شیائومی ۱۵ با چه پردازنده‌ای عرضه می‌شود؟ ویژگی‌های جدید گوگل مپس برای حمایت از محیط‌زیست عادت شستن دهان بعد از مسواک‌زدن را کنار بگذارید «اطلس»، مشهورترین و چابک‌ترین ربات شرکت «بوستون داینامیکس»، بازنشسته شد + ویدئو Menteebot، ربات انسان‌نمایی با هوش مصنوعی که می‌توانید با زبان طبیعی هدایتش کنید + ویدئو قابلیت همگام‌سازی گروهی تب‌ها به نسخه‌ موبایل گوگل‌کروم اضافه می‌شود واکنش عیسی زارع‌پور به معامله همراه‌اول و دیجی‌کالا کدام بانک‌های ایرانی پرداخت با موبایل یا NFC را فعال کرده‌اند؟ آموزش‌های کاربردی که‌  می‌توانیم با  آن اینترنت را  برای فرزندانمان امن کنیم معرفی بازی «بابالنگ‌دراز» Daddy Long Legs (اندروید و IOS) + دانلود سامسونگ از حافظ رم جدید خود رونمایی کرد | LPDDR5X، راهی برای ورود هوش مصنوعی به گوشی‌های همراه پاول دورف: کاربران تلگرام به‌زودی میلیاردی می‌شوند ژاپن هم از اپل شکایت می‌کند؟ مدل‌های لوکس iPhone 15 Pro معرفی شدند | مافیای اپل جزئیات جدید از تنظیمات اجرای بازی‌ها در پلی استیشن ۵ پرو جزئیات جدید از حمله هکری به سازمان‌های اسرائیلی | مرکز پژوهش‌های هسته‌ای «دیمونا» هدف قرار گرفته است موتورولا از دو گوشی جدید رونمایی کرد شیائومی با Redmi K70 Ultra به جنگ پرچمدارها می‌آید گمانه‌زنی جدید درباره زمان عرضه GTA 6 سرمایه‌گذاری ۱.۵میلیاردی مایکروسافت در G42 | امارات با هوش مصنوعی در منطقه می‌تازد وایبر پیام‌هایی را که نخوانده‌اید برایتان خلاصه می‌کند | پیام‌رسان قدیمی برمی‌خیزد
سرخط خبرها

کنگو (قسمت اول)

  • کد خبر: ۵۰۱۳
  • ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۸:۱۴
کنگو (قسمت اول)

ایلیا موسایی - آن شب باران تندی گرفته بود. از ابرهای بزرگ سیاه بالای سر، باران شلاقی می بارید و قطره های درشت توی چاله ها حباب می زدند. بعد از اذان صبح بود که پاهای چکمه پوش، پاهای برهنه را از روی سکوی چوبی کشان کشان آوردند. چند مرد بارانی پوش توی گل وشل تنگ هم ایستاده بودند که زیر دوتا چتر جا شوند. یکی از مردها که روبه روی سکو بود دستش را بالا آورد و سه دریچه یک باره با صدای خرررت باز شدند و پاهای برهنه از دریچه ها آویزان ماند. زنجیر پابند به قوزک های برجسته حلقه شده بود. اول تند و با تشنج لرزیدند. قطره های باران از ساق های استخوانی و لاغرشان شره می کرد توی تاریکی، نورافکن زور نداشت محوطه را روشن کند. چند سرباز چراغ قوه گرفته بودند روی لرزش پاها که خفیف تر شده بودند زیر نور مرده، چند خط زرد از پاها شرید پایین و بین رگه های آب باران و زنگار پابندها گم شد. باران هنوز سیل آسا می بارید. انگار می خواست تمام زمین را غرق کند.


پرده اول
مرضیه خانم، خریدهایش را که زمین گذاشت تا کلید بیندازد توی در، سر و کله دختر پیدا شد. امروز شال سفید انداخته بود و مثل دفعه های قبل لبخند می زد و با صدای گرمش از فاصله چهارمتری بلند سلام داد و جلدی دوسه تا از کیسه های خرید را بغل زد و گفت: «خودم کمکتون می کنم» مرضیه خانم فقط آرام گفت: «سلام»
توی پله ها دختر شروع کرد. پرحرف بود و مرضیه خانم با اینکه کم محلی می کرد اما دهانِ گرم دختر سمج را دوست داشت. روز اول بعد از نیم ساعت صحبت و کلنجار تازه لو داد که از روزنامه آمده و می خواهد درباره پرونده گزارش بنویسد. کلی وراجی کرده بود که اسم نمی برد و نمی خواهد مرضیه خانم را اذیت کند. حالا هم بار سوم بود که می آمد و مرضیه خانم وقتی نگاه کرد دید وسط کیسه ها یک سر کرفس بزرگ هم توی بغل دختر است و مرتب فک می زند. گفت: «دیروز رفته بودم دیدن خونواده مرتضی میری. چه پدر و مادر نازنینی داره. اون بیچاره ها هم نمی خواستن کسی رو ببینن... خب بنده خداها حق دارن آبروشون می ره و دوس نداشتن اصلا کسی بفهمه مرتضاشون چیکار کرده ولی بعد که فهمیدن می خوام... هووووف...» نفسش بند آمده بود. مرضیه خانم یک آن برگشت و توی چشم های درشتش نگاه کرد. فکر کرد این دختر چقدر به جلال می آمد اگر جلالش بود. اگر سن دختر را نادیده می گرفت. «خدایا... این پله ها... خلاصه دیدن قرار نیست براشون بد بشه و گزارشای دیگه رو هم نشونشون دادم... آه... تا اعتماد کردن» مرضیه خانم رسیده بود به پاگرد و پشت در مکث کرد که کلید در را از توی کیف پول قهوه ای اش بیرون بیاورد. انگشت چرخاند توی کیف و تا کلید را پیدا کند، دختر هفت هشت جمله دیگر بلغور کرد که حسابی با مادر مرتضی میری گرم گرفته و چطور شده که حتی ناهار هم آنجا مانده. مرضیه خانم که کلید می چرخاند دلش می خواست بگوید: کور خوندی اگر فکر کردی برای ناهار نگهت می دارم... اما سکوت کرد و همان طور ساکت رفت روی میز کوچک کنار بالکن نشست که نفس بگیرد. ظهر دختر برای ناهار ماند. خودش خواست و مرضیه خانم نفهمید چطور شد که قبول کرد. شاید چون دید به یک آن خریدها را توی یخچال چیده و مثل فرفره شروع کرد به کمک توی کارهای خانه. دید که چطور نمک را توی آب حل کرد و تروفرز شیشه سرکه سفید را بی اینکه بپرسد توی کابینت بالای گاز پیدا کرد و ریخت روی برگ های انبوه و ساقه های کلفت کرفس. بعد آن را آب کشید و به چشم برهم زدنی داشت برای بسته های کوچک کرفس خردشده خورشتی، توی فریزر جا باز می کرد.
مرضیه خانم دلش مرده بود، با این همه از دیدن دختر گرم می شد. وقتی گفت: «دانشجو بود...» دختر چنان ذوق کرد که با آستین های بالازده نیمه خیس آمد و روبه رویش نشست و ضبط را روشن کرد. مرضیه خانم آرام انگشت های میان سالش را تا روی رکوردر جلو برد و گفت: «ضبط نکن. فقط گوش بده» دختر اول دست مرضیه خانم را گرفت. کمی فشار داد. بعد دکمه ضبط را زد که خاموش شود و مرضیه دید که مثل آدم های پخته لبخند به لب دارد. «درسش خوب بود. وام گرفته بودیم که روی ماشینش کار کنه... همین پرایدی که پای ساختمونه. اون سفیده...» دختر گفت: «موقع رفتن می تونم ازش عکس بگیرم؟»
«نمی دونم... نه نگیر»
دختر چیزی نگفت. باز هم لبخند زد. مرضیه ادامه داد: «داشت با ماشین کار می کرد. خرجی خونه می داد. سرم جلوی در و همسایه ها بالا بود که پسرمو چطور بزرگ کرده ام. حالا دوست دارم زمین دهن باز کنه و آب بشم. نباشم» دختر دست مرضیه خانم را گرفت. دستش گرم بود. مرضیه حس کرد از سه ماه قبل تا حالا یخ زده بود. دختر پرسید: «پدرش چی شده؟» مرضیه گفت: «نیست... خونه رو گذاشته ام برای فروش. به یکی از بنگاه‌های چند محله اونورتر گفته ام برام بفروشه»
دختر گفت: «منم کمکتون می کنم. قول می دم بیام»
نیم ساعت بعد دختر گفت: «نظرتون چیه با هم بریم توی ماشین؟» مرضیه اول جواب نداد بعد که دختر دماغش را چین انداخت و توی چشم هایش نگاه کرد و گفت: «توروخدا. دو دقیقه فقط» مرضیه نتوانست رد کند. دو دقیقه بعد پله ها را با هم پایین رفتند. نزدیکی های ظهر بود اما هوا همچنان سوز خودش را داشت. یکی از چرخ های پراید پنچر شده بود و خاک گرفته در حاشیه جدول، متروک مانده بود. انگار هیچ کس آن حوالی زندگی نمی کرد. سکوت محض بود.
دختر دور ماشین چرخید بعد دوتا دستش را دوطرف صورتش گذاشت و دماغش را چسباند به شیشه ماشین. تویش را حسابی برانداز کرد. مرضیه دزدگیر را که زد دختر مثل برق رفت نشست روی صندلی عقب. گفت: «شمام بیاین و در آن طرف را برای مرضیه باز کرد. توی ماشین که آرام گرفتند مرضیه گفت: «بریم. نمی تونم اینجا بشینم» دختر یکهو دزدگیر را از دست مرضیه بیرون کشید. گفت: «زن ها رو اینجا سوار می کردن. یکی شون، مرتضی میری یا اون جعفر طیبی این عقب جای شما می نشست یک هزاری هم دستش می گرفت که انگار می خواد چند متر دیگه پیاده بشه» یکهو صدای قفل شدن درها مرضیه را از جا پراند. دختر نگاهش کرد. گفت: «آره همین جوری یهو در قفل می شده و اونی که هزاری دستش بوده زن رو می گرفته» دست های مرضیه هول داشت. مضطرب روی دسته در تقلا می کرد که پیاده شود. دست دیگرش روی سینه اش بود. دختر دزدگیر را زد و تا در باز شد مرضیه خانم همانجا نیمی توی ماشین و نیمی روی آسفالت خالی ظهر بالا آورد...
ادامه دارد...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->