطمه است» فقط نام یک کتاب نیست، معنی بزرگتری دارد. من فکر میکنم معنی ملموسش این است که هر که نامش فاطمه است، صاحب این نام جور دیگری هوایش
را دارد.
یعنی ملائکه منتظرند تا لب باز کند و خواسته دلش را در نجوایی آرام با خدای دلش بازگو کند تا به ناگاه همهمهای در ملکوت بپیچد و ملائکه دست به کار شوند تا ذره ذره کارها را ردیف کنند و او را به خواستهاش برسانند. فاطمه روایت ما نیز سالها نجوایی بر لب و خواستهای در دل داشته است که حالا به خواسته دلش رسیده و آرزوی بزرگش برآورده شده است.
دختران انتظار
در مؤسسه خیریه مهر امام رضا(ع) که در محله آب و برق قرار دارد، تعداد زیادی از دختران در سن و سالهای مختلف زندگی میکنند که همگی یا سرپرست خود را از دست دادهاند یا خانواده آنها شرایط نگهداری از این کودکان معصوم را نداشتهاند. برخی از آنها با خانوادهشان رفت و آمد دارند و بعضی دیگر پس از اینکه مادر یا پدر به شرایط مناسبی دست یافتند به کانون خانواده بازمیگردند. تعدادی از این دختران در انتظارند تا پدری که معتاد است، با گذر زمان متوجه شود که میتواند با کنار گذاشتن این ماده افیونی خانواده را بار دیگر دور هم جمع کند و اینها دختران انتظارند. انتظار معجزهای که دنیایشان را روشن و رنگی کند.
یکی از این دخترانی که 8سال گذشته را میهمان خانه مهر امام رضا(ع) بوده است فاطمه روایت ماست. دختری کمرو و در ظاهر آرام که شور و طراوت نوجوانیاش را پشت حیایی نجیبانه پنهان میکند. او که از 7سالگی در این خانه زندگی کرده است داستان زندگیاش را اینطور
بازگو میکند.
از آزارهای نامادری فرار کردم
خردسالیام را در خانه پدری به یاد دارم. پدرم بنا بود و صبح تا شب را در خانه نبود. خاطرات بدی که از نامادری در ذهنم حک شده، آزارها و شکنجههایی که من و برادرم را از خانه فراری داد و سالها دوری و انتظار را برایم رقم زد خوب به خاطر دارم. تا اینکه یک روز برادرم که فقط دو سال از من بزرگتر بود تصمیم مردانهای برای نجاتمان گرفت. در آن زمان من 7سال داشتم و او 9ساله بود. از تمام شهر فقط حرم را میشناخت و در افکار کودکانهاش تنها چیزی که حک شده بود، این بود که حرم امام هشتم(ع) امنترین نقطه این دنیاست. دست مرا گرفت و با ترس و دلهره راهی کوچهها شدیم. تا اتوبوسی که میدانستیم آخرش به حرم میرسد دویدیم تا کسی ما را نبیند و مجبور نشویم به آن خانه برگردیم. اما بالأخره رسیدیم به حرم و آرامشی که نمیدانستم از کجا آمده است وجودم را فراگرفت. بعد از دویدنها و خستگیهایی که در پاهای کوچکم حس میکردم، با اشاره برادرم در آن فضای امن در گوشهای نشستیم و آرام گرفتیم، سرم را روی شانههای او گذاشتم و خوابیدم. خوابی که هنوز عمیق نشده بود با صدای فردی از زائران امام رضا(ع) از هم گسیخت. دوباره دلهرهای در دلم افتاد ولی برادرم به من گفت «آرام باش، اینجا کسی با ما کاری ندارد، فقط کافیست نامی از پدرمان نیاوریم.»
لحظه تلخ جدایی رقم خورد
به اینجای خاطرهها که میرسد فاطمه مکثی میکند. خاطرات در ذهنش تداعی میشود. لحظات ترس و اضطرابی که در آن دوران کودکی نمیدانست چه در انتظارش است. فقط میدانست که باید به برادرش اعتماد کند. چند لحظهای سکوت میکند.
بعد لبخندی تلخ بر لبش مینشیند و بعد از اینکه اشکهای جمعشده در چشمانش را با چندبار پلک زدن پنهان میکند، ادامه میدهد: پس از اینکه آن زائر ما را به خادمان حرم نشان داد، یکی از خادمها که لباس مخصوص به تن داشت تا قسمت کودکان گمشده ما را همراهی کرد. در آنجا آدرس و مشخصات خانه را از ما خواستند اما برادرم فقط مشخصات منزل دایی را به آنها داد.
اما از آنجایی که سالها بود مادر و دایی را ندیده بودیم مشخصات خیلی گنگ و نامفهوم بود. پس از اینکه پرس و جوها به جایی نرسید و مسئولان دیدند که کسی هم به سراغ ما نیامد به بهزیستی اطلاع دادند و در آن لحظه تلخ من از برادرم جدا شدم. او به قسمت پسران رفت و من هم به خانه مهر دختران تحویل
داده شدم.
آغاز دلتنگی و انتظار
حالا فاطمه را داریم و یک دنیای غریب بین انسانهایی که مهرباناند، غریبهاند اما دلسوزتر و فداکارتر از خانوادهای که باید مأمنش میبودند. فاطمه کوچک ما وارد دنیای جدید زندگیاش میشود. دنیایی بدون ترس و اضطراب، بدون آزار روحی و جسمی، بدون تحقیر ، گریه و... اما پر از دلتنگی، پر از انتظار! حس میکنم دیگر حرفی برای گفتن ندارد. سکوتش که طولانی میشود من سر صحبت را باز میکنم. «خب فاطمه جان، بگو از ورودت، از زندگیات در خانه مهر، از سالهایی که در اینجا سپری کردی، از کودکیای که تمام شد و به نوجوانی رسیدی» از روی صندلی بلند میشود، میرود روی تختش مینشیند و دستش را زیر چانهاش میگذارد، لب پنجره، زل میزند به درختهای سر به فلک کشیده حیاط، انگار تمام این 8سال را با همین درختان قد کشیده، حرفهایش را به گنجشکانی که لابهلای شاخهها میپرند گفته و آنها را به عنوان قاصدی فرستاده تا در شهر بگردند و خانوادهاش را پیدا کنند.
پنجشنبههای دلگیر
باز هم من باید صحبت را آغاز کنم. « فاطمه جان! از دوستانی که پیدا کردهای بگو» انگار به قسمت خوب زندگیاش اشاره کردهام. رو به من میکند و میگوید: دوستان زیادی دارم. من جزو اولین گروههایی بودم که در این خانه حضور پیدا کردیم، اینجا خوب است، خانهام را دوست دارم، آقاجان و مادرجان را دوست دارم، اینجا همه چیز آرام است و همه امکانات هم برایمان فراهم است، تنها چیزی که کم دارم خانواده است، در اینجا هر پنجشنبه بچهها میتوانند به اقوام و آشنایان دور و نزدیکشان تلفن بزنند و حتی آخر هفتهها را با خانواده بگذرانند، اما من چی؟ تمام این سالها حتی یک نفر را نداشتم که با او حرف بزنم، دوستانم و مشاورانی که در این خانه هستند نمیتوانستند جای یک کلمه حرف زدن با مادر یا برادرم را برای من پر کنند اما هیچ وقت ناامید نشدم.
هر بار که فردی از مسئولان به دیدن ما آمد به او گفتم که خانوادهام را پیدا کنند اما نشد که نشد، یا اعتنا نمیکردند و به من قول الکی میدادند یا پیگیریهایشان به جایی نمیرسید و زود خسته میشدند. اما همیشه میگفتم خودم که بزرگ شوم خانوادهام را
پیدا میکنم.
آقاجان و مادرجان همه دخترها
قدرت صدایش را دوست دارم. محکم حرف میزند. وقتی از این دختر آرام و خجالتی اینطور محکمبودن را میبینم یقین پیدا میکنم که او آینده درخشانی دارد. او دختریست که تن به کودکآزاری نداده و با زندگی سیاه گذشته خو نگرفته است، اراده میکند، تصمیم میگیرد و میسپارد به گوش ملائک تا ببرند به آسمانها و بگویند فاطمهای خواسته است تا به آرزویش دست یابد. از او میپرسم« فاطمه جان تو که گفتی در این سالها هیچ کدام از فامیل را ندیدهای، پس آقاجان و مادرجان چه کسانی هستند؟» با خندهای میگوید: مسئولان اینجا آقاجان و مادرجان همه ما هستند.
هیچ وقت ناامید نشدم
خنده ریز دخترانه انگار از همان کودکی روی صورت ظریفش باقی مانده است. گمان کنم مادرش پس از سالها او را با همین خنده شناخته است. از او میخواهم ماجرای
پیدا شدن مادر و برادرش را تعریف کند. حالا هیجان صدایش بیشتر میشود. از لحن صحبتش متوجه میشوم که منتظر این لحظه بوده است تا ماجرای افسانهای زندگیاش را که شاید شبهای زیادی را با این رؤیا خوابیده تعریف کند. طوری آغاز میکند که انگار میخواهد فریاد بزند تا همه دخترکان ناامید بشنوند.
اینطور میگوید: هر بار که با مشاوران خانه مهر صحبت میکردم به آنها میگفتم که مطمئن هستم خانوادهام به دنبال من هستند. با این امیدی که در دل من وجود داشت مددکاران هم بیکار ننشستند و از همان جایی که پیدا شده بودم پیگیری خود را آغاز کردند. نتیجه این پیگیریها هم رسید به خانه داییام. با پیداشدن دایی، مادرم هم پیدا شد و از قرار معلوم مادرم در این سالها به دنبال من و برادرم بوده و موفق شده است که برادرم را پیدا کند. نمیتوانم لحظه شیرین دیدار را توصیف کنم، لحظهای که همه خانواده، مادر، برادر، دایی و زن داییام برای دیدن من به اینجا آمدند، بهترین لحظه زندگیام بود. رؤیای هر شبم تعبیر شده بود و احساس میکردم خوشبختترین دختر روی زمین هستم. برادرم با آن پسر بچهای که در ذهن داشتم خیلی تفاوت داشت. برای خودش مردی شده بود. مردی که مادرم را همراهی میکرد. مادرم اول مرا نشناخت. من هم تصویر مبهمی از او در ذهنم داشتم و به سختی توانستم چهره گذشتهاش را با این چهره شکستخورده و غمدیده روزگار
تطبیق دهم.
میخواهم روانشناس شوم
فاطمه میگوید و میگوید، معلوم است که این لحظهها برایش ثانیه به ثانیه به حلاوت عسل میماند. شک ندارم که تک تک لحظات دیدار را در دفترچه خاطراتی که سالها خالی نگه داشته ثبت کرده است. به او میگویم حالا برنامههای آیندهات تغییر میکند. از آنها بگو، ژست خانم دکترها را به خود میگیرد و میگوید: با اینکه در هنر آرایشگری استعداد دارم و حتما این شغل را در آینده انتخاب میکنم ولی شغل اصلی من روانشناس مشاور خواهد بود. روانشناسها آدمهای خوبی هستند.
حال دیگران را درک میکنند و با حرفها و کارهایشان به دنبال آرامش بخشیدن به آنها هستند.
مثل همین خانم مشاور خودمان که دوستش دارم. البته کارهای هنری هم انجام میدهم مانند نمددوزی و شبهقالی.
خانواده سه نفری را دورهم جمع میکنم
بعد چهرهاش جدیتر میشود و ادامه میدهد: تصمیم دارم خوب درس بخوانم، برای خودم کسی شوم و بتوانم شغل و درآمد خوبی داشته باشم تا بتوانم با همکاری برادرم، مادرم را پیش خودم بیاورم و از او مراقبت کنم. من به خودم قول دادهام برای خودم، مادرم و برادرم زندگی خوبی بسازم. یک زندگی ساده و زیبا که همیشه سه نفری دور هم باشیم، سفرهای خودمانی پهن کنیم و در کنار هم روزهایمان را بگذرانیم.
در حالی اتاق این دخترک زیبا را ترک میکنم که حس امیدواری در گوشه گوشه آن موج میزند. معجزهای که پس از 8سال نه فقط فاطمه روایت ما، بلکه تمام دختران این خانه را امیدوار کرده است که زندگی روی خوشی هم دارد.
رفاه یا خانواده
مینا عسگریان، مشاور بالینی مرکز مهر امام رضا(ع)، درباره روحیات فاطمه قبل و بعد از پیداشدن خانوادهاش میگوید: با توجه به امیدی که فاطمه در دل داشت از اوایل ورودم به این محل به همراه دیگر همکارانم پیگیر وضعیت خانواده او شدیم و متوجه شدیم که روزنه امیدی هم وجود دارد و شاید این امکان باشد که فردی از خانواده او را بیابیم. پس از مدتی که به دنبال سرنخی از فامیل دور و نزدیک فاطمه بودیم بالأخره ابتدای تابستان امسال مددکار ما موفق شد شماره تلفنی از دایی او پیدا کند. سپس دایی و زندایی فاطمه، مادر او را از حضور دخترش در این محل با خبر کردند و مادر و برادر به همراه دایی و زندایی همگی با هم پس از 8سال به دیدن فاطمه آمدند.
در آغوش مادر
او که روزهای زیادی را پای درددل دختران این مرکز نشسته است، میگوید: لحظه بسیار زیبایی بود، در لحظه اول مادر و دختر تقریبا همدیگر را نشناختند. زمانی که فاطمه خانه را ترک کرده بود دخترک کوچکی بوده و حالا نوجوان قدکشیده و بالغی است که مادر ناباورانه او را در آغوش کشید. برادر او هم مردی شده بود و نگاههای درهم آمیخته آنها تداعی آخرین دیدارشان در قسمت کودکان گمشده حرم بود. حالا خانواده همدیگر را پیدا کردهاند اما مادر شرایط نگهداری از دختر خود را ندارد. به همین دلیل مسئولان مرکز اتاقی را در اختیار آنان قرار دادند تا هر بار که ملاقات دارند بدون حضور دیگران دور هم لحظات آرامی را سپری کنند.
زندگی و دیدار در خانه مهر
شرایط زندگی بچههای این مرکز با خانوادهها به نظر خود آنها بستگی دارد. این نکته واضح است که از نظر رفاه و پیشرفت در زمینههای تحصیلی، اجتماعی و اقتصادی در مرکز شرایط بهتری برای بچهها وجود دارد اما
گاهی اوقات آنها حاضرند از همه چیز بگذرند و زندگی کنار خانواده را به هرگونه رفاهی ترجیح میدهند. البته شرایط خانواده در این میان حرف اول را میزند. به طور مثال فاطمه به زندگی در کنار خانواده علاقهمند است اما مادر و برادر او در شرایط مناسبی برای نگهداری از وی به سر نمیبرند و امکان زندگی در کنار آنها هنوز برای فاطمه میسر نیست. در صحبتهایی که با او داشتهایم متقاعد شده که زندگی در مرکز به صلاح اوست و میتواند هر وقت که دلش خواست خانواده را ببیند و حتی چند روز را در کنار آنها سپری کند. هفته گذشته فاطمه 3روز را به همراه مادر و برادرش در منزل دایی خود بود که برایش لحظات خوشایند و آرامشبخشی را به وجود آورد.
محکم و مسئولیت پذیر
در سالهای گذشته وقتی پنجشنبهها، دیگر دختران مرکز با خانوادههای خود تماس تلفنی و قرار ملاقات داشتند فاطمه به من مراجعه میکرد و با ناراحتی میگفت: «من به کی زنگ بزنم؟» با اینکه دختر امیدوار و محکمی است ولی غمی که در وجودش بود پنهانشدنی نبود. حالا که خانواده خود را پیدا کرده است امیدوارتر از قبل به زندگی ادامه میدهد. او دختر مسئولیتپذیر و پرتلاشی است. با توجه به اینکه از سطح درسی مطلوبی نیز برخوردار است از او خواستیم تا با پشتکاری که دارد تمرکز خود را روی تحصیلاتش قرار دهد تا بتواند با موفقیت به شغل مناسبی دست یافته و خانوادهاش را حمایت کند.