به گزارش شهرآرانیوز، این عکس من را به دهه ۶۰ فوتبال مشهد برد که پر از رمز و راز است و هنوز سلامت و عشق و ایثار جایش را به مافیا و پول نداده بود. انگار همین دیروز بود که کاظم یا در قلب دفاع ابومسلم و منتخب خراسان بازی میکرد یا در نقش هافبک وسط میدانداری میکرد یا در سمت چپ و راست خط میانی نقشآفرین بود. او گاهی برای ابومسلم در نقش فوروارد هم ظاهر میشد. خلاصه که یک بازیکن چندپسته بود که بهنوعی آچار فرانسه تیمش محسوب میشد. غیاثیان در این تصویر کنار بزرگان فوتبال دهه ۵۰ و ۶۰ مشهد و ابومسلم با زانوبند سفید بر زانوی راستش دیده میشود. اکبر میثاقیان، مصطفی نوریحسینی، حسین پاس، رضا جاهدی، مرحوم منصور فتحعلیزاده، هادی قرائی و علیرضا گیلعرب هرکدامشان وزنهای در ابومسلم بودند و داستان خودشان را دارند، اما نکته عجیب این عکس نگاه منصور و کاظم است. انگار به اعماق زمان مینگرند و به بازی سرنوشت. منصور هم در عین جوانی، زن و بچهاش را گذاشت و آسمانی شد. او فوتبالیستی تحصیلکرده و بااخلاق بود که ویژگیهای فنی بالایی داشت. از او فرزندانش به یادگار ماندهاند، اما حیف و صد حیف که کاظم چنان در مسئولیت خانواده و فوتبال غرق شد که یادگار او خواهران و برادرانش و شاگردان فراوانش در فوتبال بهویژه در تیم سازمانیافته و کمنظیر دهداری مشهد است و بس. بدون شک از روزی که فوتبال را به شکل جدی شروع کرد، متفاوت بود و دوست داشت فوتبال را زیبا بازی کند. همیشه ناخودآگاه بهنوعی هدایت اطرافیانش را در جریان مسابقه به عهده میگرفت. گویا بازی میکرد که روزی مربی شود و بالاخره هم شد. کاظم با مربیگری دهداری و فلسفه مربیگری مرحوم دهداری کار را شروع کرد و به موازات آن با ابومسلم و منتخب خراسان در لباس بازیکن خدمت کرد و در نهایت بعد از پایان فوتبالش یک مربی بااخلاق، بهروز و جدی با فلسفه خاص خودش در ابومسلم، پیام و دهداری سردمدار گروه جدید مربیان مشهد شد. او میرفت که در فوتبال بهعنوان مربی بزرگی کند و فوتبال خراسان را یاری رساند که یک دشمن نامرد پنهانی و آرام آرام، موذیانه و بیسروصدا وارد وجودش شد. چه میشود کرد؟ این رسم روزگار است که گلچین خوبی است. در مراسم سالگردش پسرکی شیرینی در دست از میهمانان پذیرایی میکرد. او خواهرزاده کاظم است که هنگام فوت کاظم پنج، شش سال بیشتر نداشت. چشمانش چشمان کاظم بود و نگاه جدی و عمیقش نشان میداد که یادش نرفته است که کاظم فقط از او حساب میبرد و حرفش را گوش میکرد. یادم میآید شبی به دیدنش رفتم. کاظم در بستر بیماری خودش را در اطاقی کوچک محدود کرده بود و نمیخواست کسی چهره رنجور و مریضش را ببیند. این پسربچه کوچک هم بهاصطلاح دم دستش بود و در کنارش به کاظم امید زندگی میداد. با همه کوچکی، از پدر و مادرش دور بود و مواظب کاظم بود. عشق و علاقه کاظم و این بچه برایم خیلی عجیب بود. انگار آرام جان کاظم بود. گاهی شبها کاظم دست این بچه را میگرفت و از خانه میزد بیرون و با هم قدم میزدند. من رنج کاظم را خوب درک میکردم، چون برای همسر بیمارم نقش همان بچه را بازی میکردم، اما نه من و نه آن بچه نتوانستیم رفیق خوبی باشیم و هردو عزیزمان را از دست دادیم و آنها آسمانی شدند.