محمد کاملان
خبرنگار شهرآرا محله
قدیمیها میگفتند پیشانینوشت و امروزیها اسمش را گذاشتهاند قسمت و چیزی که خداوند برای آیندهاش مقدر کرده است که اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید، همان اتفاقی خواهد افتاد که خدا میخواهد. کاری از دست هیچکس هم برنخواهد آمد. قصه اسارت علی اروجی هم ماجرایی از جنس قسمت و تقدیر است. کسی که اصلاً قرار نبوده در عملیات خیبر شرکت کند و به دلیل تعداد زیاد نیرو میخواستند او را برگردانند، با اصرار و التماس خودش در منطقه میماند و گردان عوض میکند. وقتی هم که با پای مجروح سوار قایق میشود تا به خط خودی برگردد، ایرادی در قایق به وجود میآید و همین که حاج علی از قایق پیاده میشود، مشکل برطرف میشود و حرکت میکند. فردا صبح هم زیر آتش شدید دشمن اسیر میشود و قطعات پازلِ قسمت و پیشانینوشتِ خدا تکمیل میشود.
جنگ که آغاز شد، علی اروجی چند ساله بود؟
من سال1359 که صدام به خرمشهر حمله کرد، بیشتر از 13-14 سال نداشتم. اگر اشتباه نکنم سوم راهنمایی بودم.
پس با آن سن و سال نمیتوانستید بروید جبهه؟
بله؛ البته دوست داشتم بروم، اما غیر از سن و سال دلیل دیگری هم داشت. پدرمن جزو سنگتراشهای کوه کوهسنگی بودند و آن زمان توان کار کردن نداشتند و من ترک تحصیل کرده و کار میکردم تا خرجی خانه را بدهم. اما از فضای جنگ خیلی دور نبودم. مسجد محله گشتهای شبانه داشت و من با سن کمی که داشتم پای ثابت این گشتها بودم. ساعت7 و8 شب از سرکار برمیگشتم و نماز میخواندم و شامی میخوردم تا3،2 شب میرفتم گشت. بزرگترهای مسجد و پایگاه بسیج که جبهه رفته و برای مرخصی آمده بودند، مدام از آنجا تعریف میکردند و من و بقیه را هوایی میکردند. تقریباً همه دوست و رفیقهایم رفته بودند جبهه و فقط من مانده بودم و مدام حسرت میخوردم و شور و شوق خاصی برای رفتن به جبهه داشتم.
و احتمالاً مثل رسم سالهای دهه60 که مُد هم شده بود، شناسنامهتان را دستکاری کردید که بروید جبهه؟
تجربه درست و حسابی که نداشتم، سه بار با همان شناسنامه خودم رفتم پادگان بسیج برای اعزام که مرحوم شیدا، مسئول وقت اعزام نیرو، من را برگرداندند. فکر میکردم که بروم دم در پادگان، من را میفرستند جبهه. سال1361 بالاخره با دستکاری شناسنامه و به زحمت راضی کردن پدر و مادر، پایم به جبهه باز شد.
جنوب اعزام شدید یا غرب ؟
خدا شهید فقیهیفرد را رحمت کند. روز اعزام که در میدان صبحگاه پادگان منتظر نشسته بودیم، ایشان آمد و گفت شما را قرار است برای جبهه کردستان آموزش بدهیم. هرکسی که میترسد، همین الان از جایش بلند شود و برود.
کسی از جایش بلند شد یا نه؟
راستش من به قول معروف نیمخیز شدم و از آن طرف هم یکی از بچهها گفت که علی بلند شو برویم. یک دو دوتا چهارتای سریع ذهنی کردم و گفتم که من پدر و مادرم را به زحمت راضی کردم و اگر برگردم دیگر اجازه نمیدهند که بیایم. هرچه بادا باد. رفتیم و شدیم نیروی تیپ ویژه شهدا و این افتخار را خدا به ما داد که در کنار شهید کاوه بجنگیم.
یعنی شنیده بودید که در کردستان چه خبر است و کوملهها و منافقین چه جنایتهایی میکنند؟
بله کاملاً در جریان بودم که آنجا چه خبر است. آن زمان یکی از کارهای مسجد محلهمان نمایش فیلم جان برکف بود. این فیلم مربوط به جبهه کردستان بود که در آن پاسدارها را میگرفتند و شکنجه میکردند و... هروقت که این فیلم را میدیدیم مو به تنمان سیخ میشد و میترسیدیم. وقتی هم که رفتیم کردستان و صحنه نبرد را از نزدیک دیدیم، واقعاً وحشتناک بود.
چند ماه در کردستان بودید؟
نزدیک 4 ماه در مهاباد بودیم و برخلاف چیزی که از جبهه جنوب تعریف میکردند، اینجا ما دائم عملیات داشتیم و روستاها و شهرهای مختلفی را پاکسازی میکردیم. حتی برخی از روستاییها با مخالفان همدست بودند.
پس تشخیص دوست و دشمن در آن شرایط دشوار بود؟
کار بسیار سخت و گاهی اوقات غیرممکن بود. یادم هست یکبار پاسداری رفته بود داخل شهر مهاباد و ماشینش را زده و شهید شده بود. شهید کاوه دستور حمله به آن منطقه را داد و اعلام کرد از هر خانهای که گلولهای شلیک شد پاسخ دهید. خودِ شهید کاوه هم یادم هست در کنار ما بود و کلاً ویژگیاش این بود که در همه عملیاتها خودش در خط مقدم باشد و آدمی نبود که بیرون گود بنشیند و بگوید لنگش کنید. در آن روز به قول معروف گربه را دم حجله کشت و دیگر کوملهها جرئت نمیکردند که در آن منطقه به بچههای ما چپ نگاه کنند.
قطعاً شما که حال و هوای جبهه را درک کرده بودید، پس از بازگشت به مشهد خیلی نمیتوانستید در شهر بمانید و دلتان میخواست که دوباره برگردید.
نه فقط من که خیلیهای دیگر هم اینطور بودند. آن موقع برای لولهکشی میرفتم. وقتی که از جبهه برگشتم همه فکر و ذکرم آنجا بود. اوستا میگفت علی 70سانت لوله ببر، من یک متر لوله میدادم دستش. میگفت زانو بزن سر لولهها، من سه راهی میزدم. یک روز پدرم را صدا زد و گفت اوستا ممد! بگذار این پسر برود جبهه. علی دیگر به درد کار کردن نمیخورد و من آبان سال 1362 دوباره به جبهه رفتم.
جنوب یا همان کردستان که بودید؟
نه اینبار رفتم ایلام. نزدیکیهای عملیات خیبر بود. ما را جمع کردند داخل ورزشگاهی در شهر ایلام و گفتند که نیرو به اندازه کافی هست و جایی برای شما نداریم. قرار بود یکماه ما را بفرستند شهرهای خودمان برای مرخصی. رفتم پیش مسئولی که آنجا بود و کلی التماس کردم که من پدر و مادرم را به زور راضی کردم و اگر برگردم دیگر اجازه نمیدهند که بیایم. حاضرم حتی دستشوییهای اینجا را بشویم و فقط من را برنگردانید. بنده خدا خیلی ناراحت شد. گفت گردان ادوات میروی؟ من که نمیدانستم اصلاً گردان ادوات چیست، از خدا خواسته قبول کردم و رفتم آنجا خودم را معرفی کردم و دیدهبان شدم.
با توجه به اینکه گفتید نیرو زیاد بود، اصلاً نوبت به شما برای شرکت در عملیات خیبر رسید؟
اگر اشتباه نکنم روز چهارم یا پنجم عملیات وارد میدان نبرد شدیم و به مواضع پدافندی دشمن رسیدیم. خیلیها هم پشت سر ماندند و اصلاً نوبت به آنها نرسید. منطقهای که ما واردش شدیم، خیلی سخت بود. دشمن جادهای که ما در آن بودیم زیر آتش سنگین گرفته بود و پشت سر ما هم آب بود و راه برگشتی به آن صورت نداشتیم. پشتیبانی درست و حسابیای از ما نشد و مجبور شدیم که به عقب برگردیم و در روستای البیضه موضع بگیریم. من هم پایم تیر خورده بود و با رنج و مشقتی خودم را به مدرسه روستا رساندم که بچهها برای ما مجروحها درنظر گرفته بودند. این را هم بگویم که بعدازظهر همان روز قرار شد ما مجروحها را با قایق برگردانند عقب. قایق سنگین شد و نمیدانم به کجا گیر کرد که راه نمیافتاد. من و یک نفر دیگر که از آن پیاده شدیم، به سرعت حرکت کرد و رفت.
انگار قسمت این بود که شما در روستای البیضه بمانید و اسیر شوید.
بله؛ صبح فردا عراق آتش بیسابقهای روی روستا ریخت. مدرسه روستا که چوبی بود کاملاً سوخت. طبق قانون سازمان ملل هیچکس حق ندارد که بیمارستان و آمبولانس را بزند اما عراقیها این چیزها حالیشان نبود و تنها پناهگاه روستا ،که بهداری آن هم بود با توپ منفجر کردند. چارهای جز تسلیم نداشتیم. این صحنه هنوز جلو چشمم هست که وقتی یکی یکی بیرون میآمدیم و تسلیم میشدیم، خدمه تانک عراقیها لوله توپ را پشت قدمهای ما حرکت میداد. انگار که میخواست ما را بزند. چون قبل از این دانه دانه بچهها را با گلوله مستقیم توپ زده بودند.
لحظات اولیه اسارت چطور گذشت؟
من اولین کتک اسارت را لحظه معرفی خودم به عراقیها خوردم. وقتی به من رسید گفت اسم و فامیلت را بگو و از کدام شهر آمدی. گفتم جواد اروجی از مشهد. حرف تمام نشده بود که سرباز عراقی گفت امام رضا؟ جواب دادم: بله. دیدم دست راستش را آورد بالا. با خودم گفتم حتما شیعه است و میخواهد عرض ارادت کند. هنوز در همین فکرها بودم که سیلی محکمی به گوشم زد. اینقدر محکم که افتادم روی زمین. البته آن کتک خوردن برایم خیلی ارزش داشت چون به خاطر امام رضا(ع) بود.
شما را به کدام اردوگاه بردند؟
اول از همه رفتیم موصل یک و چند ماه بعد هم منتقلمان کردند به موصل2 و تا آخر اسارت همانجا ماندم.
اوضاع و احوال اردوگاههایتان چطور بود؟
از لحظه ورود تا روز آخری که میخواستند ما را مبادله کنند، کتکمان زدند. موقع ورود و جایگیری در اردوگاه هم بیشتر. ماجرای تونل وحشت را که همه شنیدهاند. من به دلیل مجروحیتی که داشتم نمیتوانستم راه بروم. منصور سالاری من را گذاشت روی کولش تا باهم از این تونل رد بشویم. عراقیها هم من را میزدند، هم با باتوم و میلگرد و نبشی به پشت پای منصور میزدند که بیفتیم و بیشتر ما را بزنند. آخر سر با تحکم و داد و بیداد منصور را وادار کردم که من را از روی کولش بگذارد پایین. زمانی هم که وارد آسایشگاه شدیم، ریختند داخل و همهمان را یک گوشه جمع کردند و تا میخوردیم ما را زدند. وادارمان میکردند که برویم طرف دیگر آسایشگاه و همین که به هم میچسبیدیم، دوباره بنا میکردند به زدن تا به قول خودشان زهر چشم بگیرند. زمان آمارگیری هم کتک زدن به راه بود. در داخل آسایشگاه به حالت سجده روی زمین میخوابیدیم و کتک میخوردیم و بیرون هم که میآمدیم یک کتک هم داخل راهرو میخوردیم و یکی هم بین راه سهمیهمان بود. در این7،6 سال روزی 8،7 مرتبه ما را کتک میزدند.
عراقیهایی که این رفتار را با شما داشتند، حتماً از غذا و لباس و حمام و چیزهای دیگر هم میزدند تا شما را بیشتر زجر بدهند و به قول خودتان از تحقیر کردنتان لذت ببرند؟
غذا که واقعاً درحد بخور و نمیر بود. نانی به ما میدادند که در بیشتر اوقات خوردنی نبود و ما مجبور بودیم بخوریم. غذا هم اگر برنج بود، 5 قاشق به هر نفر میرسید و آب هم بیشتر از 3،2 لیوان سهمیهمان نبود. حمام هم که همیشه خدا یا آب نداشت یا نفت. اگر هم داشت باید در کمتر از یک دقیقه خودمان را میشستیم. در کنار همه اینها جای خوابی که به ما داده بودند معرکه بود. هرنفر باید در یک جای 50سانتی میخوابید و تکان نمیتوانستیم بخوریم.
با این اوضاع، خبری از رسیدگی به مجروحها هم نبود و به امان خدا رهایتان کرده بودند.
عراقیها ما مجروحها را در آسایشگاهی به نام مجروحان جمع کرده بودند و خبری از بیمارستان و دکتر و این چیزها نبود. نصرا... نامی داشتیم که کمی از بهداری و کارهای این مدلی سرش میشد، او شده بود مسئول رسیدگی به مجروحان. کل امکاناتی هم که به او میدادند مقدار کمی ساولن برای شستوشوی زخمهای بچهها بود که مجبور بودیم داخل آن آب بریزیم که برای زخم همه کافی باشد. آبی که برای زخم سم بود باعث عفونت بیشتر میشد. اینکه بچهها در آن شرایط اتفاقی برایشان نیفتاد و زنده ماندند، خودش معجزه بود. یادم هست پای تیر خورده من عفونت و ورم کرده بود. همین نصرا... یک روز خودش را سرگرم زخم من کرد و بدون اینکه به من چیزی بگوید، پایم را برید و چرک و خونها را خارج کرد. یادم هست یکی از بچهها تیر به قوزک پایش خورده بود و استخوانش خرد شده بود. وقتی زخمش را باز میکردند از بوی عفونت حالمان به هم میخورد و با پنس و بدون بیهوشی استخوان ریزههای شکسته شده را درمیآوردند. با این اوضاع و احوالی که ما داشتیم، کتک زدن عراقیها سر جایش بود. با این همه رها کردن ما مجروحان بدون دوا و درمان خودش بدترین شکنجه ممکن بود.
طبق قانون ژنو ، باید دولتها اسارت افراد را به صلیب سرخ اطلاع دهند تا خانواده اسرا از حالشان خبردار شوند. این موضوع برای شما کی رخ داد؟
ما چیزی قریب به 10ماه مفقود بودیم و ما را به صلیب نشان نداده بودند و در آن روزها داشتند به این فکر میکردند که چطور ما را سربه نیست کنند و کسی متوجه نشود.
خانوادهتان در این 10ماه میدانستند که شما اسیر شدهاید و زندهاید؟
فقط میدانستند اسیر شدهام. چند روز بعد از اسارت رادیو بغداد با ما مصاحبه کرد که مثلاً به نظام و امام فحش بدهیم اما ما خودمان را معرفی کردیم و شماره تلفن دادیم که اگر کسی صدایمان را شنید به خانوادهمان اطلاع بدهد. ما که در خانهمان تلفن نداشتیم و در آن مصاحبه شماره منزل یکی از اقوام را دادم و فردی در یکی از شهرستانهای خراسان صدای من را شنید و به خانوادهام خبر داده بود که پسرتان زنده و اسیر است. برادرم میگفت روزهای اسارت من و بیخبریشان از اینکه زندهام یا اسیر شدهام، کارش این بوده که صبح تا شب بنشیند پای رادیو تا شاید خبری از من به آنها برسد.
با آمدن صلیب سرخ به اردوگاه شرایط تغییر کرد یا نه؟
به هیچ عنوان. روزهایی که قرار بود بیایند، عراقیها امکانات رفاهی را کمی بیشتر میکردند. مثلاً آب را قطع نمیکردند یا اینکه غذا را مرتب میدادند. اما همینکه میرفتند دوباره همان آش و همان کاسه بود. طبق قانون صلیب باید طرف منِ اسیر را میگرفت، اما رفیقِ عراقیها بودند و طرف آنها را میگرفت. هرچه ما میگفتیم که اینها ما را شکنجه میکنند و...، صلیبیها هیچ اقدامی نمیکردند و حتی میرفتند به عراقیها میگفتند که فلانی علیه شما گزارش داده است. نامههای ما را مستقیم تحویل عراقیها میدادند تا آنها هر بلایی که دلشان میخواهد سر نوشتههای ما بیاورند.
حتی همین حق کوچک را هم پایمال میکردند؟
بله؛ نامههای ما از اردوگاه و کیف مأمور صلیب سرخ مستقیم وارد استخبارات عراق میشد تا سانسور شود. یکوقتهایی از طرف ما چیزهای کذبی برای خانوادهمان مینوشتند و گاهی اوقات هم دروغهایی از قول خانواده برای ما که شکنجه روحیمان کنند. همهاش هم کار منافقانی بود که آنجا با عراقیها همدست بودند، چون آنها که با ظرایف زبانی ما آشنا نبودند. بعضی وقتها هم میدیدیم که نامههای یکنفر برای مدت زیادی قطع میشد و این خودش باعث رنج و عذاب مضاعفی برای بچهها بود. من یکبار در نامهام به رمز نوشتم که سلام من را به پدربزرگ برسانید. منظورم امام خمینی بود. موقعی که فهمیدند، یکسال نامههای من را قطع کردند. من هم در آن ایام مجبور بودم که در نامههای بقیه بچهها خبر سلامتیام را به خانوادهام بدهم که دل نگران نشوند و آنها هم باز در همان نامه برای من چیزی مینوشتند. این اتفاق برای خیلی از بچههای آزاده میافتاد.
خبر امضای قطعنامه 598 چطور به شما رسید؟
از مدتها قبل در همان روزنامههای تاریخ گذشتهای که برایمان میآوردند متوجه این خبر شده بودیم. تا اینکه یک روز بلندگوهای اردوگاه که همیشه ساز و آواز پخش میکرد، مدام میگفت قرار است خبر مهمی به گوش شما برسد. فکری شده بودیم که چه اتفاقی افتاده است. یادم نیست همان روز بود یا روز بعدش که گفتند ایران قطعنامه598 را امضا کرده و جنگ تمام شده است.
وشما و بقیه آزادهها به آزادی از دست بعثیها امیدوار شدید.
بله؛ بند3 قطعنامه میگفت که اسرا باید آزاد ومبادله شوند. اما هرچه منتظر ماندیم هیچ اتفاقی نیفتاد. بین همدیگر به شوخی میگفتیم که بند 3 پاره شده است. خودِ همین مسئله برایمان سخت و سنگین بود و یکجورهایی شکنجه روحی محسوب میشد. اگر توکل به خدا و توسل به اهل بیت نبود، در آن روزهای بعد از قطعنامه خیلیها کم میآوردند و سقوط میکردند. بلاتکلیفتر از بلاتکلیف بودیم. ما همیشه فکر میکردیم که رزمندگان به اردوگاهها حمله و ما را آزاد میکنند. چون خبرهایش رسیده بود که در تدارک چنین حملهای هستند و اصلاً در مخیلهمان نمیگنجید که جنگ تمام شود. حالا این اتفاق افتاده بود و به دلیل آن بند کذایی در قطعنامه امیدمان به آزادی بیشتر شده بود، اما در عمل هیچ اتفاقی نمیافتاد.
عراقیها بعد از قطعنامه تعدادی از اسرای ایرانی را به زور و برای تبلیغات به کربلا بردند. شما هم جزو آن دسته بودید یا نه؟
بله؛ ولی ما آخر از همه رفتیم. چون میدانستیم که میخواهند روی این کار تبلیغ کنند و مانور بدهند. با اینکه عشق کربلا داشتیم، اما حاضر نمیشدیم که بخشی از برنامه تبلیغاتی آنها باشیم. همه اردوگاههای موصل را به کربلا بردند و فقط ما مانده بودیم. یادم هست آغاز فصل سرما بود و یک روز فرمانده اردوگاه آمد و گفت اگر کربلا نروید، از تجهیزات زمستانی خبری نیست و اگر بازهم راضی به رفتن نشوید، ضریح امام حسین را میکَنَم و میآورم وسط اردوگاه تا زیارت کنید. بالاخره قبول کردیم و عجب زیارتی شد. یادم هست بچهها موقع ورود به حرم حضرت عباس شروع کردند به شعار دادن و داد میزدند که ابوالفضل علمدار خمینی را نگه دار. ولولهای بین مردمی که ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند افتاد و اصلاً جو به هم ریخت و عراقیها دستپاچه شده بودند که چه کار بکنند. بعد از این اتفاق دیگر کسی را کربلا نبردند و ما گروه آخر بودیم.
آن بند3 معروف قطعنامه که طبق آن باید اسرا را آزاد میکردند بالاخره چندسال بعد اجرا شد؟
تقریباً 2 سال بعد خبرهایی رسید که قرار است آزاد شویم. البته از روزنامههای تاریخ گذشته و رادیو غیرقانونیای که داشتیم، متوجه رفت و آمد وزیر امور خارجه خودمان و عراقیها شده بودیم و یکجورهایی بو برده بودیم که قرار است اتفاقهایی بیفتد. اما زمانی امیدوارتر شدیم که صدام به کویت حمله کرد و اسیر جدید گرفت و قبول کرد که اسرا را آزاد کند.
و در این میان شما به آزادی امیدوارتر شدید.
ما اگر ذرهای امید نداشتیم، نمیتوانستیم 7،6 سال در آن اردوگاه و با شرایط سختی که برایمان درست کرده بودند دوام بیاوریم. اصلاً امید نیاز اصلی هرجامعه است و اگر نباشد یکجای کار میلنگد و نظم و نسق آدمها و آن جامعه به کلی از هم میپاشد. روحیه بالا و توکل مثال زدنی بچههای آزاده و از همه مهمتر توسل به موسی بن جعفر، مسئله اسارت را حل کرده بود.
برسیم به روزهایی که همه را آزاد کرده بودند و نوبت به شما رسیده بود.
در اردوگاه ما همه رفته بودند و فقط صد وخردهای نفر مانده بودیم که همه مجروح بودیم. گفته بودند که شما را به علت وضعیتتان میخواهیم با هواپیما بفرستیم. دیگر ما را به حال خودمان رها کرده بودند و آزادانه برای خودمان در اردوگاه میچرخیدیم و بعد از 7،6 سال داشتیم به آسمان شب نگاه میکردیم. شرایط سختی بود و دلمان برای بچههایی که رفته بودند حسابی تنگ شده بود. در همان روزها یکی از صلیب سرخیها آمد و گفت کارهای عراقیها اعتباری ندارد و بروید بگویید که هواپیما نمیخواهید. همین هم شد و بعد کلی اصرار راضی شدند که ما را با اتوبوس بفرستند مرز خسروی. یادم هست که وقتی در اتوبوس نشسته بودیم اسرای عراقی به حال ما گریه میکردند و میگفتند که چرا شماها اینقدر لاغر و ضعیف هستید. ولی ما با غرور قدم به خاک ایران گذاشتیم چون اسرای جنگی بودیم که حتی یک وجب از خاک مملکتمان را به دشمن نداده بودیم.
خبر آزادیتان کِی به گوش خانواده رسید؟
در همان مرز خسروی یکنفر شماره تلفنی از همه بچهها گرفت که به خانوادهها خبر بدهد و آنجا بود که مادر و پدرم فهمیدند که پسرشان بالاخره آزاد شده است. باورتان نمیشود که وقتی در اردوگاه امام رضا آمدند دنبالم، من هیچکدام از اعضای خانوادهام را نشناختم و فقط پدرم را آن هم از روی شباهت ظاهریاش به خودم شناختم و حدس زدم که احتمالاً یکی از اقوام باشد.
شما 6سال از بهترین روزهای عمرتان را اسیر بودید، شکنجه شدید و سختی کشیدید و از ابتداییترین حقوقتان محروم شدید، اما اینطرف هم خانوادهتان خیلی زجر کشیدند.
واقعاً خانوادهها بیشتر از ما سختی کشیدند و دوره زجرآوری را گذراندند. چون ما به آن شرایط عادت کرده و خو گرفته بودیم و از حال هم خبر داشتیم و میدانستیم همدرد هستیم. این وضعیت برای همسران و فرزندان آزادهها به مراتب سختتر بود. فرض کنید بچهای که تازه میخواهد با پدر انس بگیرد، ناگهان 8،7 سال پدر را نبیند. کم نداشتیم آزادههایی که تا مدتها فرزندانشان آنها را به عنوان پدر قبول نمیکردند و اصلاً آنها را نمیشناختند. بگذارید خاطرهای از مادر خودم برایتان بگویم که آن 10ماه مفقودی برایش یک عمر گذشته بود. چون آمده بودند در خانه و گفته بودند که بیایید تابوتی را تشییع کنید و صورت قبری برای جواد درست کنید که قبول نکرده بود. میگفت در روضه حضرت زهرا (س)بودم که خبر اسارتت را شنیدم و مدام فکر و ذکرم این شد که الان جوادم چه کار میکند. تعریف میکرد هروقت میرفتم آشپزخانه غذا درست کنم، به ویژه ماکارونی که من خیلی دوست داشتم، ناخودآگاه یاد تو میافتادم که الان در چه حالی هستی و چه غذایی میخوری. خدابیامرز پدرم هم به مادرم معترض میشد و میگفت که میشود یکبار بدون گریه برای ما غذا درست کنی؟