محبوبه فرامرزی | شهرآرانیوز؛ شهید عبدا... عبدی، اولین شهید جاده قدیم، است. نام شهید عبدی سرتاسر خیابان توس ۷۹ به چشم میخورد. خیابانی که سالهای بعد ازدواج را آنجا سپری کرده و از آنجا به جبهه رفته است. شهید عبدی آدمی مانند همه آدمهای دیگر بود. مردی که برای خرج و مخارج مراسم ازدواجش پشت دار قالی نشست تا قرضهایش را به خانواده پرداخت کند. مردی که در خلوتهایش شعر میگفت:
زجان محبوبتر دارش که دارد/ ز جان محبوبتر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز / تو را، چون جان ببر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلتد/ شب از بیم خطر بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خودرا / بیند در نظر بیچاره مادر
در این گزارش در آستانه فرارسیدن هفته دفاع مقدس با شهید عبدی از زبان همسرش آشنا میشویم. پسرخاله عبدا...
لیلا مقدسی، همسر شهید عبدا... عبدی، است. او پنجاه و پنج ساله است و با همسرش دخترخاله و پسرخاله بودند و در یک روستا زندگی میکردند: «ما در یکی از روستاهای توابع احمدآباد هم روستایی بودیم عبدا... پسرخالهام بود. با اینکه مادر عبدا... در جوانی فوت کرده و او بدون مادر بزرگ شد، اما منش و اخلاقش زبانزد روستاییها بود. همسرم با نامادری زندگی میکرد، اما آنقدر آرام و متین بود که کسی فکر نمیکرد چنین مشکلاتی داشته باشد. هنر مردم روستای ما قالیبافی بود. هر دوی ما سن و سالی نداشتیم که اوستای قالیبافی از روستای دیگری برای آموزش به روستای ما آمد و دخترها و پسرها برای یاد گرفتن این هنر در کلاس قالیبافی او شرکت کردند. در کلاس قالیبافی عبدا... نوجوان بود. آنجا هم میدیدم که پسرخالهام چقدر محجوب و سر به زیر است. در روستای ما دخترها و پسرها زود ازدواج میکردند. من سیزده ساله بودم که پدر همسرم به خواستگاری آمد. عبدا... هم سنی نداشت. شوهرم هجده سالش را هم تمام نکرده بود که ازدواج کردیم. بعد از ازدواج هر دویمان یک سال برای برادرشوهرم قالیبافی کردیم تا قرضهایمان را بابت مراسم عروسی پرداخت کنیم. بعد از آن خودمان دارقالی راه انداختیم و چندنفری برایمان کار میکردند. یک سال بعد پسرم به دنیا آمد یعنی چهارده ساله بودم که مادر شدم. پسرمان که به دنیا آمد عبدا... مشمول سربازی شد.»
وقتی عبدا... به خدمت سربازی میرود لیلا در خانه پدری زندگی میکند و برای خرج و مخارج خودش و پسرش پشت دارقالی مینشیند و کار میکند.
به کوچکتر از خودش احترام میگذاشت
عبدا... از همان کودکی خصوصیات اخلاقی خاصی داشت. لیلا درباره این خصوصیات اخلاقی اینطور توضیح میدهد: «نمازش همیشه اول وقت بود و حتی نمار شبش ترک نمیشد. خیلی سر به زیر بود طوری که اگر در کوچههای روستا با هم راه میرفتیم یک زن از کنارمان رد میشد نگاه نمیکرد بعد از رفتن آن زن از او میپرسیدم متوجه شدی کی بود؟ میگفت نگاه نکردم. یا اگر جایی زنها حضور داشتند از آمدن به آنجا خودداری میکرد. این نجابت باعث شده بود وقتی به خواستگاریام آمد دخترهای روستا به حالم غبطه بخورند.
حواسش به حقالناس بود
وقتی عبدا... نوجوان بود برای پدرش چوپانی میکرد. لیلا خاطرهای از همسرش تعریف میکند که نشان میدهد عبدا... چقدر به حقالناس اهمیت میداد: «پسرخاله هر روز برای چوپانی گوسفندها را به چرا میبرد. یک روز یک دانه گردو روی زمین افتاد آن گردو را برمیدارد و با نان موقع صبحانه میخورد. چند روز بعد عبدا... غذایی برای ناهارش نداشت. وقت چوپانی پشت خانه عمهاش استراحت میکرد از بوته انگور باغ عمهاش یک خوشه انگور میچیند و با نانی که به همراه آورده میخورد. وقتی همسرم میخواست به جبهه برود به روستا رفت و از صاحب درخت گردو و شوهر عمهاش حلالیت گرفت. از آنها خواست بهایش را پرداخت کند، اما آنها قبول نکردند و رضایت دادند.»
وقتی حرف حقالناس پیش میآید همسر شهید عبدی میگوید: «همسرم خیلی روی حقالناس حساس بود با اینحال در وصیت نامهاش قید کرده بود که ۱۰ هزار تومان از سهم خودش از منزل مسکونیمان را برای همین موضوع به فقرا بدهیم. البته سال ۶۱ این رقم کم نبود.»
زمین پشت قوالهام را فروختم
وقتی عبدا... از سربازی برمیگردد تعصب بیشتری روی انقلاب دارد طوری که اگر یکی از روستاییان حرف بر خلاف انقلاب میزد او خودخوری میکرد. بالاخره تصمیم میگیرد از روستا نقل مکان کند: «سال ۵۹ به مشهد آمدیم. خواهر همسرم در مشهدقلی ساکن بود ما هم به همان محله رفتیم و درست روبه روی مسجد جوادالائمه (ع) خانهای کرایه کردیم. پسرم ۳ سال بیشتر نداشت. ۷ ماه در همان خانه مستأجر بودیم. از همسرم خواستم به فکر ساختن خانهای برای خودمان باشیم. برای همین پیشنهاد کردم از پدرش بخواهد زمینی را که مهرم کرده بفروشد و با آن پول خانهمان را بسازیم. همسرم دلش نمیخواست مهریهام را خرج ساختن خانه کنیم. میگفت آن زمین مال توست و چرا باید بفروشی. به همسرم گفتم وقتی زن و شوهر زیر یک سقف میروند در همه چیز هم شریکاند. زمین من و تو ندارد. خانه را ساختیم، اما عبدا... فقط ۳ ماه در آن خانه زندگی کرد.»
عبدا... در سنگبری
وقتی شهید عبدی و خانواده کوچکش به مشهد آمدند مرد خانه برای امرار معاش در سنگبری کار میکند: «همسرم تا ساعت ۴ عصر در سنگبری کار میکرد. وقتی به خانه میآمد لباسهای خاکیاش را عوض میکرد و برای نماز به مسجد میرفت. بعد از عبادت با بسیجیهای مسجد برای نگهبانی و گشتزنی همراه میشد.»
خانواده شهید عبدی وقتی در مشهدقلی ساکن شدند هنوز خیلی از منازل آب و برق نداشت و مردم برای گرمایش از نفت استفاده میکردند: «خاطرم هست آن سال زمستان هوا خیلی سرد بود. یک شب ما در خانه نفت زیادی نداشتیم فقط در همان علاءالدین توی اتاق نفت بود. پسرخاله به خانه آمد و گفت زنی به مسجد آمده و گفته بخاریشان از بینفتی خاموش شده و بچههایش در سرما به سر میبرند. از من خواست کمی نفت از چراغ خالی کنم و به زن همسایه بدهم فوری قبول کردم. آن شب نفت توی چراغ را با آن زن نصف کردیم. یک پتوی دیگر آوردم و روی پسرم انداختم. از توی حیاط هم شاخههای خشک درختها را جمع کردم و توی استانبولی ریختم و روشنش کردم با همان تا صبح گرم شدیم. هر دو خوشحال بودیم که امشب بچههای آن زن سرما نمیخورند.»
بهترین انفاق
شهید عبدی همیشه به همسرش سفارش میکرد از چیزی که برایش با ارزش است به همسایهها و افراد نیازمند بدهد: «همسرم همیشه میگفت از چیزهایی که برایت با ارزش است به مردم انفاق کن. مبادا از غذایی که نمیخوری یا کیفیتش پایین است یا لباس کهنه و... به نیازمند بدهی.»
او شبها بعد از خواندن نماز به نگهبانی میرفت چه هوا سرد بود و چه گرم برای امنیت مردم محله در کوچه و خیابان گشت میزد: «شبی که خبر شهادت شهید بهشتی و ۷۲ تن از یاران امام و انقلاب آمده بود بعد از نگهبانی دیر وقت به خانه آمد. وقتی داخل خانه شد بلند بلند گریه میکرد. فکر کردم نکند پدرش فوت کرده یا اتفاقی برای خانواده من افتاده است. من هم زدم زیر گریه و همراهش گریه میکردم هر چه میپرسیدم چه شده نمیتوانست حرف بزند. کمی که آرام شد با بغض گفت تو نمیدانی ما چه کسانی را از دست دادهایم. گفتم چه شده پدرت فوت کرده؟ کدام عزیزمان را از دست دادهایم؟ گفت ما ۷۲ تن از بهترین آدمهای کشورمان را از دست دادیم. همسرم برای تشییع جنازه این یاران شهید امام، خودش را به تهران و محل خاکسپاری رساند. صاحبکارش مانع شد، اما به او گفته بود اگر حقوقم را هم ندهی من باید حتما بروم.»
شبها برایمان کتاب میخواند
عبدا... در شبهای بلند زمستان وقتی برای شبنشینی به خانه خواهرش میرفت یا خواهرش به خانه او میآمد نمیگذاشت وقتشان را الکی تلف کنند: «همسرم تا ششم ابتدایی درس خوانده بود. سواد خواندنش خوب بود برای همین در شبنشینیها برایمان کتاب میخواند. مدام به بچههای خواهرش توصیه میکرد در کوچه و خیابان از الفاظ رکیک خودداری کنند. به خواهرش تأکید میکرد حواسش به تربیت بچهها باشد و برایشان وقت بگذارد. همیشه میگفت به جای اینکه وقتتان به غیبت بگذرد برایتان کتاب میخوانم تا چیزی یاد بگیرید.»
لیلا از همسرش چیزهای زیادی یاد گرفته طوری که میگوید: «من در روستا بزرگ شده بودم از چیزی سر در نمیآوردم. همسرم شبها وقتی بیکار میشد به من احادیث و روایات، احکام و قرآن و... یاد میداد. همیشه حواسش به خمس و زکات و... بود و به من یاد میداد چطور خمس و زکات مالمان را حساب کنم.»
باید بروم
دومین فرزند خانواده عبدی، مشهد به دنیا میآید. زهرا ۴ ماه بیشتر نداشت که عبدا... هوای جبهه در سر میپروراند: «رضا برادر عبدا... از روستا آمده بود و با من زندگی میکرد. رضا ۱۶ سال داشت و شوهرم ۲۵ سال که گفتند میخواهند جبهه بروند. به همسرم گفتم بچههایمان کوچک هستند پسرمان چهار ساله است و دخترم چهار ماهه به جبهه نرو. همسرم گفت بچههایم را به خدا میسپارم. نمیتوانم بیتفاوت باشم به خاطر خودم به جبهه میروم. شوهرم ۴۰ روز دوره آموزشی را گذراند و برگشت. بعد از آن دوباره به جبهه عازم شد. بعد ۱۸ روز هم خبر شهادتش را آوردند. ۲ روز قبل از شهادتش با عبدا... تلفنی صحبت کردم.
از من خواست برای ماه مبارک رمضان به روستایمان بروم. وقتی من به روستا رفتم همان روز شوهرم شهید شده بود. روز بعد در مسیر خانه پدرشوهرم بودم که دیدم ماشینی از دهیاری جلوی در خانهشان است. از همسایهها پرسیدم این ماشین اینجا چه کار میکند گفتند خواهر همسرت حالش بد شده آمدهاند او را به بیمارستان ببرند به آنها گفتم نه آنها برای بردن خواهر همسرم نیامدهاند شهید داریم. دلم آشوب بود. شب قبل هم خوابهای آشفته میدیدم. به دلم افتاده بود قرار است اتفاقی بیفتد. میدانستم کسی شهید شده، ولی نمیدانستم چه کسی، چون هم شوهرم در جبهه بود و هم برادرش. با همان ماشین به مشهد آمدیم. در بیمارستان امامرضا (ع) چندنفر از اهالی مشهدقلی را دیدم. یکی از آنها در غسالخانه کنار تابوت ایستاده بود. وقتی پلاستیک روی صورت شهید را کنار زدند دیدم عبدا... صورتش به سمت دیگری است. وقتی به داخل تابوت نگاه کردم حس کردم شوهرم سرش را به سمت من چرخانده و لبخند میزند دیگر چیزی نفهمیدم. از هوش رفتم و آن شب در بیمارستان بستری شدم. همسرم ۲۵ تیرماه سال ۶۱ در شلمچه به شهادت رسید.»
در ۱۹ سالگی تنها شدم
بعد از شهادت عبدا...، زن جوان با ۲ کودک خردسال تنها مانده بود. از لیلا میپرسم وقتی در جوانی همسرت شهید شد به فکر ازدواج نیفتادی؟ در جوابم میگوید: «وقتی عبدا... شهید شد تنها ۱۹ سال داشتم از آن روز همه زندگیام بچههایم شدند. هیچ وقت حتی به ازدواج فکر نکردم.»
لیلا کمی سکوت میکند انگار خاطرهای را به خاطر میآورد: «عبدا... قبل از اینکه به جبهه برود یکی از بزرگترهای محلهمان را خبر کرد. پدرش هم از روستا آمده بود. میخواست قبل از رفتن به جبهه وصیت کند. مردها نشسته بودند همسرم صدایم کرد و مقابل من به پدرش گفت همسرم جوان است اگر از جبهه برنگشتم اجازه بدهید ازدواج کند. نگذارید به پای من بسوزد. اگر ازدواج نکرد گناهش گردن من نیست.»
حقوق کم سنگبری
بعد از شهادت عبدا...، لیلا روزهای سختی را تجربه میکند: «وقتی همسرم شهید شد، چون از طرف سنگبری بیمه داشت از آنجا به ما حقوق میدادند، اما حقوقی که میگرفتیم اصلا جوابگوی خرج و برجمان نبود. همسرم تنها شهید روستا بود هر کدام از روستاییها که به مشهد میآمدند به خانه ما رفت و آمد داشتند تا احساس تنهایی نکنیم. برای اینکه بتوانم از پس خرج و مخارج بربیایم با خواهر همسرم برای کار به کارخانه گلابگیری در محلهمان میرفتم. دو سه سال بعد زیر نظر بنیاد شهید رفتیم و مشکلات مالیمان کم شد. وقتی میخواستم جهیزیه دخترم را بدهم زیر فشار بودم. باز هم بدون اینکه کسی بفهمد همسرم شهید شده کار میکردم، اما ناراحتی قلبی پیدا کردم و دیگر توان کار کردن نداشتم. حالا دخترم ازدواج کرده و ۳ فرزند دارد پسرم هم سروسامان گرفته و شکر خدا همه چیز خوب است و مشکلی ندارم.»
لیلا تنها ۵ سال زندگی مشترک داشته و حاصل این ازدواج ۲ فرزند است که مانند پروانه دور مادرشان میگردند. او از شرایطش راضی است. از اینکه نام همسر شهید کنار اسمش قرار دارد به خود میبالد و این واژه را پر از وظیفه میداند: «همه این سالها تلاش کردم برای بچههایم هم مادر باشم و هم پدر. همیشه دعا میکنم همسرم از من راضی باشد و شفاعتم کند.»
از بچگی استادم بود
رضا عبدی برادر عبدا... و همرزمش است. او پنجاه و پنج ساله و به گفته خودش پنج سالی از برادر شهیدش کوچکتر است: «برادرم با اقوام ارتباط خوبی داشت. فردی خوش اخلاق و مؤمن بود. همیشه به رفتارش نگاه میکردم و از او الگو میگرفتم. از کودکی برایم نقش استاد را داشت. وقتی از روستا به شهر آمدم به خانهاش رفته و با او زندگی میکردم. بسیج مشهدقلی را من و برادرم اداره میکردیم. در روستا هم داخل یک حیاط زندگی میکردیم. با هم قالیبافی میرفتیم.»
رضا در توصیف برادرش اینطور ادامه میدهد: «برادرم تا کلاس ششم سواد داشت، اما سطح شعورش واقعا مانند یک فوق لیسانس بود. همیشه با زیردستهایش خوب رفتار میکرد و هوایشان را داشت. سالهای آخر زندگیاش حتی بدون وضو به آسمان نگاه نمیکرد همیشه با وضو بود و نمازش را در مسجد میخواند.»
عبدا... هوای جبهه دارد و رضا نیز با او همراه میشود: «وقتی برادرم میخواست به جبهه برود من هم با او همراه شدم. وقتی با خانواده خداحافظی کردیم من چندبار پشت سرم را نگاه کردم برادرم گفت مسافر به پشت سرش نگاه نمیکند. ما ۱۷ نفر بودیم که از مشهدقلی عازم شدیم. دوره آموزشی هم از هم جدا نشدیم. با هم در یک گروهان و آسایشگاه بودیم. دوره آموزشی که تمام شد چند روز مرخصی رفتیم و وقتی عازم جبهه شدیم ما را مستقیم به خط مقدم فرستادند. میخواستند برای عملیات رمضان آماده شویم. خاطرم هست شب سوممان را در خانههای ویران شده خرمشهر صبح کردیم. نان نبود و کنسروها را با سرنیزه باز کردیم و خوردیم.»
مگر پیرمرد ۸۰ سالهای؟
آنها روز چهارم به شلمچه میرسند: «ساعت ۱۰ صبح به منطقه جنگی شلمچه رسیدیم. سنگرها از هم ۱۰ متر فاصله داشت. برادرم آرپیچیزن بود و من کمک آرپیچیزن. ما کلا ۱۸ شب جبهه بودیم که برادرم شهید شد.»
چندبار تکرار میکند میدانستم شهید میشود. در توضیح میگوید: «به دلم افتاده بود عبدا... برنمیگردد چهرهاش جور دیگری بود. حالش فرق میکرد. برادرم و چند فرمانده دیگر هر شب از ۱۱ شب تا ۴ صبح در منطقه عراقیها برای جمعآوری اطلاعات گشت میزدند. یادم هست یک شب آمد و دید دارم نمازم را از روی تنبلی نشسته میخوانم ناراحت شد و گفت مگر پیرمرد ۸۰ سالهای که نشسته نماز میخوانی. برای اینکه بچهها راحت نماز بخوانند نمازخانهای راه انداخت که سقفش اندازه قد بچهها باشد.»
شهادت هنگام وضو
رضا ماجرای روز شهادت عبدا... را اینطور تعریف میکند: «وقتی ماشین حمل آب آمد از زمین و آسمان عراقیها شروع به شلیک کردند. چنان آتشی روی سرمان شروع به باریدن کرد که نمیتوانستیم در سنگرها تکان بخوریم. پشت سر هم خمپاره بود که به زمین میخورد. صدای حرکت تیرها را از روی سرمان میشنیدیم. عراقیها دست بردار نبودند وقت اذان مغرب بود. کمی آتش خوابید برادرم جلوی تانکر آب رفت که برای نماز وضو بگیرد همان موقع صدای خمپاره آمد. من در سنگرم بودم و خبر از چیزی نداشتم. خمپاره درست کنار برادرم به زمین افتاد. دست برادرم را قطع کرده و ترکش به داخل قلبش رفته بود. صورت عبدا... خندان بود. آن صورت متبسم باعث شده بود همه فکر کنند زنده است و او را به شهر منتقل کنند، اما وقتی دکتر او را معاینه کرده بود گفته بود در دم شهید شده است.»
رضا از زخمی شدن برادرش باخبر میشود. با خودش میگوید زخمی شده حتما مداوا میشود. خودش را دلداری میدهد، اما در دلش آشوبی به راه افتاده است: «گفتند بروم استراحت کنم و نگهبانی ندهم، اما قبول نکردم گفتم طوری نشده برادرم خوب میشود من باید وظیفهام را انجام دهم. نگهبانیام که تمام شد در سنگر دراز کشیدم. چفیه را روی صورتم انداختم نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. دلم خیلی شور میزد. آقای راستگو که با ما از مشهدقلی عازم شده بود از من خواست شب در سنگر تنها نمانم و به سنگر او بروم. یکی دیگر از رزمندهها گفت میخواهم به یاد عبدی به سمت عراقیها شلیک کنم. دیگر میدانستم برادرم شهید شده است. رزمندهای که با برادرم رفته بود از شهر برگشت. به سنگر من آمد و گفت برادرت زخمی شده از حال و روزش فهمیدم عبدا... شهید شده. میگفتند در جبهه نمان اول قبول نمیکردم و میگفتم برادرم شهید شده کجا بروم. همینجا میمانم و از کشورم دفاع میکنم، اما من را مرخص کردند تا به مراسم تشییع برادرم برسم. عصر روز قبل تشییع به مشهد رسیدم. روز تشییع پیکر برادرم انگار همه دنیا آمده بودند. عبدا... اولین شهید روستا و جاده قدیم بود یعنی از بحرآباد تا زرکش هنوز شهیدی نداشت به همین دلیل همه محله و روستا برای تشییع پیکرش حاضر بودند.»
نام شهید عبدی روی کانون بسیج مسجدی است که رضا و عبدا... عضوش بودند. عبدا... رفت تا جوانان محله، روستا، شهر و کشورش در امان باشند.