محبوبه فرامرزی/ شهرآرانیوز - قرارمان با مریم صاحبکار میشود عصر یک روز تابستانی. هنوز گرمای هوا بیتاب میکند. موزاییکهای پیادهرو خیابان هدایت یکی در میان است و خاطر عابران را مکدر میکند. کوچههای باریک این خیابان را طی میکنم و مقابل خانهای آجری در هدایت ۲۱ میایستم. زنگ در را که میزنم دختر حاجیه خانم با خوشرویی به داخل دعوتمان میکند. مادرش، اما با دستانی لرزان چادر گلگلی توسی رنگش را روی سر جابهجا میکند. حاجیه خانم ملافه روی تخت را صاف میکند و روی آن مینشیند. اصرار میکند کنارش روی تخت بنشینم با لبخند و صدایی مهربان میگوید تازه دکتر رفتهام، آزمایش هم دادهام دکترها گفتند کانادا (کرونا) ندارم. صدای خنده دخترش از آشپزخانه به گوش میرسد «مادرجان کانادا نه، کرونا.» مریم صاحبکار سرش را به نشانه تأسف تکان میدهد و برای مردمی که از گرانی مینالیدند و حالا قصه مرگ آدمها گرفتارشان کرده است آرزوی سلامتی و آرامش میکند.
مریم صاحبکار ۹۰ سال را پر کرده است با این حال به قول دخترش حافظه خوبی دارد و همه خاطرات را با جزئیات به خاطر میآورد. در این گزارش با او همراه میشویم تا خاطراتش از گذشته را ورق بزنیم.
مادری به نام عذرا
مریم صاحبکار در روستای خادر نزدیک شاندیز به دنیا آمده است. او ۲ برادر و ۴ خواهر داشته است: «پدرم کشاورز بود ۷۰ تکه زمین متعلق به اربابی به نام شازده نادری را مدیریت میکرد. پدرم در زمین ارباب پنبه، سیب زمینی، گندم و... میکاشت.»
خانم صاحبکار با ۹۰ سال سن مادرش را به خوبی به خاطر میآورد: «مادرم زن محجبه و خوش اخلاقی بود. همیشه حجاب داشت و هرگز او را بیرون از خانه بدون چادر و روسری ندیدم. او پدرم را بابای علی صدا میزد. آن وقتها از گاو برای شخم زدن استفاده میکردند وقتی مادرم برای کار سر زمین کشاورزی میآمد حواسش به حیوانات بود. مادرم میگفت به گاوها استراحت بدهید مبادا موجود خدا را خیلی خسته کنید.»
وقتی چادر از سر مادرم کشیدند
مریم صاحبکار هنوز هم از به یاد آوردن ماجرای کشف حجاب یا در واقع منع حجاب پهلوی اول عصبانی میشود. چشمهایش را ریز میکند و به باعث و بانی این ماجرا لعنت میفرستد: «خاطرم هست آن وقتها میگفتند اگر زنها حجاب داشته باشند مأمورها با دستور رضاخان به زور چادر از سرشان برمیدارند، اما تا آن وقت برای اطرافیانمان پیش نیامده بود. آن روز از شاندیز با گاری به مشهد آمده بودیم تا برای پابوس امام رضا (ع) به حرم برویم. از دروازه قوچان پیاده به سمت حرم راه افتادیم. پدر و مادرم کنار هم راه میرفتند و با هم از هر دری حرف میزدند.
من فارغ از هر غصهای روی دوش پدرم نشسته بودم و به اطراف با حیرت نگاه میکردم. ۵ سال بیشتر نداشتم مغازههای رنگارنگ پارچه فروشی و آدمهایی که مدل لباس پوشیدنشان شیکتر از مردم روستای ما بود برایم جذاب به نظر میرسید. پدرم مرد قدبلندی بود و وقتی من را روی دوشش میگذاشت از بالا همه چیز زیباتر به نظر میرسید. وقتی حرف مشهد رفتن و زیارت میشد دلم غنج میرفت. دوست داشتم زودتر به شهر برسیم تا بالای دوش پدرم به اطراف نگاه کنم. مادرم مانند همیشه روسری گلدارش را با سنجاق زیر چانهاش محکم کرده بود. چادر هم به سر داشت.»
او اینطور ادامه میدهد: «آن روز هم با لذت به اطراف نگاه میکردم. صدای مادرم را شنیدم که میگفت بابای علی امنیهها آمدند. پدرم من را از روی دوشش به بغل کشید. تا خواست با دستهایش حائل شود و نگذارد مأموران امنیه به مامان عذرا نزدیک شوند یکی از مأمورها که لباس نظامی خاکی رنگی به تن داشت با لگد به پهلوی عذرا کوبید و او نقش زمین شد. مأمور دیگر روسری و چادر را با هم از سر مادرم کشید. صدای جیغ و گریه مادر خیابان را برداشت. مردم جمع شده بودند، ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاید. پدر به مأموران ناسزا میگفت و بر سرشان داد میزد؛ اما آنها توجهی نمیکردند. مادرم با دو دست موهایش را پوشانده بود. بابا ابروهایش درهم بود قفسه سینهاش بالا و پایین میرفت و تند نفس میکشید. از دیدن این اوضاع حسابی ترسیده بودم. زدم زیر گریه و خودم را بیشتر در آغوشش فرو بردم.»
این ماجرا هنوز هم پیرزن را ناراحت میکند. گوشه چادرش را توی مشتش فشار میدهد و ادامه میدهد: «خدا عذابشان را زیاد کند. رو به روی ما مغازه بزازی بود پدرم خودش را داخل مغازه انداخت و دو متر پارچه خرید و بیرون آمد. پارچه را روی سر مادرم انداخت و پالتوی تنش را هم درآورد و روی شانهاش انداخت. بدن مامان عذرا میلرزید. از جایش بلند شد و خاک لباسش را تکاند. با همان اوضاع به حرم رفتیم. گریههای مادرم را در حرم هنوز به خاطر دارم. بعد از مادرم این اتفاق برای خاله نرگس هم افتاد. او را هم در شهر کتک زدند و روسری از سرش برداشتند.»
حجاب آنقدر با روح و جان مریم عجین است که از وقتی به خاطر میآورد روسری به سر داشته است: «مادرم زن بسیار مؤمنی بود. خواهرهایم هم مانند مادرم محجبه بودند. من هم از وقتی به خاطر دارم حجاب داشتهام. خاطرم هست ۶ سال بیشتر نداشتم در تابستان گرم مادر و خواهرهایم روزه میگرفتند من هم با آنها روزه میگرفتم. هر چه مادرم میگفت «تو کوچکی روزه برایت ضرر دارد، میمیری.» میگفتم «اول شما روزهات را باز کن تا من هم غذا بخورم.»
مادرم برای اینکه من را راضی به خوردن غذا کند کمی آب توی دهانش میریخت، اما قورت نمیداد و وقتی حواسم نبود آن را بیرون میریخت؛ اما زرنگتر از این حرفها بودم با اینکه از باغ آب میآوردم و کار در باغ و خانه هم سخت بود قبول نمیکردم روزهام را بخورم. در همان سن همراه خانوادهام روزه میگرفتم و نماز میخواندم.»
روزهای گرم تابستان درست زمانی که توتها میرسند و وقت خوردنشان میشود مریم ۶ ساله همه روزهای ماه مبارک را روزه میگرفت و در باغ هم کار میکرد: «شب را در باغ میخوابیدیم. بعد از افطار درختهای توت را میتکاندیم و توتهایی که روی علفها میریخت میخوردیم. مادرم صبح که بیدار میشد گاوها را میدوشید. گاهی مار توی اتاق میآمد و مادرم با انبر مار را از زیر بالشتمان برمیداشت و به بیرون از اتاق میانداخت. با این همه کاری که مادرم انجام میداد هر وقت مردم برای درمان به سراغش میآمدند کوتاهی نمیکرد. حتی از ابرده و زشک با چهارپا به دنبالش میآمدند و مادرم برای درمان گیاهی بیمارها میرفت.»
بازیگوشیهای کودکانه
مریم کوچک، قرآن را تا سوره عم خوانده است و بعد دوری راه و سرمای زمستان را بهانه کرد. او درس و مشق را بوسید و برای همیشه کناری گذاشت: «از ۷ سالگی پا به پای مادر و خواهرها و برادرهایم، سر زمین کار میکردم. البته با همسن و سالهایم بازی هم میکردم، اما مثل بچههای امروز نبودیم مسئولیت سرمان میشد. زمان ما پسرها و دخترها کنار هم قالی میبافتند. مادرم دوست نداشت ما کنار دست پسرها بنشینیم و کار کنیم برای همین اجازه نداد قالیبافی یاد بگیریم. من در باغهای پر میوه شازده به این طرف و آن طرف میدویدم، اما حواسم بود که کنار این بازیهای کودکانه جمع کردن میوههای فلان درخت با من است و من باید میوههایش را در سبد بچینم. گاهی سر زمین میرفتم و در دروی گندم به پدرم کمک میکردم گاهی هم گاو و گوسفند را برای چرا میبردم.»
از مادرم شناخت داروگیاهی را یاد گرفتم
حاجیه خانم صاحبکار از مادرش شناخت داروهای گیاهی را یاد گرفته است و بسیاری از بیماریهای پوستی را با استفاده از همین دانش درمان میکند: «من با همان سن و سال کم به دنبال مادرم در زمینهای شازده راه میافتادم. او گیاهها را نشانم میداد و میگفت هر کدام چه بیماریای را درمان میکند. مادرم هم از مادرش یاد گرفته بود. تا همین چند سال پیش که حالم بهتر بود خودم به زمینها و کوههای اطراف شهر میرفتم و گیاهان دارویی جمع میکردم، اما حالا آماده تهیه میکنم. در اقوام و همسایهها هر کسی مشکل پوستی مانند اگزما، گال، سودا و... داشته باشد اگر از پزشک به نتیجه نرسید من با داروی گیاهی درمانش میکنم.»
مرشد و خبره
آن طور که حاجیه خانم صاحبکار تعریف میکند پدرش کربلایی محمد را در روستا مرشد صدا میکردند: «پدرم را کلب مرشد صدا میکردند آن وقتها بزرگ روستا که در واقع میانجی دعواها و درگیریها بود مرشد نامیده میشد. او به نوعی رئیس روستا بود؛ چون زمینهای شازده را میگرداند. خیلی به پدرم احترام میگذاشتند. پدرم علاوه بر مرشدی خبره هم بود. آن زمان خبره به کسی میگفتند که مانند بنگاهدارهای امروز این تخصص را داشت که روی زمینها قیمت بگذارد.»
سفر پرماجرا
پیرزن از روزهایی میگوید که برای زیارت از شاندیز به مشهد میآمدند. روزهایی که گاری و درشکه وسیله نقلیه مردم محسوب میشد: «مشهد آمدنمان هم ماجرا داشت. از روستا، پیاده به درشکهخانه که خیلی هم از خانهمان دور نبود میرفتیم. آنجا گاریها و درشکهها را نگه میداشتند، توبره اسبها را پر و تیمارشان میکردند. برای رفتن به مشهد با گاری که بار چوب داشت به شهر میآمدیم. وسط گاری جایی خالی میکردند و تشکچهای میگذاشتند. من و مادر و پدرم در آن جای تنگ و پر از چوب مینشستیم. هر بار که چرخ گاری به سنگی گیر میکرد الوارها به سمت ما کج میشدند هر لحظه فکر میکردیم الوارها میریزد و اتفاقی میافتد.»
آنطور که حاجیه خانم تعریف میکند به مشهد که میرسیدند الوارها در کاروانسرایی در خیابان موحدین فعلی نزدیک دروازه قوچان تخلیه میشد. آنها هم پیاده میشدند و از آنجا تا فلکه سراب که منزل ارباب بود پیاده میرفتند تا استراحتی کنند و بعد به حرم بروند.
ابوالقاسمخان شازده نادری
هر بار که مریم و پدر و مادرش و خواهرها و برادرها به مشهد میآمدند به منزل ارباب میرفتند: «از چند روز قبل مادرم نان شیرمال میپخت، ماست و کره آماده میکرد تا به عنوان پیشکش به منزل ارباب ببرد. منزل ارباب خانه بزرگی بود که دور تا دورش پر از اتاق با درهای چوبی بود. برای من رفتن به منزل ارباب مسافرت تمام و کمال و پر از لذتی بود. با دخترهای ارباب بازی میکردم و حسابی خوش میگذراندم. ارباب، ابوالقاسمخان، نام داشت و نام خانوادگیاش، شازده نادری، بود. همه او را شازده صدا میزدند. همسرش هم زن مهربانی بود. چند روزی که در خانه ارباب میهمان بودیم هرگز حس نمیکردیم آنها ارباب هستند و ما رعیت. سر یک سفره مینشستیم. من و خواهرها با دخترهای ارباب در یک اتاق میخوابیدیم. مادرم با همسر ارباب مانند دو دوست بودند. یک روز اول میهمان حساب میشدیم. از روز دوم ارباب میگفت بروید و هر غذایی که دلتان میخواهد درست کنید خانه خودتان است.»
شازده در دل خانواده صاحبکار جا باز کرده بود و همه او را دوست داشتند: «ارباب به دخترش میگفت با پر بوقلمون برایم میل بافتنی درست کنند و به من هم بافتن یاد بدهند. خاطرم هست اول پاییز که میشد یک کیسه بزرگ آرد برایمان کنار میگذاشت و خبر میداد پدرم برود و برای نان خانواده بیاورد تا به مشکل نخوریم. ارباب چهارشانه و قدبلند بود و مویی به سر نداشت. وقتی فوت کرد پنجشنبهها مادرم برایش خیرات میکرد و به سر قبرش میرفتیم.»
ازدواج در سیزده سالگی
پدر مریم با سرطان از دنیا میرود و سرپرستیشان را برادر به عهده میگیرد. مریم به همراه خانواده به روستای کدر رفته بود که همسرش برای ازدواج پا پیش گذاشت: «کدر روستایی در نزدیک کاهو و گراخک است. برادرم در آن روستا زمینی داشت که برای کشت و کار همه به آنجا رفته بودیم. حسن آقا از روستای خودمان بود، در آن روستا بودیم که آمد و من را از برادرم خواستگاری کرد. آن زمان شوهرم در کافه شاگردی میکرد. من ۱۳ سال بیشتر نداشتم و با هم ۱۲ سال تفاوت سنی داشتیم. از خجالت سرم را بلند نمیکردم حتی تا لحظه عقد صورتش را هم ندیده بودم. سه ماهی عقد بودیم و بعد سر زندگیمان رفتیم. در روستایمان اتاقی کرایه کردیم. خاطرم هست سقف چوبی بود. وقتی برف میآمد داخل خانه نم نم آب میچکید.»
حتی یک بار هم دعوا نکردیم
وقتی میپرسم حاجیه خانم دعوا هم میکردید لیوان چای دستش را زمین میگذارد و با لبخند میگوید: «حتی یک بار با هم دعوا نکردیم.»
میگویم مگر میشود؟ استکان چای را دوباره بین انگشتان لرزانش میگیرد و به علامت تأیید سرش را تکان میدهد و میگوید: «همیشه من را مریم جان صدا میکرد. یک بار هم سر بچهها و من داد نزد و اوقات تلخی نکرد. با اینکه بعد از چند سال از زندگی مشترک، خودمان کافه باز کردیم و من در کارها کمک دستش بودم، اما یک بار هم از او بدخلقی ندیدیم.»
کم مانده بود بمیرم
روزهایی که مشهد پر از رخدادهای انقلابی بود و زن و مرد برای تظاهرات به خیابان میرفتند مریم خانم هم در صف تظاهرکنندگان قرار داشت: «من و خواهرم با اتوبوس از روستایمان به شهر میآمدیم و در تظاهرات شرکت میکردیم. یک بار در ماه رمضان به تظاهرات آمده بودیم روزه بودم شیشه شکستهای هم در پایم فرو رفته و پایم زخم بدی برداشته بود دستم از قبل شکسته و به گردنم آویزان بود. آن روز به خاطر زخم کف پایم از هوش رفتم. مردم دورم جمع شدند تا به من آب بدهند و به هوشم بیاورند؛ اما خواهرم نگذاشته و گفته بود اجازه بدهند در این راه شهید بشوم، اما پس از ۱۰ دقیقه خودم به هوش آمدم.»
او از آن روزها خاطره دیگری را به یاد میآورد: «وقتی که مجسمه شاه را در میدان مجسمه یا میدان شهدای فعلی پایین میکشیدند پسرم در میدان حضور داشت. آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشت. ساواکیها او را گرفته بودند. آنقدر یک دانه پسرم را کتک زدند که لباس به تنش چسبیده بود. میخواستند پسرم را بکشند، اما یکی از ساواکیها که او را وقتی در کافه کنار پدرش کار میکرد، دیده و شناخته بود، اجازه کشتنش را نداده بود.»
دیدار یار
آرام آرام اوضاع زندگیشان بهتر میشود و خانهای در روستا میسازند. حسن آقا آنقدر خوش اخلاق و مردمدار بود که همسایهها برای شنیدن قصههایش شبهای زمستانی را به منزل مریم خانم میرفتند. اوایل انقلاب هم منزل مریم خانم پاتوق مردمی بود که جلوی تلویزیون سیاه و سفید مریم خانم مینشستند و اخبار را دنبال میکردند: «انقلاب که شد ما جزو اولین آدمهایی بودیم که از شاندیز برای دیدن امام (ره) به جماران رفتیم. ما با چهار فرزندمان رفته بودیم. دخترکوچکم خیلی مریض احوال بود، اما دلم میخواست امام را از نزدیک ببینم با همان بچه مریض با قطار به تهران رفتیم. قبل از اینکه امام به جایگاه بیاید دختر مریضم را به بغل گرفتم در خانهای باز بود او را داخل سالن خانه روی زمین خواباندم و برای شنیدن حرفهای امام به جماران برگشتم.» حاجیه خانم و دخترش به هم نگاهی انداختند و زدند زیر خنده. از اینکه دختر بیمار را به حال خودش رها کرده است تا امام (ره) را ببیند خندهشان گرفته بود. میگویم حاجیه خانم نگفتی بلایی سر دخترت میآید یا او را میدزدند، میگوید: «نه مادرجان من به عشق امام آنجا بودم و دخترم را هم به خدا سپردم. میخواستم با آرامش صحبتهای امام را گوش بدهم. شکر خدا دخترم با گیاهان دارویی حالش خوب شد.»
پتو میشستیم
جنگ که شد مریم خانم با بچههای قد و نیم قدش برای فرستادن آذوقه به جبهه فعالیت میکرد: «مواد غذایی جمع میکردیم و بعد از بستهبندی به جبهه میفرستادیم و هر وقت هم پتو از جبهه میآمد برای شستوشو به سر چشمه میرفتیم. پتوهای خونی رزمندگان دلمان را آتش میزد. زنهای روستا پتوها را با آب چشمه میشستند و اشک میریختند. صلوات میفرستادند و ناله میکردند. بعد پتوها را روی سنگهای دامنه کوه پهن میکردند تا خشک شود.»
حالا بیستسالی از مرگ حسن آقا گذشته و از همان وقت تا حالا مریم خانم به مشهد آمده است و با یکی از دخترهایش زندگی میکند.
در بین صحبتهای ما یکی دیگر از دخترهایش به جمعمان اضافه میشود. او پرستار یکی از بیمارستانهای مشهد است. حاجیه خانم با دیدن دخترش دوباره ویروس کرونا و مرگ و میر ذهنش را مشغول میکند و خاطرهای دیگر را به یاد میآورد: «مادرم از بیماری وبا برایمان تعریف کرده بود. از وقتی که بچهها در باغ میافتادند و میمردند. میگفت مردم مانند برگ درخت روی زمین میریختند و میمردند. خدا خودش درمان این ویروس را پیدا کند. وقتی دخترم از آدمهایی میگوید که هر روز راهی سردخانه میشوند یاد حرفهای مادرم میافتم.»
گپ و گفتمان دو، سه ساعتی طول کشید. طی این مدت این مادربزرگ دوستداشتنی با ما خندید، میوه باغ دخترش را تعارفمان کرد و در پایان گفتگو با همان دستهای لرزان برایمان دعا کرد. وقت خداحافظی مادربزرگ تا مقابل پلهها همراهیمان کرد. دست و پاهای مادربزرگ میلرزید، اما دلش محکم بود.