به گزارش شهرآرانیوز؛
رزماری، جوان بود و پرشور و خوشصحبت. از آن دخترآلمانیهای خوشانرژی که اصالت خانوادگی از شکل تعامل او با آدمها، پیدا بود. رزماری دانشجوی پزشکی بود. بیشتر لبخند میزد و کمتر گلایه میکرد. ناصر بیشتر از هرچیز شیفته روی خوش و قلب مهربانش شده بود. خودش بود و یکلاقبای تنش. به محض اینکه دیپلم را گرفته بود آمده بود آلمان درس بخواند.
سال۱۳۳۳ بود. رشته کشاورزی را انتخاب کرده بود و اصلا به فکر ازدواج نبود، اما سرنوشت دستش را گرفت و نشاند برابر دختری از تبار ژرمنها. پدر رزماری هم پزشک بود. لابهلای صحبتهای تمام نشدنی پیش از ازدواج، رزماری بارها از وسعت قلب و عطوفت پدرش گفته بود. از روزگار ناملایم جنگ جهانی که او کودک بوده و توی همان وانفسای آوارگی، به چشم خود میدیده چطور پدرش بیچشم داشت، بیمارهای وقت و بیوقت را به خرج خود مداوا میکرده است.
این دست و دلبازی و بشردوستی پدر رزماری، میراث جاودانهای بود که به دختر رسید. روزی که ناصر قفلی با دست خالی به خانه پدر رزماری رفت، حرف زیادی برای گفتن نداشت. نه درآمد آبرومندی داشت، نه هنوز درسش تمام شده بود. یک دانشجوی ایرانی در آلمان بود که از گذر اتفاق، با دختر آنها آشنا شده بود. پدر رزماری پسری نداشت. ناصر با آن چهره شرقی و نگاه محجوب، همان اول کاری بدجور به دل پدر نشسته بود. دلش میخواست او را برای همیشه در جمع خانواده سهنفره خود داشته باشد.
خانوادهای که با ازدواج ناصر و رزماری و تولد نخستین فرزند، خیلی زود حال و هوای تازهای به خود گرفت. ناصر بارها پاشنه برگشت به ایران را بالا کشیده بود، اما به اصرار پدر رزماری مانده بود آلمان تا مقطع دکتری تمام شود. اینها همه بهانه بود. دل کندن از نوه شیرین خانواده کار راحتی نبود. از طرفی رزماری تنها فرزند آنها بود. اما دیر یا زود باید به رفتن رزماری و ناصر و نوه کوچکشان عادت میکرد. سال۱۳۴۳ بود که بالاخره رزماری برای همیشه آلمان را به مقصد ایران ترک کرد تا زندگی تازهای در کشور همسرش آغاز کند.
ناصر با یک چمدان از ایران رفته بود و حالا با زن و فرزند و البته مدرک دکتری دامپروری و تخصص مرغداری به ایران برمیگشت. بیبی سلطنت، مادر ناصر، آغوش گرمش را به روی نوعروس خانواده باز کرد و با روی گشاده به استقبال او رفت. غریب بود و اینجا کسی را نداشت. زبان ما را نمیفهمید و بیشتر از همیشه با لبخندهای نمکینش، خود را در دل خانواده جاکرده بود. مدتی بعد بچه دوم بهدنیا آمد. ناصر با آن مدرک ارزشمند و تخصص ویژهای که در آلمان بهدست آورده بود، کار و بارش گرفته بود.
یک مرغداری تأسیس کرده بود و معروف بود به اولین کسی که موفق شده مرغ یکروزه تخمگذار در ایران تولید کند. ۲۷ سال بعد از تأسیس مرغداری، همه چیز به چشم ناصر ناکافی بود. این نهایت آرزوهای ناصر نبود. دلش میخواست دامنه فعالیتهایش را گستردهتر کند.
مرغداری چنین ظرفیتی نداشت. به فکرش رسید بیمارستان تأسیس کند. خبر که به برادرش حبیبا... رسید، ورق برگشت. حبیبا... قفلی آن روزها، رئیس جامعه خیران کشور بود. پیشنهاد او، مکث سنگینی در مسیر تصمیمات جدی ناصر انداخت. حبیبا... از یک آرزوی خاکخورده توی سینه پدر یاد کرد. از روزی که با هم از میدان طبرسی گذشتند و نگاه پدر با دیدن تابلوی «دبیرستان حاج تقی آقابزرگ»، آهی شد و نشست کنج دلش کهای کاش میشد روزی در راه خیر پیشقدم باشد.
عد نشست از لزوم تأسیس مدارس در شهر گفت. مشهدِ آن روزها، با شیب تندی در حال توسعه بود و ساختوسازها بهسرعت در حال پیشرفت بود. اما در دل تراکم ساختمانهای نوساز، جای خالی مدارس بدجور به چشم میآمد. نمونهاش، منطقه قاسمآباد که مثل یک پوشش گیاهی از ساختمانهای تازه پرشده بود، اما خبری از صدای پر شروشور بچهها در زنگهای تفریح توی کوچههای منطقه به گوش نمیرسید.
ناصر و رزماری که حالا دختر و پسرشان را فرستاده بودند خانه بخت و مرغداری هم داشت به روال سابق فعالیت میکرد، کاری نداشتند جز اینکه راه بیفتند در منطقه قاسمآباد مشهد به دنبال یک موقعیت مکانی مناسب برای تأسیس مدرسه. عبور از حوالی میدان مادر، جرقه تازهای به دل ناصر انداخت.
شمایل مقدس مادری سفیدپوش در میانه میدان، جایی وسط انبوه ساختمانهای کوتاه و بلند، تصویر مادرش را در سرش تداعی کرد. همانجا کلنگ اولین مدرسهاش را زمین زد و توی خیالاتش روی سردر مدرسه نوشت: «مدرسه بیبی سلطنت قفلی». رؤیایی که بهسرعت رنگ واقعیت به خود گرفت و در فاصله کوتاهی دومین مدرسه را در مقطع راهنمایی با عنوان «عبدالحسین قفلی» تأسیس کرد. رؤیای شیرینی که اگر حمایتهای رزماری در کنار ناصر نبود، به این سادگیها محقق نمیشد.
زوج دستودلباز و خوشقلبی که یکی یکی مدارس تازه خود را در شهر افتتاح میکردند و چوب جادوی مهربانیشان را در هوا میچرخاندند و کمی بعد، از زمین خیرخواهی و احسانشان، لبخند شادمانی دانشآموزان درو میشد، جوری که طی پنج سال، پنج مدرسه بزرگ به همراه سالنهای چندمنظوره و کتابخانه و هنرستان در مناطق مختلف مشهد افتتاح شد.
سردر تمام مدارس توی شهر و روستا هر بار با عنوانی مزین به خاندان قفلی، پر میشد. یک بار «خاندان قفلی»، بار دیگر «بانوان قفلی» و این دست عناوین. کمکم از گذر فعالیتهای مستمر خانواده قفلی، دست مشارکت دولت هم در ساختوسازها باز شد.
مناطق محروم کمکم با نام قفلی آشنا شدند و بارها پیش میآمد که روبان خوشرنگ افتتاحیه با دستهای مهربان رزماری بریده شود. حالا دهها سال از این مسیر پر فراز و نشیب میگذرد. ناصر جانشین برادرش حبیبا... شده و ریاست جامعه خیرین مدرسهساز کشور را برعهده دارد. همه او را به مدارسی که ساخته میشناسند و او خدا را به این مسیر پربرکت میشناسد.