الهام ظریفیان | شهرآرانیوز؛ امیر جوان وقتی به عشق وطنش رفت که در ارتش ثبتنام کند، فقط ۱۷ سالش بود. ۲ سال بعد خود را وسط جنگی نابرابر دید. او از ۲ هفته پیشتر از شروع رسمی جنگ با دستهای خالی پشت توپخانهاش نشسته بود تا با همه عشقی که داشت از خاک میهنش دفاع کند. از ۶ توپخانه کوتاه بردی که او رئیس یکی از آنها بود تنها سه تایشان در زیر بمبارانهای بعث عراق دوام آورده بود. ۴ روز بعد از شروع رسمی جنگ اسیر شد و ۱۰ سال از بهترین روزهای جوانیاش را در زندانهای عراق گذراند. او بعد از سردار بابایی و روزبهانی سومین آزادهای است که بیشترین دوران اسارت را در زندانهای عراق داشته است. پای حرف امیر جوان نشستم تا قصه اسارت و آزادی او را بشنوم. قصهای که خودش هم هنوز نمیداند در خواب بود یا بیداری.
چه شد که اسیر شدید؟
داستانش طولانی است. بنیصدر کار را خراب کرد. یعنی هر برنامهای که سر ما آمد، مقصر اصلی او بود. قبلا چند واحد توپخانه در نفتشهر مستقر بود؛ اما وقتی درگیری شد تنها یک آتشبار توپخانه داشتیم. آتشبار توپخانه که نمیتواند جلوی یک حمله را بگیرد. آتشبار توپخانه ۶ توپ دارد که اگر درست کار کند و مهمات کافی هم داشته باشند فقط ۳۰۰ گلوله میتواند بزند، ولی همه اینها را برده بودند عقب در پادگانهای سرپل ذهاب و کرمانشاه. توپهای ۱۵۵ kh دوربرد داشتیم. خب اینها را برگردانده بودند عقب. مگر برد توپ ۱۰۵ چقدر است؟ ۱۰ کیلومتر. فوقش میتوانی یک پاسگاه را بزنی با آن. یک توپخانه را که نمیتوانی بزنی. توپهای آنها همه دوربرد بود و توپهای ما برد کوتاه...
یعنی آن توپهای برد کوتاه هم داشتید باز گلوله نداشت؟
بله دیگر اصلا گلوله نداشتیم. آنقدر حمله هوایی شده بود که ۳ توپ ما به طور کلی از بین رفته بود. با ۳ توپ دیگر چه کار میخواستیم بکنیم؟ زمانی که درگیری شد فقط ۳ توپ فعال داشتیم که کوتاهبرد بودند.
توپ دوربرد قبلا چه تعداد داشتید؟
یک آتشبار kh ۱۵۵ خودکششی از کرمانشاه به ما ملحق شده بود که بهترین توپ بود هم از لحاظ مانور و هم از لحاظ برد و جابهجایی. لازم نبود ۶ نفر سرش را بگیرند و بکشند عقب ماشین. بلافاصله روشن میشد و تیراندازی میکرد. با توپهای کوتاه برد بدبختی داشتیم. توپخانه ۱۰۵ اگر نو باشد و به قولی آکبند، بردش ۱۱ کیلومتر است آن هم با زاویه تیر معین. توپی که ما داشتیم مال ۵۰ سال پیش بود. در جبهه هم که زمان نداری توپ را تمیز کنی. بعضی وقتها آنقدر با آن تیراندازی کرده بودیم که گلوله درون آن جا نمیشد من با ته پوتین میزدم که برود داخل. از بس در درگیریهای قبلی دوده گرفته بود. روز آخر فشار زیاد بود.
قصه اسیر شدنتان چطور اتفاق افتاد؟
تحرکات عراق از مدتها قبل شروع شده بود و ۱۶ شهریور سمت راستمان سقوط کرده بود. سمت چپمان هم که سومار بود و ما میخواستیم به آنجا برویم آنها مسلط بودند و نمیتوانستیم با وسیله برویم. یک آتشبار بودیم تقریبا ۳۰ نفر. روز آخر یعنی روز اول جنگ- ۳۱ شهریور- من پای توپ نبودم. یکی از همکارانم را که رفته بود از تأسیسات نفتی آب بیاورد، دیدیم که توی رودخانه دارد میدود و میآید. گفتیم: چی شده؟ گفت: تانکها از آن طرف از توی شهر دارند میآیند. یک افسر هم آمد گفت: فرمانده آتشبارتان کجاست؟ گفتم: توی سنگر هدایت آتش است. گفت: سربازهایت را بده به ما، پیاده عمل کنیم. گفتم: ما سربازی نداریم. بعد هم سرباز توپخانه چطور بیاید کمک پیاده؟ سرباز پیاده باید آرپیجی داشته باشد که بیاید. سرباز توپخانه یک تفنگ دارد فقط. آخر ما تانک را با تفنگ میتوانیم بزنیم؟! تانک را باید با آرپیجی بزنیم. گفت: عقب نشینی کنید. فرمانده آتشبارمان به من گفت: بگو سربازها گلولههای توپهایشان که تمام شد کولآساها را منهدم کنند یعنی توپها را از کار بیندازند و بروند عقب. خودت هم بیسیم، تخته هدایت آتش و وسایل هدایت آتش را از کار بینداز، بعد بیا پایین، تهِ آتشبار که از آنجا همه با هم برویم.
چقدر وقت داشتید؟
هیچی. آنقدر که وقتی من رفتم هوا تاریکشده و همه رفته بودند. دو جیب خشاب برداشتم توی هر جیب دو تا خشاب گذاشتم. خشاب تفنگم را هم پر کردم. چهار تا نارنجک هم برداشتم و راه افتادم به سمت عقب. باید به کوه میزدم. وسیلهای نداشتیم برویم. اصلا امکانپذیر هم نبود با وسیله بروی. شب وقتی یکی از درجهدارهایمان تیراندازی کرد من جایشان را پیدا کردم و به آنها ملحق شدم. دیدم بچهها خسته و تشنه هستند و آب ندارند. فرمانده آتشبار به من گفت: با معاون من و یک درجهدار بروید آب پیدا کنید. هرچه گفتیم در این بیابان آب نیست، گفت: نه بروید آب پیدا کنید. خلاصه از روزی که جدا شدیم تا روزی که ما را گرفتند سه روز بدون آب و غذا دور خودمان میچرخیدیم. البته اشتباهی که کردم این بود که فکر میکردم هواپیماهایی که از عراق میآمدند به طرف ایران برای بمباران، میروند نزدیکترین موضعهای ما را بزنند. گرای آنها را گرفتم و دنبال آنها رفتم. نگو اینها میرفتند دورترین نقطه را بزنند. منتها میآمدند پایین که رادار نگیردشان. اگر آن گرای قبلی را ادامه میدادم شاید به جاده میرسیدم؛ ولی آن را نرفتیم. آمدیم پیچ خوردیم به طرف پاسگاه خان لیلی که سقوط کرده بود و یک باره دیدیم توی جاده قصر شیرین به خانلیلی هستیم.
یعنی اشتباه رفتید؟
اشتباه رفتیم. البته توی خاک خودمان؛ ولی ما نمیدانستیم که قصر شیرین سقوط کرده است. خان لیلی یک پاسگاه مرزی بین قصر شیرین و نفت شهر است که ۱۶ شهریور سقوط کرده بود. ما این را میدانستیم و از آن رد شدیم؛ ولی قصر شیرین را نمیدانستیم سقوط کرده است.
قصر شیرین کی سقوط کرد؟
همان روز اول جنگ سقوط کرده بود. عراقیها روز اول پیشروی زیاد کردند. منتها میترسیدند جلوتر بیایند. فکر میکردند این یک دام است. تصور میکردند که عمدا جلویشان را باز گذاشتند تا در حلقه محاصره بیندازند. اگر روز اول جلوتر میآمدند از کرمانشاه هم رد میشدند. تمام کرمانشاه که هیچی از این طرف تا اهواز هم میآمدند. کسی جلوی اینها نبود.
شما کجا اسیر شدید؟ در خود قصر شیرین؟
اوایلِ قصر شیرین قبل از رادیو و تلویزیون. ما توی یک شیار بودیم. آن دو نفر اسلحههایشان را از فرط خستگی و تشنگی وسط راه تکه تکه کردند و انداختند. من، ولی تا وقتی اسیر شدم اسلحهام دستم بود. از دور آنها را دیدیم؛ ولی نمیتوانستیم تشخیص بدهیم که عراقیاند یا ایرانی. گفتم شما که اسلحه ندارید بروید بالا، اگر عراقی بودند که نگویید یکیمان پایین است. اگر هم ایرانی بودند که صدا بزنید من هم بیایم بالا. این بندهخداها رفتند بالا. من هرچه نشستم خبری نشد. از آخر دیدم صدا میزنند که: بیا. نگو آنها را گرفته بودند گفته بودند بگویید آن یکی هم بیاید. من هم همانطور که تفنگم سرشانهام بود رفتم بالا. اول که رفتم هیچی ندیدم. توی آن گرما و آن حالت ضعف چشمهایم سیاه تاریکی میرفت. بعد دیدم یکی سرشانهام میزند و میگوید: انت ایرانی؟! ناگهان اسلحهام از روی شانهام افتاد پایین. خلاصه ما را گرفتند. ما را بردند به پادگان دیاله در عراق که دو ساعت فاصله داشت. یک جایی که مثل زیرزمین تاریک بود از ما بازجویی کردند. بازجو هم انگار ایرانی بود، چون فارسی صحبت میکرد. صورتش را نمیدیدیم، چون لامپ رو به ما روشن بود فقط دستش را میدیدیم که آن طرف میز است. چند روزی آنجا بلاتکلیف بودیم تا اینکه ما را بردند بغداد. در بغداد بقیه دوستانمان را هم دیدیم. یک سالن بزرگ بود که حداقل هزار نفر در آن بودند. نه آب داشت نه دستشویی. یک سینی غذا میدادند داخل، هنوز نیامده روی هوا تمام میشد و به زمین نمیرسید. اینها تازه اولش بود. ماجرای اسارت از آنجا شروع شد که ما را فرستادند به اردوگاه رمادیه در نزدیکی بغداد.
در رمادیه چند وقت بودید؟
فکر میکنم تا نزدیکهای ۲۲ بهمن ۵۹ در رمادیه بودم. تا اینکه آنجا درگیری شد و دندههای من شکست. شب عاشورا یا تاسوعا بود که بچهها سینه میزدند و عراقیها ریختند و همه را با چوب و چماق و کابل زدند. سرکابلهایشان میخ طویله گذاشته بودند که به هر کجا میخورد نابودش میکرد. چند تا از دوستان چشمهایشان تخلیه شد. بعد رفتیم به موصل که چهار اردوگاه داشت و من در اردوگاه موصل یک بودم که از همه بزرگتر بود و در آن ۱۷۵۰ نفر بودیم. اردوگاه کوچکتر تقریباً ۶۰۰ نفر اسیر داشت. میانگین هر اردوگاهی هزار نفر بود.
شرایط موصل بهتر بود؟
بهتر بود. هم از لحاظ آب و هوا بهتر بود، هم آزادیمان بیشتر بود. رمادیه مثل بیابان بود. تعداد نفرات در هر اتاق خیلی زیاد بود زمان محدودی در حد ده بیست دقیقه هم میتوانستیم برویم داخل محوطه. خیلی هم هوا گرم بود، ولی در موصل ۷ صبح در را باز میکردند تا ۵ بعدازظهر. اگر میخواستی دستشویی بروی، لباسی بشوری آزاد بودی. گرچه که آنها هم اذیت میکردند؛ ولی آزادی بیشتری داشتیم. این شرایط بود تا زمانی که دو نفر فرار کردند. بعد از فرار اردوگاه را نصف کردند نصفی را صبح میآوردند بیرون و نصفی را بعدازظهر. در این شرایط گفتند که باید بلوک سیمانی برای ما درست کنید. یکی از بچهها گفت این بلوکها را درست میکنند که ببرند جبهه. ما ۳۰۰ نفر بودیم که گفتیم نمیزنیم. ما را کردند توی یک آسایشگاه و ۲۴ ساعته در را بستند. تا ۳ ماه در همین شرایط بودیم تا اینکه حاج آقای ابوترابی آمد. او آن موقع نماینده حضرت امام در پادگان اهواز بود.
قبلا در اردوگاه شما نبود؟
در سلول انفرادی بود. او را آوردند پیش ما. او به ما گفت عیبی ندارد. من هم بلوک درست میکنم. ما را راضی کرد خلاصه و درها باز شد و ما نجات پیدا کردیم. یک مدتی بلوک زدیم. بعد هم جمع شد گفتند نمیخواهد بلوک بزنید.
گفتید دو نفر فرار کردند. ماجرای فرار آنها چطور اتفاق افتاد؟
البته آن دو نفری که فرار کردند از دسترنج کسان دیگری استفاده کردند. کار را افراد دیگری انجام دادند؛ ولی اینها فهمیدند و زودتر فرار کردند. آن شب اگر قرار بود مثلا ۱۰۰ نفر فرار کنند، دو نفر فرار کردند. یک گروه با هم کار کرده و یک جک از یک ماشین دزدیده بودند. پنجره حمام که به طرف بیرون اردوگاه بود یک پنجره دو وجب در دو وجب بود که با میلگرد درشت آن را به صورت شبکهای جوش داده بودند. بچهها آن را با جک شکانده بودند، بعد با نخ گره داده بودند که ظاهرش حفظ شود. شب عید نوروز بود که از فرمانده اردوگاه خواسته بودیم درها را تا ۱۱ شب باز بگذارد که بچهها همدیگر را ببینند. او هم موافقت کرده بود. بچهها محاسبه کرده بودند که آن شب، چون سربازها خستهاند، میشود فرار کرد و قرار بود فرار کنیم.
شما هم در این کار شرکت داشتید؟
من در جریان بودم؛ ولی معلوم نبود آن شب چه کسانی را بگویند که برویم. دو سه نفر از پاسدارها برنامهریزی کرده بودند. آن شب قرار بود ۱۰۰ نفر فرار کنند آن دو نفر که اصلا در برنامه نبودند، نمیدانم از چه طریقی بو برده و فرار کردند. عراقیها گفتند ما آنها را گرفتهایم؛ ولی بعد از میدان آزادی تهران عکس فرستادند که دو سال بعدش رسید دست ما. عکسشان را من خودم دیدم. بعدها شنیدم یکی از آن دو نفر که آمده بود ایران در سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین فعالیت سیاسی داشت. مثل اینکه اعدامش کردند. آن یکی دیگر را هم میدانم که سرباز بود.
بعد از فرار آنها شرایط برای شما خیلی سخت شد؟ وقتی فهمیدند چه کار کردند؟
آره شرایط کلا عوض شد. به هر بهانهای میآمدند همه را به صف میکردند و میزدند. چند بار به خاطر همین در اردوگاه درگیری شد و چند نفر شهید شدند. یک بار مثلا سوت زدند که آمار بگیرند. بنده خدایی با عصا بود و نمیتوانست سریع بیاید. لگد زدند زیر عصایش زمین خورد. بچهها هم حمله کردند به طرف عراقیها قفلها را کندند. اردوگاه به هم ریخت. آنها هم از بالا تیراندازی کردند و یکی دو نفر شهید شدند.
گفتید شما ۳۰۰ نفر را که از فرمان ساخت بلوکه سرپیچی کردید زندانی کردند تا اینکه آقای ابوترابی آمد. بعدش شرایط بهتر شد؟
تا وقتی حاج آقای ابوترابی بود اوضاع خوب بود. بعد که او را بردند اوضاع دوباره خراب شد. دو نفر از بچهها رفته بودند کمی گازوئیل از دستگاه دیزل برق که وقتی برق نبود روشنش میکردند بکشند تا چراغ درست کنند و بتوانند چای بخورند. عراقیها فهمیده بودند و آنها را بستند به ستون از زانو به پایین رویشان گازوئیل ریختند و آتش دادند تا وقتی که پاهایشان خوب سوخت و کُنجول شد. الان با ویلچر هستند. واقعا وحشی بودند، وحشی به تمام معنا.
وقتی آقای ابوترابی بود چطور اوضاع را کنترل میکرد که چنین اتفاقهایی نمیافتاد؟
۱۷۵۰ نفر در اردوگاه بودند که خب در بینشان نظامی، پاسدار، بسیجی، مهندس و دکتر بود. هر کس را توی جاده دیده بودند گرفته بودند. مثلا دو نفر را گرفته بودند که مهندس شرکت برق و شرکت نفت بودند. با زن و بچههایشان آنها را گرفته بودند. منافق بین ما بود. همه رقم آدم بودند. عقاید هم مختلف بود. بعضیها مخالف نظام بودند، بعضیها موافق. خب این خودش درگیری و تنش ایجاد میکرد. عراقیها هم که از صبح تا شب آهنگ میگذاشتند در بلندگو که ما موافق نبودیم و سر این مسئله همیشه اختلاف بود. دو دستگی در اردوگاه بود، ولی حاجی ابوترابی که آمد این دو دستگیها را از بین برد. میگفت ما همه یکی هستیم. همه را یک جوری با هم متحد میکرد که با هم کنار میآمدند. مثلا هر بار ابریشمچی از مجاهدان خلق میآمد سخنرانی میکرد یک عده بلند میشدند با او بروند. خب بچههای حزباللهی موافق نبودند، درگیری میشد عراقیها هجوم میآوردند. من خودم مخالف بودم میگفتم این منافقان آدمهای کثیفیاند. اینها اگر انسان بودند که نمیآمدند توی عراق علیه کشور خودشان بجنگند.
آنهایی که میرفتند چه کسانی بودند؟
همه رقم قشری بودند شخصی، نظامی، سرباز.
اینها به هوای آزادی میرفتند یا اینکه واقعا با صحبتهای آنها جذب میشدند؟
یک عده که در ایران هم مخالف بودند. بعضیها طرفدارشان بودند و به خاطر طرفداری میرفتند، ولی عده زیادی تحت فشار بودند و فکر میکردند بروند آنجا راحتتر هستند و میتوانند از آنجا فرار کنند. در صورتی که آنجا خیلی بدتر بود. آنها به خودشان هم رحم نمیکردند. تازه بعضیها را که گرفته و آورده بودند توی اردوگاه کسانی بودند که خود مجاهدان خلق به عراقیها فروخته بودند.
آن بخش از اردوگاه که حزباللهی هم نبودند از حاج آقای ابوترابی حرفشنوی داشتند؟
آره، چون جذبه داشت، آدمها را جذب میکرد. با هر کسی که صحبت میکرد زود قانع میشد. آدم خیلی منطقی بود. کسی را داشتیم در اردوگاه که تا قبل از آن جاسوسی میکرد؛ ولی حاج آقا که صحبت کرد دیگر جاسوسی نکرد. او چند سال در سلول انفرادی بود و آخر کاریها او را آورده بودند به اردوگاه.
در آن مدت لحظات خوب هم داشتید؟
نه ... همه لحظاتش اضطراب بود. از یک دقیقه بعدت خبر نداشتی. ما نظامی بودیم و اولش فکر میکردیم بر طبق قانون جنگ با ما رفتار میکنند؛ ولی اشتباه بود، چون آنها وحشی بودند و اصلا این حرفها حالیشان نمیشد. یک سال شب ۲۲ بهمن آمدند ۲۲ نفر را بردند که هنوز بعد از ۴۰ سال نه زنده بودنشان معلوم است نه مردهشان. سال ۵۹ بود نمیدانم یا ۶۰. صلیب سرخ هم آنها را دیده بود. یکیشان از دوستان نزدیک خودم بود.
این عده را همین طوری انتخاب کردند؟
آره عراقیها آمدند و گفتند: تو... تو... تو... بلند شوید. مثلا دو تا برادر بودند، یکیشان را بردند که درجهدار نیروی دریایی بود. هنوز که هنوز است خبری ازش نیست.
عمدی داشتن که شب ۲۲ بهمن ۲۲ نفر را ببرند؟
نمیدانم، ولی شب ۲۲ بهمن بچهها جشن میگرفتند، تئاتر بازی میکردند، ادای عراقیها را در میآوردند که بچهها روحیه بگیرند. آمدند آنها را بردند. جاسوس هم بین ما زیاد بود. مثلا همین آخرکاریها چند افسر را بردند که تا آن موقع هویت آنها فاش نشده بود. یکیشان دیدهبان خودمان بود. با وجود اینکه بچهها میگفتند خودمان سیگارتان را میدهیم، نکنید این کار را، ولی بعضیها مریض بودند یا عناد داشتند.
برای اینکه سرتان گرم شود کاری میکردید؟ اوقات فراغت هم داشتید اصلا؟
اوقات فراغت را یک عده یا سنگ میسابیدند و با آنها اشکال مختلفی درست میکردند، یا کتاب میخواندند یا قرآن حفظ میکردند. یا اینکه خلاقیت به خرج میدادند و چیزهایی را با حداقل امکانات درست میکردند؛ که البته اگر عراقیها میدیدند مسئله بود. مثلا بچهها المنت درست کرده بودند میزدند به برق و با آن آب جوش میآوردند برای چای.
چطور المنت میساختند؟
با قاشق یا قوطیهای رب. پیدا کردن سیم مکافات بود، چون هر روز تفتیش میکردند. بچهها از توی پریزهای دستشویی کشیده بودند بیرون. از جاهایی میکشیدند که عراقیها متوجه نشوند. چون ما که شب بیرون نبودیم که برق دستشوییها روشن باشد. ۵ بعد از ظهر ما را داخل میکردند و دیگر کسی نمیتوانست برود دستشویی. از جایی کشیده بودند که عراقیها آنجا را چک نکنند. آنها عقلشان نمیرسید که ممکن است ما از توی دستشویی سیم بکشیم.
اینها را کجا قایم میکردید؟
هرجایی. مثلا رادیو داشتیم که از خودشان بلند کرده بودیم و آن را توی دبههای روغن قایم میکردیم. رادیو را میگذاشتند وسط روغنها توی دبه و رویش را روغن میریختند. ما تا روزی که آمدیم رادیو داشتیم و اخبار را گوش میکردیم.
خبری بود آن موقع که خیلی شما را تحتتأثیر قرار داده باشد؟
آره یکی همین خبر فوت امام (ره) بود که بچهها خیلی ناراحت شدند. یکی هم سخنرانی صدام که گفت از فردا روزی هزار اسیر مبادله میکنیم. منتها کسی باور نمیکرد. چون بچهها را قبلا هم برای مبادله برده و از ترکیه برگردانده بودند. این بود که روی حرف اینها کسی حساب باز نمیکرد.
بعد از برگشت به ایران چه کردید؟
خوب وقتی آمدم بعد از ۶ ماه گفتند برگردید سر یگانهایتان. من رفتم اصفهان. یک ماهی اصفهان بودم بعد خودم را منتقل مشهد کردم. از لحاظ روحی مشکل داشتم زود از کوره در میرفتم. من را فرستادند بیمارستانی در تهران و بستریام کردند. آنجا به من گفتند برو خودت را بازنشست کن؛ ولی من نمیخواستم بازنشست شوم. گفتم میخواهم بروم سرکارم. گفتند با این وضع که نمیتوانیم تو را بفرستیم سرکار. تو از نظر ما ۸۰ درصد جانبازی. اگر بخواهی بروی باید درصدت را کم کنیم. گفتم: باشد فقط ولم کنید بروم. میزان جانبازیام ۸۰ درصد بود که کم کردند ۶۱ درصد شد. این مال ارتش است. بنیاد هم ۵۰ درصد به من جانبازی داده که بیشترش اعصاب و روان است.
خودتان دوست داشتید که بروید سرکار، یعنی اجباری در کار نبود؟
نه به خدمتم علاقهمند بودم. شغلم این بود. از اول هم خدمت در نظام را دوست داشتم. الان هم نظام را با همه کم و کاستیهایش دوست دارم. حالا اگر یکی خطا میکند دلیل بر این نیست که نظام بد است. مشکل او است. من اگر این نظام را دوست نمیداشتم آن موقع از کارم میآمدم بیرون. گفتند سالهای اسارتتان دو برابر میشود و جزو سالهای خدمت محسوب میشود. من از سال ۵۶ استخدام شده بودم بنابراین میتوانستم بازنشست شوم؛ ولی انتخاب خودم بود که بمانم و اجباری نبود.
الان وقتی به آن روزها فکر میکنید چه احساسی دارید؟
یک حالت خاص. اصلا این ۱۰ سال از من جدا نمیشود. وقتی توی عراق بودیم، همیشه فکر میکردم که خوابم. میگفتم این چه خواب سنگینی است که ما بیدار نمیشویم. شاید ما خواب میبینیم که اسیریم. الان هم که آمدهام باز تصورم این است که نکند ما هنوز خوابیم؟ نکند هنوز همانجاییم.
از خودتان راضی هستید؟
آره راضیام. چون کاری که میتوانستم را کردم. واقعا راضیام. آن موقع اگر من ارتشی هم نبودم حتما به عنوان بسیجی میرفتم، چون صحبت از اشغال کشور بود. من نظامی بودم و وظیفهام بوده که رفتهام، ولی اگر نظامی هم نبودم صد در صد میرفتم. بالاخره باید یکی میرفته دیگر. خب یکی هم من بودم. واقعا هم اگر نمیرفتیم الان وضعیتمان معلوم نبود. من راضیام. درست است که صدمات شدیدی به من وارد شد. چیزهایی وارد شد که به هیچ قیمتی نمیشود برگرداند، ولی در کل قضیه که نگاه میکنم میبینم فردا بچههایم آسودهاند که مملکتمان اشغال نشده است. اینها آدم را راضی میکند.