آزاده جهانگیر| شهرآرانیوز؛ مادر همینطور که چادر سیاهش را روی سرش میکشد، رو برمیگرداند سمت پسر و با لحنی دلسوزانه میگوید: «محمود، مادر! خسته نشدی پای این بوم و رنگ؟ بیا بریم روضه، بشین پای منبرِ شیخ، چهارکلوم حرف حساب بشنو، یه چیکه اشکی بریز. عصر عاشوراست...»
محمود دستی به زانو میگیرد، بلند میشود، راهش را میگیرد سمت پلهها و همینطور که میرود بالا، میگوید: «شما با عروست برو؛ منم میرم بالا یه روضهای توی خلوت خودم میخونم» و میرود. درِ اتاق کارش را میبندد. در سکوت مطلق خانه، انگار چند مرد عرب توی سرش سنج و دمام میزنند. نسیم گرمی به صورتش میوزد. از همان نسیمهای شرجی عراق در تابستانهایی که با مادرش به کربلا میرفت.
چشمهایش را میبندد. دست میبرد سمت قلمموها. بیرق سرخ از برابر نظرش میگذرد. از دور، صدای شیپور جنگ میشنود. غبار، تمام اتاق را پر کرده. ذوالجناح با تنی هزارچاک از راه میرسد. بیسوار و زخمی و گریان. رنگها از اشکها پیشی میگیرند. قلم بر تن کاغذ روضه میخواند. زمان متوقف شده. زینب کبری (س)، ذوالجناح را در آغوش گرفته است. اشک از چشمان اسب بین زمین و آسمان سرگردان شده. اینجا، عصر عاشوراست و محمود مقتلخوان چیرهدستی است که با رنگ و نقش، از غروب روز دهم روایت میکند.
پزشک آلمانی، همه مدارک پزشکی محمود را بررسی کرده است. بااینحال برای چندمینبار از ابتدا تا انتها یک بار دیگر عکسهای رادیولوژی را مرور میکند. پساز مکثی طولانی، او هم مثل باقی پزشکها پرونده را میبندد و میگوید: «لازم است دستت ششماه توی گچ بماند، وگرنه عضلات و عصبها بهمرور ضعیف و ضعیف و ضعیفتر خواهند شد.» این برای محمود بهمثابه یک مرگ تدریجی است. دستش در قطار راهآهن آلمان، حین تغییر جهتِ قطار، لای در مانده و تمام عضلات دست پارهپاره شده.
او میخواست برای چاپ کتاب سومش به آلمان برسد که سرنوشت عوض شد. حالا باید تصمیم مهمی میگرفت. در نهایتِ بلاتکلیفی و تردید و اضطراب است که دو روز بعد با یک تماس تلفنی از دفتر تولیت آستان قدس رضوی، ورق برمیگردد. مأموریت طراحی ضریح حضرت علیبنموسیالرضا (ع) به او واگذار شده. کاری که تا پیش از این، هرگز تجربه نکرده است. طراحی ضریح هیچ مرقدی در کارنامه او به چشم نمیخورد.
جای تردید و استخاره نیست. با خوشحالی میپذیرد و درست از نخستین روز طراحی، همین که قلم در دست میگیرد، ذرهذره آثار درد از سرانگشتانش بیرون میریزد. انگار نه انگار تا پیش از این، از التهاب به خود میپیچید. شفا با نخستین رقص قلم بر کاغذ، به جان محمود ریخته است و به لطف صاحب آستان منور رضوی، افتخار طراحی ضریح به کارنامه پربار محمود فرشچیان افزوده میشود.
پدر محمود تاجر فرش بود. از روزی که چشم باز کرده بود، نگاهش با طرح فرشهای دستبافت ایرانی مأنوس شده بود و روزی هم که پدر، دست پسر را در دست حاج میرزاآقای امامی گذاشت تا نقاشی بیاموزد، میدانست زمینه درخشیدن و شکوفایی در وجود محمود پیداست. اما آن روزی که با او تماس گرفتند تا پیشنهاد طراحی ضریح مطهر اباعبدا... (ع) را برعهده بگیرد، نه آن ششدهه ممارست در عالم هنر نقاشی و نگارگری، که آن سفرهای هرساله به کربلا و تابستانهای خاطرهانگیزی که با مادرش به سرزمین عراق میرفت، دستگیرِ قلب بیقرارش شد؛ آن روضههای خانگی که دنبال سینی چای راه میرفت و قند تعارف میکرد، آن هیئترفتنها به وقت نوجوانی، آن مولودیخوانیها در منزل پدری، همگی او را شیفته این دم و دستگاه کرده بود. انگار همه این سالها، قلم زده بود برای رسیدن به چنین نقطهای.
حالا او خوشبختترین نقاش دنیا بود. قرار بود چشمهایش را ببندد و از پل احساس عبور کند تا خالق خطوطی باشد که زمین را به آسمان وصل میکرد. سپس چشمهایش را باز کرد، درحالیکه شش طرح آماده شده بود؛ طرحهایی که هیچیک شبیه دیگری نبود. حالا او سبکبال بود و آرام، درست مثل همان عصر عاشورای چهلوهفتسالگی.
او دیروز در نودوششسالگی درگذشت. پیرغلامِ نگارخانه اهلبیت (ع) که تا آخرین نفس به شوق خدمت در مسیر دلدادگی، دست به قلم برد. روحش شاد و یادش گرامی.