به گزارش شهرآرانیوز، نویسنده و کارگردان غریزه یک نفرند. فیلم گرچه از ضعفهای اولی کاملاً آسیب دیده و تا حد داستانی سادهلوحانه و غیرقابل باور سقوط کرده، اما با توانایی دومی تا جایی که ممکن بوده، خودش را بالا کشیده و به اثری قابل تماشا بدل شده که با وجود اشکالات ریز و درشتش، بعید است دست آخر بد و بیراه (زیاد)ی از تماشاگرش بشنود.
قصه غریزه، یک موقعیت کوتاه و لاغر است که شاخ و برگهای فرعی و پیچوتابهای دراماتیکش، تحمل وزن یک فیلم سینمایی بلند را ندارد. تازه همین داستان کوچک هم خیلی وقتها تنها به واسطه امساک شخصیتها از صحبت کردن یا غیاب ناخواستهشان در موقعیتهای حساس پیش میرود و رنگ و بو و عمق و احساس پیدا میکند. اتفاقی که به عوض اینکه از دل منطق درام و سنتز طبیعی کنشها و رویدادهای آن برآمده باشد، صرفاً خواست نویسندگان فیلمنامه است برای طراحی چنین داستانی.

ابتدای فیلم رسول خان (امین حیایی) روستای محل سکونتش را برای وصول طلبی به سوی تهران ترک میکند تا کامران و آتیه (مهدیار شاهمحمدی و ساینا روحانی) در نبود پدر، مدام تیک و تاک بزنند و دل بدهند و قلوه بگیرند. حالا اگر رسول خان از همان ده حسابش را با طلبکارها وامیکَند یا سفرش را چند روزی به تعویق میانداخت –که با آن بلایی که به سر آتیه و زیور (پانتهآ پناهیها) آمده بود تصمیم عجیبی به نظر نمیرسید-، چنین فرصتی هم گیر دو عاشق نوخاسته فیلم نمیآمد.
یا مثلاً حرفهای رسول و زیور در آن شب بارانی در ماشین را –باز به خواست نویسندگان- نمیشنویم تا به این ترتیب، راز آتیه تا انتهای قصه از ما پنهان بماند و به یک پایان لق و مصنوعی که زورش به قانع کردن مخاطب نمیرسد بینجامد. بماند که چند دقیقه بعد از برملا شدن این راز برای تماشاگر، نطق کوتاه شاعرانه و مسجع رسول برای آتیه (با دیالوگهایی شبیه «نکاحت میکنم بیاینکه نگاهت کنم») بهسادگی به حل بحران منجر میشود. نطقی که اگر در نیمه ابتدایی بعد از گفتوگوی زیور و رسول برای آتیه ایراد میشد، میتوانست در همان نیم ساعت اول فیلم نقطه پایانش را بگذارد. خیلی هم روشن نمیشود چرا رسول بهجای این راهحل پیچیده و طولانی و پرتبعات که سنگینیِ عواقبش تمام روابط خانوادگیشان را برای همیشه به هم میزند، پزشکی را برای سقط فرزند ناخواسته آتیه پیدا نمیکند تا قال قضیه را ظرف چند ساعت بکَند. به جز این، سر درنمیآوریم که علت پنهان کردن اصل ماجرا از از زن صیغهای رسول چیست؟ فقط برای اینکه عمق و تلخی تراژدی بیشتر شود تا آن بیچاره را هم رنج و زجر بدهد و اشک چشم و سوز دلش را دربیاورد؟

در پرداخت شخصیتها، آتیه بهعنوان یکی از کاراکترهای محوری اثر دچار مشکلاتی جدی است. واقعاً دختر نوجوانی که به تازگی مورد تجاوز (احتمالاً گروهی) قرار گرفته و از این فاجعه حامله شده، میتواند اینقدر آرام و شوخ و شنگ و با اعتماد به نفس، به طنازی و بازیگوشی مشغول باشد و حواسجمع و آدابدان، به دقت و رندی با دست پس بزند و با پا پیش بکشد تا پسر دلباخته چند سالی کوچکتر را به پای خودش نگه دارد؟ یعنی چنان مصیبتی هیچ نمود و بروزی در زندگی چند روزه او در روستا ندارد؟
واکنش ناگهانی خواهر کامران (پردیس پورعابدینی) و انفجار خشمش در اواخر فیلم نیز -آن هم در شرایطی که تا آن لحظه مطیع و گوش به فرمان پدر بوده و چیزی از سرکشی یا حتی مخالفت او در برابر رسول ندیدهایم- قابل توجیه به نظر نمیرسد. اینکه بعد از فهمیدن کدهایی سربسته از ماجرا، آنطور با با کولیبازی آبروی زیور و آتیه را ببرد و با خط و نشانهایی که برایشان میکشد، مسأله را به نقطه غیرقابل حل برساند و گرهی تازه بر کلاف سردرگم بحران علاوه کند.
اما با تمام این مشکلات مهم و کلیدی، غریزه به لطف قاببندیهای چشمنواز، طراحی صحنه پرجزئیات و جذاب و خلق موقعیتهایی جزئی و کماهمیت، اما گرم و پراحساس بین کامران و آتیه، توانسته تا حدی گلیم خود را از آب بیرون بکشد؛ گیریم که بعضی جاها رنگ و لعاب این موقعیتها، حتی زیادی غیرایرانی و تورناتورهای شده باشند (گرچه اگر اجازه بدهید، آن موقعیت کوتاه و بیربط اغواگری زن بدکاره در سالن سینما را حتی به دیده اغماض هم نپذیریم). این وسط البته شاید ساینا احمدی -با تمام تلاش قابل تحسینش در معرفی استعدادی جدید به عالم بازیگران بیش از حد تکراریشده سینمای ما- انتخاب درستی برای نقشش نبوده باشد. در چهره او ردپایی از یک بدجنسی خام و نوجوانانه (که از آزار کامران لذت میبرد) و نیز رگههایی از عشقی بکر و گنگ (جوری که قلبش در انتظار توجهی از کامران بتپد) به قدر کافی دیده میشود. اما از بیگناهی، مظلومیت و رنجی که وجودش لازمه این نقش است، اثری نیست؛ حسی که برای همدردی و دلسوزی بیننده بعد از باخبر شدن از آنچه به سر آتیه آمده ضروری است.

در عوض مهدیار شاهمحمدی از نقاط قوت اصلی کار است. با نقش و بازیای که عشق پاک و معصومانه و پر از لکنت مالنا و سینما پارادیزو یا (از نمونههای وطنی) درخت گلابی را به یادمان میآورد و در پایان، رد شدنش از دنیای ساده و بیآلایش کودکی و پا گذاشتن به جهان پیچیده و سیاه بزرگترها را باورپذیر میکند. یواشکیهای اتاق آپارات کامران، نگهبانی او از سیگار کشیدن آتیه، دید زدن دختر از روزنه در اتاق خواب و ایستادن پشت به او برای محرومیت از تماشای بدنش موقع تعویض لباس، ورق بازی در ماشین قراضه یا ناخنک زدن (با چاشنی اروتیسم) به غذاهای آشپزخانه، چرخیدن در طبیعت با موتور سایدبایساید، السید دیدن در سینما، دل و جگر خوردن، و از همه بیشتر آن دوتایی مستانه در جاده و رقصیدن در گرگ و میش صحرا، همگی از لحظات به یادماندنی فیلماند. آنقدر که زنگ سیلی قایم رسول زیر گوش کامران، در گوش مخاطب هم به طنین بیفتد و او را با بیچارگی و تنهایی این پسر طفلکی همراه کند. همین شیمی دونفره در رابطه بین این دو نوجوان است که تا حدی غریزه را نجات میدهد.
بگذارید این یادداشت به شکلی غیرمنتظره تمام شود. سالهاست –حالا شاید بیش از دو دهه- که فیلمی از مسعود کیمیایی بر روی پرده ندیدهایم که بتوان به شکلی معمول و استاندارد نقدش کرد و از خوب و بدش گفت. مدام با معجون درهمجوشی از سکانسهای پرخون به همراه موقعیتهای بیسروته مواجهیم که هیچ نمیفهمیم کارگردانش چگونه توقع داشته در کنار هم کلیتی به نام «فیلم سینمایی» بسازند.
میشود تصور کرد اگر کیمیایی هنوز حال و حوصله و هوش و حواس و عشق و توان سالهای جوانی و میانسالیاش را داشت، امروز فیلمی شبیه به غریزه میساخت. این تحسینِ آخرین کار سیاوش اسعدی است یا تخطئه آن؟ جوابش بستگی به این دارد از کدام زاویه به آن جمله نگاه کنید.
منبع: فیلیمو شات