ایلیا موسایی - سکینه خانم مثل همیشه کنار شانه خاکی جاده نیشابور به انتظار مینی بوس «یوسف» بود که کامیون آمد و زیرش گرفت. سکینه با دوسر عائله و یک شوهر زمینگیر معتاد ماه به ماه قدیفه های بافته اش را با نقش های «جناغی» و «گنتی» و «چپربافت» طبَق طبَق تا می زد و توی یک چادری کهنه بقچه می کرد که راه بیفتد سمت مشهد و تحویل حجره «حاجی بزاز» در بازار سرشور بدهد. مردم روستا می دیدند که سر هر ماهِ قمری سکینه چطور گره گوجه ای چادر را با دو دست، انگشت پیچ می کند و با یاعلی از ته سینه، طوری زیر بار بقچه می پیچد که به یک حرکت تمام بار روی تیغه های کمرش جا بگیرد و با آن قامت نحیف سلانه سلانه می رفت تا مسیر خاکی و غبار گرفته روستا. می گفت: «های ننه، مو که سوات ندارُم. ماه که اندازه ریسمون بشه یعنی وخت بردنِ قدیفه هایه»
آن روز هم، تبِ ظهر نفس سکینه را گرفته بود. سکینه اندام تکیده و استخوانی اش را روی بقچه نشانده بود و تا سربلند کرد، چرخهای غول پیکر بنز خلاصش کرد. تا به خودش بجنبد وسط یا خدایی که روی لب های چرم گونش نشسته بود، کمپرسی ده تن از رویش رد شد و روی شانه خاکی آن قدر رفت و رفت تا به دو درخت هفتادساله توت خورد و یکی را شکست و توی دومی گیر کرد بعد آن قدر ترتر زد که از صدا افتاد.
هرکه آنجا بود دوید. درِ کامیون را که باز کردند پیشانی راننده زخم بود و داشت هذیان می بافت. دهانش بوی گزنده الکل می داد. وقتی نیمه جان و مست روی دست پیاده اش کردند با خودش توی عالم هپروت می خندید و
بعد از حال رفت.
توی بیمارستان معلوم شد شوفر از فشار فرمان ضخیمِ کامیون کبدش پاره شده و معده اش زخم برداشته است. دکترها گفتند نیاز به پیوند عضو دارد. بدن سکینه سبک بود، عین بالشت پر می ماند. کی باورش می شد با همین نحیفی نان می داد به دخترهایش و بساط کریم را هر اذان مغرب جور می کرد که لنگِ التماسِ این و آن نباشد و دزدی نکند از آغل ها. پارسال خروس لاری «عباس فسایی» را قاپ زده بود و سکینه از شرم رفت به رختشویی و رفت وروب خانه شان تا یک هفته. سگ سرابی «عباس فسایی» تا بجنبد و پارس کند کریمِ سیاه سوخته، تروفرز روی بام جهید و مثل جنِ بسم ا... شنیده غیبش زد. دو روز بعد گندش درآمد که کار کریم بوده و همسایه ها دیده اند. کریم خروس جنگیِ شرط بندی را داده بود به 40هزار تومان و 4بست تریاک گرفته بود که توی بند تنبانش جاساز می کرد. لوله های تریاک را رویِ کش تنبان می گذاشت و به بیرون تا می داد. عباس فسایی هوار می زد که: «بخدا جوجه بود یک و دویست گرفتُم. دستُم بهت برسه کریم می ندازُمت تو ویل». 4سال پیش یکی از شرکت های پیمانکار با بیل مکانیکی و ماک گازوئیلی و کبکبه دبدبه پیداشان شد و یک چاه چهل متری حفر کردند به عرض 3متر. بعد همان طور چاه به حال خودش رها شد و پروژه خوابید. مثل سوراخی بی انتها در حاشیه روستا. یکی از پیرهای روستا گفته بود که «به چاه ویل جهنم می مانه» همین شد که بهش گفتند ویل. مزبله شده بود و هرکه هرچه را می خواست گم و گور کند می انداخت توی تاریکی بی انتهای ویل. کریم که بساط 8روزش را جور کرده بود، کز کرد همان گوشه بوگرفته خانه. بس که تریاک دود کرده بود انگار هاله ای تلخ و تند آن گوشه خانه را گرفته بود که هوایی غلیظ تر داشت. به آن گوشه که می رسیدی طعم گزنده ای می نشست روی زبری زبان. کریم آن قدر توی خانه ماند و بیرون نیامد تا آب ها از آسیاب افتاد و سکینه کلفتی اش را تمام کرده بود و از غرغرهای «عباس فسایی» فقط چشم غره ای آبکی ماند. روز اولی که معلوم شد کار کریم بوده عباس ایستاده بود پشت حصار حلبی و داد زده بود: «بندازُمت دِ ویل که از او سر دنیا دربیای». کریم تمام روزهایی که آن 4بست تریاک را دود می کرد سرِ بساط هایش تصور کرده بود که آن سر دنیا چه شکلی است.
2سال پیش خواهر سکینه تب ناجوری کرد. «مهدی عطار» که دیده بودش گفت: «عین طاعون زده هایه. باید بُرین دِ شهر» خواهر سکینه نرسیده به شهر تمام کرد و سکینه ماند با 2دختر صغیر خواهرش. سکینه می گفت: «خوم نون بدُم بهشان. پاره های تنُم» و چند بار مشت استخوانی اش را زده بود به سینه اش.
حالا سکینه تخت بیمارستان، مرگ مغزی شده بود و کریم برق از کله اش پرید که محزون سکینه باشد یا نگران اینکه روزگار چطور زده بود زیر بساط دود و دمش. انگار با سر افتاده بود توی ویل. با دخترها چه کند که یکی چهارساله بود و آن یکی پنج ساله. دکترها همان روز اول با گداگیری و گشنگی دستگاه وصل کرده بودند به تن لاغر مردنی سکینه. گفتند که اول باید پول داد و هرچه توضیح دادند، نه کریم فهمیده بود وضعیت سکینه از چه قرار است و نه پولی داشت بدهد. همین شد که شانه بالا انداخت برای پذیرش بیمارستان و با خماری سه روزه اش نشست به تماشای ناله و زاریِ اهل و عیال کامیون دارِ چاق که توی خیکش می شد سکینه را همراهِ بار یک ماه کارش جا داد.
حتما زن کامیون دار بو برده بود سکینه مرگ مغزی شده که فردایش پاپیچ کریم شد با تلفن هایش. کریم به زرنگی پوزخند می زد و می گفت: «ئی زنیکه به خیالش زبون بازه» زن زنگ می زد که کبد سکینه را بدهند. همانجا بود که حرف دیه و بیمه را زد و 10میلیون هدیه ناقابل برای کبد سکینه. این ها بود که چشم های بی رمقِ کریم کورسو زد در آن گودخانه استخوانی.
ادامه دارد...