فاطمه سیرجانی - نه از ویترینهای پر زرق و برق امروزی خبری است و نه لامپها و چراغهای پرنور و تزئینات مشتری جذبکن. روبهرویم کارگاه کوچکی است که سقف چوبی و فانوس آویزان کنج دیوار، آدم را به گذشتههای دور برمیگرداند. لامپی زردرنگ با سیمی بلند از سقف آویزان است. لامپ با هر چرخش پنکه، تکانی خورده و سایهها را جابهجا میکند. اینجا مغازه کوچک غلامعلی محصل است؛ به نقلی نخستین فیروزهتراش محله میثم که بهدلیل بدعهدی ایام، رونق دیروزها را ندارد، اما او به عشق هنری که دارد، بیش از نیم قرن است که با اشتیاق، پشت چرخ فیروزهتراشیاش مینشیند. میچرخاند و میچرخاند تا روزگار برایش بهخوبی بچرخد.
آبادی کمکم پا گرفت
میگوید: زاده فریمانم؛ اول فروردین سال 1340. دوساله بودم که پدر و مادرم متارکه کردند و شدم فرزندخوانده پدربزرگ و مادربزرگ مادریام. عنوان فامیلی (محصل) را هم از آنان عاریه گرفتم. تا پنجسالگی در فریمان بودیم. پدربزرگم مرد عالمی بود و برای ادامه درس حوزه به مدرسه عباسقلیخان مشهد آمد. به همین دلیل جایی در نزدیکی حرم ساکن شدیم. بعدها که به دستور آیتا... سبزواری زمین به طلبهها واگذار شد، پدربزرگ من هم همین جایی که محل کسب و زندگیام است، ساکن شد. آن روزها آبادی نبود؛ تا چشم کار میکرد زمین کشاورزی بود. نه برق داشتیم، نه آب. آب را از چاهی که در حیاط خانه حفر شده بود، برمی داشتیم و روشناییمان هم با چراغ والوری بود که با نفت کار میکرد. یخدان هم کمی بالاتر بود؛ الان به آن چهارراه مدرسه گفته میشود. تابستانها یخ و آب سرد را از آنجا میآوردیم. آبادانی زودهنگام محله در مقایسه با دیگر محلات بهواسطه بازدید شاه و فرح از محله جذامیها بود؛ مسیری که از این خیابان میگذشت، اما اهالی هم برای آبادی کم نگذاشتند. با آسفالت شدن خیابانی که به آن شهناز میگفتند، رونق بیشتری پیدا کرد. خاطرم هست وقتی خیابان آمادهسازی میشد، همان زمان لولههای آب را هم کار گذاشتند.
شروع با چرخ چوبی
پدربزرگ که رفت، هشتساله بودم. باید کاری میکردم. قبلا بهواسطه او با یکی از دوستانش که در بازار بزرگ ملائکه در کار فیروزه بود، آشنا شده بودم. چند سالی آنجا کار میکردم؛ کار که نمیشود گفت، بیشتر بیگاری بود. چون انگیزه داشتم، خیلی زود چموخم کار را یاد گرفتم. 2سال بعد چرخ فیروزهتراشی چوبی به قیمت 3تومان خریدم و کارم را با همان چرخدستی شروع کردم. در گذشته اعتماد بازاریها به هم بیشتر بود؛ اعتمادی که از سرمایه و پول ارزش بیشتری داشت. با آنکه 12-13 سال بیشتر نداشتم و دستم خالی بود، بازاریها به من اعتماد داشتند. گاه خودشان سنگ را برای تراش به درِ خانهمان میآوردند. بیشتر کارهایم در سرای ملائکه، بازار وزیرنظام، ناصری و... مشتری داشت؛ بازارهایی که همه در زمان ولیان تخریب شد و بعد بازاررضا پا گرفت. چون کمی مشکل شنوایی دارم، از سربازی معاف شدم. با سرمایهای که در این سالها جمع کرده بودم، مغازهای پنجمتری در بازاررضا از آستانه خریدم به 33هزار تومان. 18هزار تومان نقد و بقیه قسط. 30سال در این بازار در کار تراش فیروزه بودم.
برچیدهشدن سفره فیروزه
تا زمانی که سنگ کارمان را از تعاونی تهیه میکردیم، چراغ چرخمان روشن بود و میچرخید. روزگار فیروزهتراشها از وقتی تلخ شد که دولت تصمیم گرفت معدن را به خود معدنکاران اجاره دهد. خیلی از فیروزهتراشهای خُرد که روزگاری سنگ کارشان را به قیمت دولتی تهیه میکردند، حالا به دلیل نبود سنگ یا قیمت بالای آن، بیکار شدهاند. خیلیها هم به مرور مغازههایشان را واگذار کرده و خانهنشین شدهاند؛ درست مثل خودم که سالهاست مغازه را به اجاره دادهام. چند سالی است که برای دلخوشی خودم صبح به صبح چراغ این کارگاه را روشن میکنم و مینشینم پای این چرخ فیروزهتراشی.
میثم، کارگاه فیروزهتراشها
گرانی مغازههای دور حرم، آنهایی را که از پس اجارههای آن قسمت شهر برنمیآمدند، به این محله و محلههای اطراف کشاند. کارگاه من نخستین کارگاه فیروزهتراشی محله میثم است. بعد از من پسرداییها و چند نفر دیگر از دوستان بازار رضا در اینجا کارگاهی راه انداختند. کمکم میثم رونق گرفت. الان هم راسته این محله پر است از مغازهها و کارگاههای بزرگ و کوچک انگشتر و فیروزهتراشی. قدیمیترها رفته و جوانها بازار را به دست گرفتهاند؛ گرچه کسادی بازار و اشباع شدن آن از فیروزههای کمکیفیت چینی و آمریکایی، جایی برای خودنمایی و هنر دست آنها باقی نگذاشته است.
غافلگیری در فروش
بعد از واگذاری معدن به بخش خصوصی، کار ما بدجوری کساد شد. به دلیل گرانشدن سنگ، قیمتها هم بالا رفته بود و مشتری نداشتیم. صبح به صبح به مغازه میرفتم و شب بدون حتی یک مشتری به خانه برمیگشتم. یک روز نزدیک غروب، یک نفر به مغازهام آمد. اولش فکر کردم مسافر و زائر است و صرف کنجکاوی آمده است، اما او بعد از گرفتن قیمت، گفت همه اجناسم را میخرد. آن روز همه سنگهای من یکجا به فروش رفت و ویترینم از سنگ خالی شد. به این باور رسیدم که در ناامیدی بسی امید است.
شهر غنی، دست خالی
امروز بعد از 53 سال کار و در روزگار کسادی فیروزه مشهد، اگر هنوز این حرفه را رها نکردهام، به دلیل عشق به این هنر است. شاید ما که موسپیدکرده این راه هستیم، حتی اگر مزد واقعی دسترنجمان را نگیریم، پای کار ایستادهایم، اما جوانی که قرار است اجاره سنگین مغازه و خانه را بپردازد، جوانی که مخارج کمرشکن زندگی امروز بر دوشش است، نمیتواند فقط با عشق و علاقه این هنر را ادامه دهد. اینطور میشود که فیروزهتراشهای خوب ما میشوند دلال فیروزه چینی و بازارهای مشهد پر میشود از کالایی که بهترین معادنش در سرزمین ما و نیشابور است.