ماجرای خوانندگی سفیر کره جنوبی در ایران مهران مدیری به دیدار اکبر زنجان‌پور رفت (۱۵ آبان ۱۴۰۳) ساخت بزرگ‌ترین استودیوی تولید مجازی آسیا در ایران سید محمدرضا طاهری، شاگرد استاد شهریار، درگذشت (۱۵ آبان ۱۴۰۳) + علت بازگشت «سیدبشیر حسینی» به تلویزیون با «داستان شد» جایزه ادبی گنکور به «کمال داوود» نویسنده فرانسوی ـ الجزایری رسید تصاویر نعیمه نظام‌دوست در سریال «لالایی» در باب اهمیت شناسنامه هویتی خراسان رضوی صحبت‌های مدیر شبکه نسیم درباره بازدید میلیونی «بگو بخند» پخش فصل جدید «پانتولیگ» با اجرای محمدرضا گلزار اعلام زمان خاک‌سپاری «محمدحسین عطارچیان»، خوش‌نویس پیشکسوت بازیگران «گلادیاتور ۲» در ژاپن پژمان بازغی با «ترانه‌ای عاشقانه برایم بخوان» در موزه سینما دلیل خداحافظی جشنواره برلین از رسانه اجتماعی ایکس چیست؟ سرپرست معاونت فرهنگی، اجتماعی و زیارت استانداری خراسان رضوی: نفوذ فرهنگ بیگانه با ارتقای آگاهی‌های عمومی و ترویج اخلاق ایرانی‌اسلامی تدبیر می‌شود نبرد یک «سیاه‌ماهی» در دل میراثی کهن | درباره فیلم کوتاه مشهدی که به سومین جشنواره میراث فرهنگی شیراز راه یافته است
سرخط خبرها

ماجرای معلمی که برای دفاع در مقابل بعثی‌ها اهواز را ترک نکرد

  • کد خبر: ۴۳۸۵۴
  • ۳۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۸
ماجرای معلمی که برای دفاع در مقابل بعثی‌ها اهواز را ترک نکرد
گفتگو با زهرا علایی، یکی از معلمان دوران جنگ و یکی از ۸ دختری که برای دفاع در مقابل بعثی‌ها اهواز را ترک نکرد.
سعیده آل ابراهیم | شهرآرانیوز؛ خانواده زهرا عشایر بودند، اما دست تقدیر آن‌ها را به اهواز کشاند. بورسیه و موقعیت‌های تحصیلی داشت که از هرکدام به دلیلی ناکام ماند و بالاخره در بیست‌ویک‌سالگی گمشده خودش را در معلمی پیدا کرد، آن هم وقتی که اهواز در محاصره توپ و تانک بود و آسمانش جولانگاه طیاره‌های دشمن. آن روز‌ها زهرا مانند همه معلمان جنگ، باید اضطراب بچه‌ها را کنترل می‌کرد. بار‌ها و بار‌ها شهر در روز روشن بمباران می‌شد و دانش‌آموزان که دل‌نگران خانه و کاشانه‌شان بودند، با داد و فریاد به در مدرسه هجوم می‌بردند و این معلمان بودند که، چون سدی مانع از خروج بچه‌ها و نجات جانشان می‌شدند. از یک سو درس می‌دادند و از سوی دیگر، گوش‌هایشان تیز بود تا آژیر قرمز را از رادیوی کوچک روی میز بشنوند.
 
زهرا در هر ۳ بارداری‌اش، تا ماه‌های آخر سر کلاس‌های درس حضور داشت و کابوس و دلهره آن روز‌ها برای شهر، دانش‌آموزان و بچه‌هایش در فرزند سوم آشکار شد و دخترش، فاطمه، کم‌توان ذهنی شد، اما به قول خودش، سلامتی فاطمه‌اش فدای امنیت زنان این مرز و بوم. زهرا علایی از سال ۶۸ زیر سایه امام هشتم (ع) زندگی می‌کند و این گفتگو بخشی از خاطرات او در روز‌های ابتدایی جنگ است.


 

بمب‌های دست‌ساز برای دفاع از محله

بینش سیاسی را از راهنمایی‌های پدر به ارث برد. در تظاهرات شرکت می‌کرد و در بحبوحه زمزمه‌های انقلاب، با خواهر و برادرانش، کوکتل‌مولوتف (بمب دست‌ساز) درست می‌کرد. زهرا علایی جنت‌مکان دی‌ماه سال ۳۹ در شهری به نام «لالی» در حدفاصل چهارمحال‌وبختیاری و خوزستان در خانواده‌ای که اصالتا زندگی عشایری داشتند به دنیا آمد. رفت‌وآمد‌ها به خوزستان برای ییلاق و قشلاق کار خودش را کرد و بوی نفت مستشان کرد و در اهواز ماندند. پدرش مرد فهیمی بود که دوست داشت فرزندانش تحصیل‌کرده باشند و زبان انگلیسی بیاموزند. به این دلیل که خودش استادکار شرکت نفت شده بود و به زبان انگلیسی و هندی تسلط داشت حتی پیش از اینکه بچه‌ها به سن مدرسه برسند آن‌ها را به مکتب می‌برد تا الفبا بیاموزند.
 
زهرا می‌گوید: به یاد دارم پیش از انقلاب، پدر شب‌ها به داخل اتاقی می‌رفت و ساعتی تنها می‌ماند. این کارش برایم رمز‌آلود بود تا اینکه متوجه شدم سخنرانی‌های امام (ره) را گوش می‌دهد. از آن زمان من هم همراه او سخنرانی گوش می‌کردم.
 
معلم ادبیات زهرا از علاقه او به مطالعه خبر داشت و کتاب‌های دکتر شریعتی و دکتر اسلامی ندوشن را به او می‌داد تا مطالعه کند. خواندن این کتاب‌ها در کنار توضیحات پدر درباره موضوعات سیاسی به زهرا بینش سیاسی را هدیه داد. «به یاد دارم که سال ۵۷ پدرم حال خوشی نداشت، اما به ما می‌گفت وظیفه‌تان است که در تظاهرات شرکت کنید. آن موقع هیجده‌ساله بودم و به همراه برادر و خواهرانم به تظاهرات می‌رفتیم.» انگار که خاطرات آن روز‌ها به تفکیک و مرتب در ذهن زهرا ردیف شده‌اند که بی‌وقفه برایمان تعریف می‌کند و از آن روز‌ها این‌طور می‌گوید: آن موقع گروه‌هایی از ارتش ستم‌شاهی یا نیرو‌هایی با لباس شخصی به محله‌ها حمله، و ناامنی ایجاد می‌کردند. ما هم در خانه با بنزین، پودر صابون و بطری‌های خالی نوعی بمب دست‌ساز درست می‌کردیم. یکی از اتاق‌های خانه را در نظر گرفته بودیم تا اگر این گروه‌ها به محلمان حمله کردند ما و همسایه کناری‌‎مان در آن پناه بگیریم. حتی چوب‌هایی ساخته بودیم که سر آن چاقو داشت تا بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. برای زهرا بار‌ها شرایط ادامه تحصیل حتی بورسیه پزشکی در خارج کشور، ادامه تحصیل در رشته مامایی و حتی ادامه مسیر در رشته فقه اسلامی در قم ایجاد شد، اما تا بیست‌سالگی، هر بار به نوعی هیچ‌کدام از مسیر‌ها به نتیجه نرسید.


بمباران رؤیایمان را بلعید

زهرا از تابستان‌های اهواز می‌گوید: اواخر شهریور ۵۹ بود. آن روزها، هوای اهواز مانند تمام تابستان‌ها خیلی گرم بود، اما با وجود رود کارون، شب‌هایش نسیم خنکی داشت. پدر تخت‌هایی را با آهن و سیم درست کرده بود. از سر شب رخت‌خواب‌ها را روی آن‌ها پهن می‎کردیم تا خنک شود و آخر شب بخوابیم. زهرا از زمانی که رخت‌خواب‌ها پهن می‌شد تا آخر شب روی آن‌ها غلت می‌زد و خنکی‌شان را می‌گرفت. اما یکباره بمباران رؤیایشان را برد: شب تا دمدمای صبح، خنکی نسیم صورت‌هایمان را نوازش می‌‎کرد و صبح، همین که آفتاب درمی‌آمد، بالشت را زیر بغل می‌زدیم و با پتو کشان‌کشان به داخل خانه می‌رفتیم و هرکدام گوشه‌ای از اتاق، زیر پنکه سقفی خوابمان را ادامه می‌دادیم. معمولا گیج خواب بودیم و سریع زیر پنکه سقفی به خواب می‌رفتیم. آن روز میان خنکی باد پنکه و خواب‌های رنگی که می‌دیدیم ناگهان صدای مهیبی، مانند یک هیولا خوابمان را بلعید. هراسان از جایمان پریدیم و بی‌اختیار به حیاط دویدیم. در نگاه اول، همان‌طور خواب و بیدار، آسمان شهرمان را پر از لکه‌های سیاه دیدیم، لکه‌های سیاهی که همان هواپیما‌های دشمن بودند و صدا‌های مهیب هم ناشی از بمباران آن‌ها بود.


سنگر‌هایی که پر آب بود

طبل آغاز جنگی تحمیلی به طور رسمی زده شده و دلهره به جان مردم اهواز افتاده بود. به گفته زهرا، زمین اهواز مرطوب بود و اگر نیم متر آن را می‌کندند، به آب می‌رسیدند. به همین دلیل، هیچ سنگر زمینی‌ای وجود نداشت. فقط گودال‌هایی در خیابان و کوچه‌ها کنده بودند که در زمان بمباران به آن‌ها پناه می‌بردند: دیگر شب‌ها از ترس اینکه بمباران کنند و خانه روی سرمان آوار شود، زیر تخت‌های سیمی می‌خوابیدیم یا اینکه همه همسایه‌ها رخت‌خواب‌ها را در پیاده‌رو کوچه پهن می‌کردند و کنار هم می‌خوابیدند. آن‌طور که در کتاب‌ها و از زبان راویان جنگ شنیده‌ایم، دوران جنگ صدای هواپیما‌ها آن‌قدر نزدیک و هیبتشان آن‌قدر ملموس بوده که خیلی‌ها گوش‌هایشان را می‌گرفتند و بعضی زانوهایشان سست می‌شده است. زهرامی گوید: جنگ بود و هر لحظه امکان بمباران وجود داشت. شب‌ها با حجاب کامل می‌خوابیدیم که خدای‌ناکرده اگر انفجار یا اتفاقی رخ داد، بدنمان عریان نباشد. آن موقع هر کسی حمام می‌رفت یک نفر با لباس منتظر او می‌ماند. یک زندگی پر از تنش و اضطراب را تجربه می‌کردیم.


شهروندانی که به رزمنده تبدیل شدند

۲ ماهی از جنگ گذشته بود و زهرا و خواهرانش تعلیمات نظامی را در کلاس‌هایی به عنوان «شهید علم‌الهدی» آموزش می‌دیدند. او می‌گوید: ما شهروند بودیم، اما زندگی جدیدی سراغمان آمده بود و باید به رزمنده تبدیل می‌شدیم. کمی گذشت. شهر امن نبود. خانواده بعد از فوت عمویم در آبان می‌خواستند به شوشتر بروند و ما دختران می‌خواستیم در اهواز بمانیم. به یاد دارم که مادر، خاله و زن‌عمو به‌شدت مخالف بودند. جلو ما ایستادند. تهدیدمان کردند. به ما وعده دادند که فلان وسیله را برای شما می‌خریم یا اینکه بعد از شوشتر به شیراز می‌رویم و در آنجا زندگی می‌کنیم. اما ما دختران سفت و سخت پافشاری کردیم. برای خانواده دلیل آوردیم که بیمارستان‌ها نیرو می‌خواهند. در حالی که شهر خالی شده و خانواده‌ها رفته‌اند، ما باید بمانیم و هر کار از دستمان برمی‌آید انجام دهیم. دست آخر، خانواده‌ها حریف ما نشدند. خداحافظی آخرمان هم با بی‌مهری و دلخوری بود. اوایل، مدتی مادر و گاهی خاله پیش ما ماندند و بعد از اینکه خیالشان راحت شد که از پس خودمان برمی‌آییم، در اهواز تنهایمان گذاشتند.


۸ دختر مدافع که از خانه دفاع کردند

۸ دختر پایه ثابت سنگر پشت جبهه بودند. خانه آن‌ها سر ۲ نبش بود و روبه‌روی آن زمینی خالی رها شده بود. این موضوع موقعیت خانه را خطرناک‌تر می‌کرد. زهرا می‌گوید: ترس در وجود ما بود. به هر حال، دختر‌هایی بودیم که همگی پدرهایمان کارمندان شرکت نفت بودند و از رفاه نسبی برخوردار بودیم، اما در آن شرایط، گاهی پیش می‌آمد که تا یک هفته حتی یک وعده غذای گرم هم نداشتیم که بخوریم. ضمن اینکه شهر ما جنگ‌زده بود و ما ۸ دختر تنها بودیم. سوسنگرد و بوستان محاصره شده بودند و هر آن ممکن بود اهواز هم محاصره شود. همه این‌ها ترس را در وجود ما می‌انداخت. ۲ شیفت کار می‌کردیم.
 
به گفته زهرا، در بیمارستان‌ها از پانسمان و تزریقات تا تمیزکاری آن را انجام می‌دادند و در واقع کمک پرستار بودند. او ادامه می‌دهد: صبح تا هر موقع که لازم بود در بیمارستان کمک می‌کردیم و شب در خانه غذا‌ها و لباس‌هایی را که از شهر‌های دیگر برای رزمنده‌ها می‌فرستادند بسته‌بندی می‌کردیم یا لباس‌های رزمنده‌ها را می‌شستیم. بعضی وقت‌ها بین لباس‌ها انگشت‌های بریده‌ای پیدا می‌شد. پد‌های بهداشتی برای بیمارستان‌ها درست می‌کردیم. هنوز این تصویر از ذهن زهرا محو نشده است که در نبود بیمارستان صحرایی، رزمندگان مجروح روی آسفالت داغ و هوای گرم اهواز، در حالی که آه و ناله می‌کردند و خون از آن‌ها می‌رفت، معالجه می‌شدند. «می‌خواستند بیمارستان صحرایی بسازند، اما نیرو نداشتند و ما اعلام آمادگی کردیم. چند روز بعد بیمارستان صحرایی را زدند و ما هر روز بعد از نماز صبح و در دل تاریکی مسیری را طی می‌کردیم تا به مینی‌بوس برسیم و به بیمارستان صحرایی برویم.
 
در آن مسیر تاریک سرتاپا چشم بودیم و دور و اطراف را می‌پاییدیم. حتی مسئول ما در بیمارستان صحرایی یک تیغ به هرکدام ما داده بود تا در مواقع لزوم از آن استفاده کنیم. انگار سر پرسودایی داشتیم که ۸ دختر تنها در یک خانه و شهری با حالت بحرانی خیلی ترس سراغمان نمی‌آمد. البته بعضی مواقع راه خودش را پیدا می‌کرد. یک‌مرتبه دزد چند خانه در محله ما را که خالی از سکنه بود خالی کرده بود. عامو بهرامی یکی از دوستان پدرم که در آن محله حواسش به ما بود گفت:، چون شما چند دختر تنها هستید حتما به سراغ این خانه هم می‌آیند. مراقب باشید. یکی دو روز بعد، صدای پا از بالای پشت‌بام شنیدیم.
 
لحظات دلهره آوری بود. با اینکه تمام بدنم از ترس می‌لرزید، به داخل حیاط خلوت رفتم تا با دزد صحبت کنم. با فریاد گفتم: نمی‌دانم دزد هستی یا نه، ولی اگر دزد هستی، بدان در این خانه ۸ دختر زندگی می‌کنند و وسایل قیمتی را خانواده برده‌اند. اگر باز هم وسیله‌ای می‌خواهی، ما مقاومت نمی‌کنیم. اما اگر روزی از این دزدی‌هایت در یک شهر جنگ‌زده برای کسانی تعریف کنی، جوانمردی‌ات را زیر سؤال می‌بری. حالا اگر دزد هستی، سنگی به شیشه بزن؛ و او سنگی به شیشه زد و ما از ترس جیغ کشیدیم. دزد منصرف شد و ما آن شب تا صبح خواب به چشممان نیامد.
 
آن‌طور که زهرا می‌گوید، معصومه آباد، نویسنده کتاب «من زنده‌ام»، و برادرش را می‌شناختند و گاهی که محله‌شان ناامن می‌شد، به خانه آن‌ها می‌رفتند.


شب‌ها کنار تشک‌هایمان چاقو می‌گذاشتیم

این ۸ دختر به گفته زهرا، هرکدام خصلتی داشتند که مانند یک پازل همدیگر را کامل می‌کردند: یک نفر مهربان بود. یکی هرکاری از دستش برمی‌آمد برای بچه‌ها انجام می‌داد و من عضو بی‌باک و شوخ‌طبع گروه بودم. ۲ مدرسه شهید خیاط و شهید سالاری آن موقع فعال بودند و نیرو‌های شهید چمران آنجا کار می‌کردند. زیر نظر آن‌ها تعلیم می‌دیدیم و برای کمک به بیمارستان‌ها می‌رفتیم. درست مانند نیرو‌های جهادی که در ایام کرونا در کنار پزشکان و پرستاران مدافعان سلامت شدند. ما هم هر کاری از دستمان برمی‌آمد، انجام می‌دادیم.

زهرا و همکارانش در بیمارستان، بار‌ها منافقان را به چشم دیده بودند که با لباس پرستار و پزشک به میان کادر پزشکی نفوذ کرده بودند. می‌گوید: ما علاوه بر پرستاری، منافقان را هم شناسایی می‌کردیم و به نیروها خبر می‌دادیم. چند باری شده بود که مجروحان توسط این منافقان در بیمارستان به شهادت می‌رسیدند. داخل گودال، اشهدمان را می‌گفتیم. شهر جنگ‌زده بود و مردم هراسان بودند. همیشه این فکر آزاردهنده که امکان دارد منافقان هم به آن‌ها حمله کنند، وجود داشت.
 
وقتی مارش قرمز پخش می‌شد، سریع خودمان را داخل این گودال‌ها می‌انداختیم و هم‌زمان اشهدمان را هم می‌خواندیم. گاهی گودال‌ها پر از آب بود و لباسمان کثیف می‌شد یا بچه‌های کوچک‌تر گرسنه می‌شدند و باید کورمال‌کورمال به داخل خانه می‌رفتیم به این دلیل که نباید چراغی روشن می‌شد. آن روز‌ها زهرا و مردم اهواز دیگر تاکتیک‌های جنگی را یاد گرفته بودند و می‌دانستند که هر زمان رزمنده‌ها در عملیاتی پیروز می‌شدند، نیرو‌های بعثی شهر‌ها را بمباران می‌کردند یا می‌دانستند مواقعی که عملیات‌ها موفقیت‌آمیز نبود، خبری از حمله نبود و شهر امن و امان بود.


معلمی در دوران جنگ

یک روز همان معلم ادبیات سال‌های گذشته زهرا که کتاب‌های دکتر شریعتی و ندوشن را برای مطالعه به او می‌داد و حالا مدیر یک مدرسه شده بود، از زهرای بیست‌ویک‌ساله خواست که به دلیل کمبود معلم به دانش‌آموزان کتاب اجتماعی را درس بدهد. ۸ دختری که می‌خواستند از شهر دفاع کنند حالا هرکدام کاری به دست داشتند. زهرا اگرچه همیشه عاشق معلمی بوده است، با تردید قبول می‌کند و از آن به بعد به عشق معلمی زندگی‌اش عوض می‌شود. او می‌گوید: زمانی که در مدرسه بودیم و بمباران می‌شد، اجازه نمی‌دادیم که دانش‌آموزان از مدرسه خارج شوند و آن‌ها را به زیر پله‌ها هدایت می‌کردیم تا اوضاع آرام شود. هنوز این صحنه جلو چشمانم به‌وضوح هست که بچه‌ها چطور فریاد می‌زدند و بغضی بیخ گلویشان را می‌فشرد که مبادا این‌بار قرعه بمباران به نام خانه آن‌ها افتاده باشد. ساختمان‌ها می‌لرزید و شیشه‌ها می‌شکست. یک روز در مدرسه صدای خیلی مهیبی شنیدیم. انگار داشتند بیخ گوش ما خمپاره می‌زدند.
 
بچه‌ها به‌شدت هراسان بودند. ساختمان‌ها می‌لرزید و شیشه‌ها یکی پس از دیگری فرو می‌ریخت. فکر می‌کردیم عراقی‌ها با تانک‌هایشان وارد شهر شده‌اند. آسمان تیره و تار شده بود. دانش‌آموزان هجوم آورده بودند تا مدرسه را ترک کنند، اما راهی نداشتیم جز اینکه جلو آن‌ها را بگیریم. بعضی از بچه‌ها از دست ما فرار می‌کردند و سرایدار یا مدیر مدرسه در حیاط جلو آن‌ها را می‌گرفتند. منتظر بودیم که زودتر این صدای انفجار و دود سیاه در آسمان تمام شود، اما این وضع تا ۳ روز ادامه داشت. متوجه شدیم که جایی به نام سیلو که ذاقه مهمات بوده آتش گرفته است. نمی‌دانم دلیلش چه بود، اما ۳ روز متوالی آسمان شهر سیاه بود و بوی باروت را در کوچه و خیابان استشمام می‌کردیم.


دانش‌آموزی که آژیر خطر بود

در دوران جنگ، همیشه یک رادیوی کوچک در مدرسه یا خیابان همراهشان بود. او می‌گوید: در مدرسه و خیابان‌ها بلندگو‌هایی گذاشته بودند که هر وقت رادار تشخیص می‌داد هواپیمای دشمن وارد منطقه شده است، آژیر قرمز پخش می‌کردند تا مردم به پناهگاه بروند. اما گاهی این هواپیما‌ها مافوق صوت بودند و رادار نمی‌توانست آن‌ها را ردیابی کند. دانش‌آموزی در کلاس داشتیم که خیلی باهوش بود. همیشه کنار پنجره می‌نشست. یک چشمش به آسمان شهر بود و چشم دیگرش به من و تخته کلاس. هر زمان هواپیمایی در آسمان می‌دید، سریع تشخیص می‌داد که هواپیمای خودی یا از سوی دشمن است و کافی بود سرش را برگرداند تا همه بچه‌ها کلاس را تخلیه کنند. این‌طور بگویم که آژیر خطر کلاس ما بود.


امیدوارم فردا هم شما را ببینم

سال ۶۱ بود که خواهر زهرا ازدواج کرد و کمی بعد، داماد خانواده‌شان دوستش را برای خواستگاری از زهرا معرفی کرد. همه‌چیز جفت و جور شد و در همان گیر و دار جنگ، زهرا با مهر ۱۴ مثقال طلا به خانه بخت رفت. هر ۳ فرزند زهرا در دوران جنگ، در اهواز، با دلهره و اضطراب‌های مدام به دنیا آمدند.
 
سومین بارداری زهرا بود و ماه‌های آخرش. حوالی ظهر بود که باز شهر را بمباران کردند. زهرا مراقب دانش‌آموزان در مدرسه بود و دل‌نگران ۲ جگرگوشه‌اش که در مهدکودک بودند. کمی که شهر آرام و قرار گرفت ۲ چهارراه را دوید تا به مهدکودک برسد. میان راه دوباره بمباران شد و زهرا که دیگر فکرش از نگرانی به جایی قد نمی‌داد، در کنار یک ماشین پناه گرفت که خودش می‌توانست یک بمب بالقوه باشد و کافی بود موشک یا حتما یک ترکش به آن اصابت کند. دل تو دلش نبود تا به مهدکودک که یک دیوار آن فروریخته بود رسید. فرزندانش در گوشه‌ای از مهد، کز کرده بودند. کابوس روز و شب‌های زهرا در دوران جنگ این بود که بعثی‌های عراقی بچه‌هایش را می‌برند و او در حالی که ۲ قدم با آن‌ها فاصله دارد، نتواند فرزندانش را نجات دهد. هرروز بعد از اتمام کلاس، به دانش‌آموزانش می‌گفت که «امیدوارم فردا هم شما را ببینم». چون بار‌ها اتفاق افتاده بود که شب بمباران می‌شد، بعضی از دانش‌آموزان یا عضوی از خانواده‌شان از بین می‌رفتند و صبح روز بعد، برای یادبود، روی نیمکت آن دانش‌آموز گل یا پرچم می‌گذاشتند.
 
محمدحسین علایی جنت‌مکان، برادر زهرا، و حسین زینبی، شوهرخواهر او، در طول دوران جنگ به شهادت رسیدند. زهرا، همسر و فرزندانش سال ۶۸ به مشهد آمدند تا باقی زندگی خود را در این شهر بگذرانند. اما هنوز هم انگار سایه روزگار تلخ جنگ به دنبال زهراست و هجوم دلهره بمباران در زندگی دختر سوم زهرا جاری و ساری است، دختری که بر اثر فشار‌های روانی دوران جنگ، کم‌توان ذهنی شد.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->