سمیرا منشادی | شهرآرانیوز؛ مدالش را از امام حسین (ع) گرفته. مدالی که هم در زندگیاش تأثیر داشته و هم در کارش. مداح اهل بیت و قاری قرآن است. اولین مدال طلای شنای ایران را بعد سالیان طولانی در سال ۲۰۰۷ مسابقههای تایوان نصیب خود کرده است. دارنده بیش از ۲۰ مدال رنگارنگ جهانی و ۱۵۰ مدال شنا کشوری، جانباز ۷۰ درصد جنگ، مربی و مدرس قرآن و نویسنده کتاب «شناگر هور» است. اینها بخشی از افتخارات محمد محمدی شهروند محله رضاشهر است که این روزها به دلیل کرونا دیگر به مسابقهای نمیرود و به گفته خودش یک سال است که از دنیای شنا خداحافظی کرده است.
با او که صحبت میکنیم سراسر انرژی و تفکر مثبت است، خنده لحظهای از صورتش محو نمیشود. خوشبیان است و هنگامی که شروع به صحبت میکند متوجه نمیشویم که چطور ۴ ساعت پای صحبتهایش بودهایم. او متولد ۱۳۴۴ در شهر شاندیز و بزرگ شده خیابان عبادی است. پدرش مداح و نوحهخوان قدیمی و خیاط بنامی در شاندیز بوده و خاطرههای بسیاری از روزهای مداحی و نوحهخوانی پدرش در روزهای تاسوعا، عاشورا، شبهای احیا در مسجد و حسینیه شاندیز دارد. بعدها که به سن نوجوانی و جوانی میرسد راه پدرش را در این زمینه ادامه میدهد. در همین راستا گروه تواشحی سیرهالنبی را تأسیس کرده، مدیر عامل مؤسسه فرهنگی و قرآنی نیایش رضوان و رئیس پیامآوران ایثار خراسان رضوی نیز هست. در این سالها کارشناسی الهیات خوانده و در حال خواندن ارشد تربیتبدنی است. با او گپوگفتی داشتیم که در ادامه ماحصل آن را میخوانید.
تولد در یک شب مقدس
محمد در آخرین هفته اسفند ماه ۱۳۴۴ در شب جمعه به دنیا آمده است. بر طبق یک رسم و سنت قدیمی مردم شاندیز باید هموزن نوزادانی که شب جمعه به دنیا میآیند برای اموات خرما خیرات کنند. خانواده او هم ترازو را از بقال سرمحله میگیرند و روی کرسی میگذارند و هموزنش خرما خیرات میکنند. پدرش مداح اهل بیت (ع) بوده و از همان دوران کودکی همراه پدر در مراسمها شرکت داشته است. او میگوید: «مغازه خیاطی پدرم همیشه پاتوق روحانیون بود. در آن سالها که رژیم پهلوی سخت گیرهای زیادی داشت پدرم را بارها به جرم اینکه نوحهخوان و مبلغ دین و مکتب حسینی (ع) است و مغازهاش پاتوق روحانیون بوده به پاسگاه احضار کرده بودند.»
محمد هم صدای خوب و گیرایش را از پدرش برای نوحهخوانی به ارث برده و در این زمینه میگوید: مو سفید کردههایی که نوحهخوانی پدرم را شنیدهاند و با آن صدا عزاداری کردهاند میگویند نوحههای پدرم بسیار تأثیرگذار بوده و صدای خوبی داشته. من هم این ارث را از پدرم گرفتهام و راه او را دنبال میکنم.
خاطرهبازی با هیئتهای قدیمی
او از دوران کودکی که همراه پدر در مراسمهای شبیهخوانی شرکت میکرده خاطرات کمرنگی در ذهنش دارد و میگوید: ۴ یا ۵ ساله بودم که همراه پدرم در جلسههای تمرینی که برای شبیهخوانی بود میرفتم. او اشعار را در بین شبیهخوانها توزیع میکرد. آنها نقشهایشان را تمرین میکردند و پدرم اشکالهای آنها را میگرفت. پدرش در این مراسم نقش یکی از اصحاب امام حسین (ع) را داشته و رجزخوانی میکرده است.
راهپیماییها در مشهد
محمد هنگامی که ۱۲ ساله بوده همراه خانواده به مشهد میآید تا در خیابان عبادی ساکن شوند. در آن زمان مشهد آبستن انقلاب بوده و او به همراه برادر بزرگترش در راهپیماییها شرکت میکرده است. او روزی را به یاد دارد که به همراه برادرش به راهپیمایی رفته و مأموران رژیم پهلوی مردم را در چهارراه شهدا قتل عام کردند. محمد تعریف میکند: از برادرم جدا افتادم. او برایم بعدها تعریف کرد که در باغ موزه نادر عده زیادی شهید شده بودند. افسری بالای سر همه میآمد و تیر خلاص میزد. نفر کناری من شهید شده بود دستهایم را خونی کردم و به لباسهایم زدم تا افسر تصور کند که مردهام. در همان لحظه که او بالای سرم آمد تا تیر بزند صدایش کردند و او رفت.
بدین شکل برادرش از مرگ نجات پیدا میکند. البته در همین اوضاع محمد خود را به خانه رسانده بود غافل از اینکه برای برادرش چه اتفاقی افتاده است.
نوجوانی انقلابی در مدرسه
محمد در مدرسه هم تفکرهای انقلابی داشته و به همراه سایر دوستانش با ترکاندن پاکتهای شیر تغذیهشان اعتراضهایشان را به رژیم اعلام میکردند. او لحظه ورود امام خمینی (ره) را به خاطر دارد و اینگونه توضیح میدهد: آن زمان همه منتظر آمدن امام (ره) بودیم و لحظهشماری میکردیم تا امام خمینی (ره) را ببینیم. خانم همسایهای داشتیم که تلویزیون داشت و به بچههای محله گفته بود روز ورود امام (ره) بیایید خانهام و از تلویزیون این لحظه را تماشا کنید. آن روز تاریخی در کوچه فوتبال بازی میکردیم که خانم همسایه گفت بیایید که تلویزیون گفته تا لحظههای دیگر امام (ره) وارد فروگاه میشود.»
آنها دسته جمعی نظارهگر این لحظه تاریخی بودند و هیچگاه آن شور و شوق را فراموش نمیکند.
دغدغههایی از جنس اعزام
دو مسجد قائم (عج) و خاتم الاوصیا (ص) نزدیکی خانه آنها بوده و پایگاه بسیج داشته است. محمد نوجوان هم جذب این دو پایگاه میشود. بدین ترتیب او سال ۱۳۵۹ وارد بسیج محلهشان میشود و فعالیتهایش را شروع میکند. هنگامی که سپاه فراخوان جذب نیرو برای جهبه میدهد او برای اعزام شدن اقدام میکند. محمد میگوید: سال ۶۱ بود که برای اولین بار از پایگاه محلمان اعزام شدم. به پادگان که رسیدیم به صف شدیم و فرمانده به میان صفها آمد و بعضیها از جمله من را از صف خارج کرد. او گفت شما سن و سالتان کم است.
از اینکه نتوانسته با این موج از لشکر مخلص راهی جبههها شود تا خانه گریه میکند. بعد که آرام میشود با خود فکر میکند که باید در شش ماه دوم بتواند خود را به جبهه برساند. برای رسیدن به این مهم چند کار انجام میدهد. ابتدا مدل موهایش را تغییر میدهد، کفش پاشنهدار میخرد و داخل آن مقوا میگذارد تا قدش کمی بلندتر شود، محاسنش را با زغال مشکی میکند. او میگوید: «همان پروسه قبلی تکرار شد، اما این بار فرمانده از کنارم رد شد و از صف خارجم نکرد.»
او مهر سال ۱۳۶۱ به اسلامآباد غرب و پادگان ا... اکبر اعزام میشود.
شروع با واحد تعاون
رسم است در جبهه که با ورود گروه جدید نماینده هر واحدی از نیروهای تازه نیرو جذب کند، اما محمد نمیدانسته که باید در کدام گروهان برود. محمدی تعریف میکند: نماینده هر واحدی نیروهایش را جذب کرد. مانده بودم وسط حیاط پادگان. یکی از فرماندهان جلو آمد و گفت، چرا با گروهها نرفتی؟ به او گفتم واقعا نمیدانم دوست دارم در کدام واحد خدمت کنم. او گفت همراهم بیا. با خودم در واحد تعاون مشغول میشوی. فرمانده برایش توضیح میدهد که کارش حضور در سوله اورژانس و ثبت شهدا و مجروحان است. در زمانهایی که عملیات بوده او شاهد مجروحان بدحال، رزمندگانی که دچار موج انفجار یا شیمیایی شدند، بوده است. بعد از دو ماه به مشهد برمیگردد. به درسش سروسامانی میهد و در اواخر سال ۶۱ دوباره به جبهه اعزام میشود و تا فروردین ماه سال ۶۲ که علمیات والفجر یک شروع میشود در جبهه باقی میماند. او در این عملیات دیگر به عنوان رزمنده آرپیجی زن وارد نبرد شده است.
کارهای فرهنگی در جبهه
محمدی در جبهه هم نوحههای پدرش را به یاد داشته و قبل از ورود به جبهه هم نوحهخوانی میکرده، در جبهه گروه سینهزنی را به همراه سایر رزمندگان راه میاندازند. او میگوید: به مناسبت ماه محرم و صفر هیئتی از رزمندگان را تشکیل داده بودیم. حدود ۳۰ نفر از رزمندگان گرداگرد هم مینشستیم و در وسط این حلقه نوحهخوان قرار میگرفت و بقیه زنجیر میزدند. این هیئت نوحهخوانی به عهدهام بود.
این هیئت به لشکرهای مختلف میرفته و مراسم سینهزنی و مراسم دعاها را برای سایر رزمندگان برگزار میکرده است.
یک یادگاری برای همیشه
محمدی در عملیات والفجر یک جزو گروهان ویژه عبدا... بوده و به عنوان آرپیجیزن به همراه دو کمکش در این عملیات شرکت داشته است. قبل از اینکه عملیات شروع شود یکی از کمک آرپیجیزنهای محمدی پایش روی مین میرود و قطع میشود و کار او را سخت میکند. او میگوید: با آنکه در این عملیات خوب شروع کردیم، اما در نهایت ورق برگشت. روز دوم بود که پیشرفت کردیم، اما مهمات و تجهیزات کم آورده بودیم. دشمن دائم عقب را میزد و اجازه نمیداد مهمات به خط برسد از اینرو درگیریهای ما به صورت تن به تن با عراقیها بود. در همین اوضاع خمپاره زمانی روی سرم منفجر شد و ترکش آن به قفسه سینه ام خورد و ریهام را پاره کرد و درست بالای قلب نشست. افتادم روی زمین، یکی از دوستانم به کمکم آمد تا بتوانم از شیاری که در تیررس دشمن بود عبور کنم. عراقیای که پشت تیربار نشسته بود هر کسی را که عبور میکرد بدون شک میزد، حالا تصور کنید که ما دو نفر میخواهیم از این سیل گلولهها عبور کنیم. توکل به خدا کردم و آیه «وجعلنا» را خواندم. بدون اینکه کوچکترین خراشی ببینم از مقابل تیربار رد شدیم.»
ابتدا به پشت خط و سپس با تویوتایی به کرمانشاه منتقل میشود.
سلام و ارادت از راه دور
محمدی که میدانسته در آن لحظه در نزدیکترین مکان به کربلا ایستاده هنگامی که میخواسته سوار تویوتایی که مهمات به خط آورده بوده بشود از دوستش میخواهد که او را به طرف کربلا بچرخاند تا عرض ادب و احترامی به امام حسین (ع) داشته باشد. او از راه دور به امام حسین (ع) سلامی میکند و به کرمانشاه منتقل میشود. از آنجا هم به همراه سایر مجروحان به بیمارستان تبریز میرود. از طرفی خانواده که پیگیر حالش بودند متوجه میشوند که او در تبریز بستری شده است. او میگوید:پز شکان مرا به اتاق عمل بردند و از کتف شکافتند که ترکش را بیرون بیاورند، اما به گفته آنها، چون دیدند محل قرار گرفتنش جای بسیار حساس و خطرناکی است از برداشتنش صرف نظر کردند.
آنقدر حالش وخیم بوده که پزشکان به برادرش میگویند به خانواده اطلاع بدهید که او شهید شده تا مقدمههای کار را فراهم کنند، اما همه آنها غافل از خوابی بودند که او دیده است.
یک مدال برای هر دو جهان
محمدی در خواب دیده بود که بعد از گذشت سالها هنوز دنیا پیش چشمهایش زنده و مجسم است. ثانیهای از آن خواب را فراموش نکرده است. او میگوید:خواب دیدم روحانی گردانمان در محرابی گود نشسته بود و داشت دعای توسل میخواند به فراز امام حسین (ع) رسید. در همان حال خواب منقلب شدم. از دور دیدم اسب سفیدی که سواره سفیدپوشی هم دارد به ما نزدیک میشود در خواب به من القا شد که این شخصیت باابهت امام حسین (ع) هستند. هنگامی که به محراب رسیدند از روی اسب خم شدند و مدالی را که به انگشتشان آویزان بود به من دادند و رفتند. این مدال طلایی درخشش خاصی داشت، در همان عالم خواب همه میخواستند آن مدال را از من بگیرند.»
بعد از این خواب حال او هر روز بهتر میشود به حدی که پزشکان همه دستگاههایی را که به او وصل شده بود جدا میکنند. بعد از دو هفته او را مرخص میکنند و همراه برادرش به خانه باز میگردد. او میگوید: پزشکان تا آخرین لحظه به برادرم سفارش میکردند که نباید با دست چپم هیچ گونه حرکتی داشته باشم، حتی در خواب هم نباید از این شانه به آن شانه شوم، زیرا احتمال اینکه ترکش کار خود را انجام بدهد زیاد است. به عبارتی آنها از هر کار و استرسی منعم کرده بودند.
اما او میدانسته که چه کسی او را شفا داده و ضامن سلامتیاش شده است.
این بار واحد تخریب
این جانباز دلیر بعد از گذراندن دوران نقاهت و سروسامان دادن به کارهایش دوباره در اواخر سال به جبهه برمیگردد. این بار برگشتنش یک تفاوت بزرگ داشته و آن هم اینکه او بعد از تحقیقات زیاد واحد تخریب را انتخاب میکند. واحدی که اولین اشتباه در آن آخرین اشتباه برای او و دیگران بوده است. با آموزشهایی که میبیند وارد این واحد میشود. فرمانده روزی او و سه نفر دیگر را برای عملیاتی مهم فرامیخواند. به همراه چند نفر از واحدهای دیگر برای آموزش دو ماه غواصی انتخاب شده بودند. او و دیگر همراهانش چندین ماه در منطقه هورالعظیم مواضع دشمن را رصد و شناسایی میکردند تا شب عملیات. اما شب عملیات دشمن که پاسگاهی روی آب ساخته بوده، به رزمندگان حمله میکند. آنها به خاطر آتش سنگین دشمن مجبور میشوند که به نیزارهای هور پناه ببرند. او میگوید: سوار بلم بودیم و در یک لحظه فرمانده خواست ابتکار عمل را به دست بگیرد و به دشمن حمله کند. به یکی از بلمها دستور حرکت داد، اما آن رزمنده لحظهای تعلل کرد. دشمن متوجه شد و ما را به رگبار بست. سه گلوله نصیبم شد. یکی از تیرها به بازویم، دیگری به ران پایم و آخرینش به کمرم اصابت کرد. همان لحظه که به آسمان بلند شدم و به کف بلم خوردم متوجه شدم که پایم را نمیتوانم تکان بدهم و احتمالا قطع نخاع شدهام. بدین ترتیب او در شب عملیات بدر در منطقه هورالعظیم در آبراه شعبان به شرف جانبازی نایل میشود.
فرمانده تصور میکند که او شهید شده و همراه لندیکرافت او را به عقب میفرستد.
جانبازی یعنی صبر و استقامت
از بخت خوبش هواپیمایی که مجروحان را منتقل میکرده او را به مشهد و بیمارستان قائم میآورد. بعد از عمل جراحی و بیرون کشیدن تیرها او متوجه میشود که برای همیشه ویلچر نشین شده است. این جانباز سرافراز از سال ۶۴ وارد آسایشگاه میشود، اما آنطور که از آن روزها یاد میکند ابتدا افسردگی داشته و خود را جامانده از غافله شهدا میدانسته است. او تصور میکرد دیگر رسالتش تمام شده، اما فردی به او میگوید:تو حالا باید روایتگر آنچه دیدی باشی. خداوند تو را لایق صبر و استقامت دیده که جانبازی نصیبت شده است.
محمدی با این حرف از کنج عزلتش بیرون میآید. در همین بین دکترها به او میگویند که در حال از دست دادن پاهایش است و نیاز به آبدرمانی دارد. اما او هر کاری میکند نمیتواند مقدمات آبدرمانی را فراهم کند تا اینکه روزی فردی به آسایشگاه میآید که مربی پرتاب نیزه و دیسک بوده و به او پیشنهاد میدهد که در این زمینه ورزش کند. محمدی میگوید: بعد از چند ماه تمرین به مسابقهها رفتم و توانستم در پرتاب دیسک و نیزه مقام چهارم کشوری را به دست آوردم. اما رفت و آمد برای او در زمستان سخت بوده و از ادامه تمرین منصرف میشود. بعد از مدتی با مربی شنا آشنا شده و تمرین کردن در استخر شهید هاشمینژاد را شروع میکند.
شنا نقطه عطف زندگی
با پشتوانه آموزش غواصیای که داشت ظرف مدت چهار ماه چهار شنای اصلی را یاد میگیرد و به عنوان شناگر تیم مشهد راهی مسابقههای کشوری سال ۶۵ در تهران میشود. در آن مسابقه مقام اول را کسب و مدال طلا میگیرد. او پس از آن سالها در مسابقههای کشوری شرکت کرده و مقام اول تا سوم را به دست آورده است. یکبار برای مسابقههای بینالمللی ایتالیا تا اردوی تیم ملی پیش میرود، اما بنا به دلایلی تیم ملی شنا اعزام نمیشود. او میگوید: عدهای از بچههای تیم به خدمت مقام معظم رهبری رسیدند و علت اعزام نشدن را مطرح کردند. ایشان هم عرض کرده بودند که دلیلی برای اعزام نکردن وجود ندارد و برای اعزام ورزشکاران تیم شنا اهتمام بورزید. بعد از این تاریخ تیم شنای جانبازان هم به مسابقهها اعزام میشود.
اولین مسابقه بینالمللی
اولین مسابقه بینالمللیای که او شرکت میکند مسابقههای شنای تایوان در سال ۲۰۰۷ بوده است. او از ۸ ماه قبل از مسابقههای فرمول سه «ت» اول تلاش، دوم توسل و سوم توکل که در قرآن هم به این موارد اشاره شده است را سرلوحه تمرینهای خود قرار میدهد. بعد از اردوهای انتخابی عضو تیم ملی میشود؛ حالا مسئولیت او سنگینتر از قبل شده است. محمدی در این باره میگوید: تا قبل این، تیم ملی شنا برای مسابقات اعزام نمیشد. شنا اولویت دهم برای اعزام بود.
مربی تیم به نام اقبالی هنگامی که به سوی تایوان در حال پرواز بودند به کنار صندلی محمدی میآید و به او میگوید: از ۴۰ کشور دنیا برای مسابقه میآیند. اگر بتوانی مقام پنجم دنیا را هم کسب کنی لطف بزرگی به شنا کردی و اگر چهارم بشوی که دیگر ما را مقابل مسئولان روسفید کردی برای اینکه بتوانیم سهمیه حضور برای مسابقههای بعدی را بگیریم.
میدان جنگ در استخر
هنگامی که محمدی برای اولین تمرین راهی استخر میشود از تمرینهای شناگران متوجه میشود که حریفان بسیار سختی دارد و بردن آنها کار سادهای نیست. روز اول مسابقه، شنای ۵۰ متر آزاد بوده است. درباره این رقابت محمدی توضیح میدهد: «در اولین مسابقه چهارم شدم. هنگامی که به مربی نگاه کردم خوشحال بود، اما از خودم راضی نبودم. شب تا صبح با خودم فکر کردم که باید اول بشوم و خواب مدال طلای مسابقات را میدیدم. روز مسابقه به سایر شناگران در صف نگاه کردم، دیدم از ملیتهای آلمانی، فرانسه، ایتالیا و آمریکا ایستاده بودند با خودم گفتم در جبهه همه اینها به عراق کمک میکردند که علیه ما بجنگند. امروز با آن روزهای جنگ هیچ فرقی ندارد، فقط میدان فرق کرده است. تا داور سوت را زد چشمانم را بستم و شنا کردم. وقتی دستم به سکو خورد و به تابلو نگاه کردم دیدم نوشته محمدی از ایران اول. به مربیمان نگاه کردم از خوشحالی روی پا نبود، زیرا اولین مدال طلای شنای ایران را بعد از چندین سال از آن خودم کرده بودم. فردای آن روز در شنای قورباغه هم اول شدم. در روز سوم مدال برنز آوردم.»
در آن سال تیم ایران با چهار مدال شنای رنگارنگ به کشور برمیگردد و اولویت شنا در ردهبندی بالا میآید. درمجموع محمدی ۲۰ مدال جهانی و ۱۵۰ مدال کشوری در سه سطح طلا و نقره و برنز طی سالهای مختلف در مسابقات گوناگون کسب کرده است.
این روزهای یک شناگر
این جانباز پرتلاش در سالهای بعد هم به مسابقههای بینالمللی بسیاری میرود. محمدی تا سال ۱۳۹۸ شنای قهرمانی را دنبال میکرده، اما بعد از آن بوده که شنا را تنها برای سلامتی و تفریح خودش پیگیری میکند. او میگوید: حالا در کنار مربیها بیشتر تجربههایم را در اختیار جوانها قرار میدهم.
محمدی در این سالها در کنار ورزش به کارهای فرهنگی هم پرداخته است. از جمله نوشتن کتاب «شناگر هور» که درباره زندگی و خاطرات خودش از قبل جنگ، در زمان جنگ و جانبازی و مقامهایی است که در زمینه شنا و قرآنی کسب کرده است. او که از سال ۱۳۷۸ گروه تواشیح «سیره النبی» را تأسیس کرده درباره این گروه توضیح میدهد: این گروه چندین بار در مقابل مقام معظم رهبری اجرا داشته، همچنین با این گروه به بیش از ۲۵ کشور دنیا رفتهایم و برنامه برگزار کردهایم. همچنین این گروه در سال ۸۴ مقام اول را در مسابقههای بینالمللی کسب کرده است.
او در رشته قرائت قرآن دارای مقام است و جزو قاریان ممتاز کشوری است.