سرخط خبرها

ماتمکده‌‌ای عربی در قلب شهر

  • کد خبر: ۵۰۹۰
  • ۲۵ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۲
ماتمکده‌‌ای عربی در قلب شهر
روایت عینی از مراسم سنتی روز نهم محرم در شهرک شهید بهشتی

رها راد
خبرنگار شهرآرا محله

شهرک شهید بهشتی برای من، آن‌‌ورِ هیجان‌انگیز و دوست‌داشتنی شهر است. آن‌ورِ پر رمز و راز و پر از قصه که هنوز آن‌جور که باید و شاید کشف نشده! هر بار که به این شهرک پا می‌گذارم با چیزهای تازه‌ای مواجه می‌شوم. آدم‌ها اینجا مدل خودشان هستند و معنای شخصی خود را برای زندگی خلق کرده‌اند. به سبک خودشان لباس می‌پوشند، حرف می‌زنند و زندگی می‌کنند. مدل عزاداری این مردم هم با بقیه شهر متفاوت است. اینجا عزاداری بوی دود می‌دهد و عطر قهوه تلخ و صدای آواز حزین عربی که تمام وجودت را فرامی‌گیرد؛ حتی اگر چیزی از واژه‌های غلیظ و نامفهوم آن متوجه نشوی اما این تمام ماجرا نیست. بخشی از ماجرا در دل همین خانه‌های کوچک قوطی کبریتی و این ساختمان‌های قدیمی رقم می‌خورد و همیشه لابه‌لای مراسم عزاداری پرشور شهرک گم می‌شود و دیده نمی‌شود. اما این‌بار می‌خواهیم گوشه‌ای از این نیمه پنهان را ببینیم و روایت کنیم. مراسمی که از صفر تا صد آن به دست خانم‌ها و با حضور آن‌ها شکل می‌گیرد و اداره می‌شود. این‌بار قرار است مراسم طفل به قول اهالی شهرک یا همان شیرخوارگان حسینی را در این شهرک ببینیم. مراسمی که هر سال درست در روز نهم محرم برگزار می‌شود. چراغ این محفل را خانواده محسنی با صدای گرمشان روشن نگه داشته‌اند. خانواده‌ای که از دایی و عمه تا نوه و نتیجه همگی نوحه‌خوان امام حسین(ع) هستند.

 

صبح روز نهم
نهم محرم است، اواسط شهریور و خنکای صبح پاییزی آرام به صورتم می‌خورد. وارد شهرک می‌شوم. دود پاره هیزم‌های سوخته توی هوا گیج می‌خورد و عطر چای زغالی و قهوه عربی را توی مشام آدم می‌ریزد. شهرک مثل یک داستان نیمه‌تمام رها شده است
لابه‌لای انبوه زباله‌های ریز و درشت به جا مانده از شب گذشته و میان پارچه‌های سیاه آویخته شده از در و دیوار که بی‌کلمه با آدم حرف می‌زنند و صدای همهمه و غوغای دسته‌ها را به یاد آدم می‌آورند. اما امروز به اینجا آمده‌ام تا داستان دیگری را بشنوم. داستانی که تنها راویان آن خانم‌ها هستند. خانم‌های سرتا پا مشکی و چادر عربی به سر که آرام آرام از لابه‌لای ساختمان‌های قدیمی بیرون می‌آیند و به سمت نقطه‌ای مشخص حرکت می‌کنند. مقصد را می‌فهمم. لازم نیست چیزی بپرسم. من هم با آن‌ها همراه می‌شوم.


خانه کوچک عمه ناجی
مقصد، خانه کوچکی در دل یکی از ساختمان‌های شهرک شهید بهشتی است. همان ساختمان‌های یک‌رنگ و یک‌شکل قدیمی که تشکیل شده از کلی سوئیت کوچک قوطی‌کبریتی. همیشه آن‌ها را از دور تماشا می‌کردم و دوست داشتم از داستان‌های توی این خانه‌ها سردر بیاورم. حالا فرصتی پیش آمده که پا به دل یکی از همین خانه‌های کوچک گرم و صمیمی بگذارم. خانه‌ای که متعلق به یک خانواده مداح است. از دایی‌ها و عمه‌ها بگیرید تا نوه‌ها و نتیجه‌ها. همگی صدایی خوش دارند و روضه‌خوان اهل بیت(ع) هستند. وقتی می‌رسم که عمه ناجی در حال خواندن است و خانم‌ها همراه با ریتم مداحی با دست محکم روی پا می‌کوبند. گوشه‌ای می‌نشینم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. معماری خانه قدیمی است و به سبک و سیاق همان سال‌هایی که پا به درون آن گذاشته‌اند. بکر و دست نخورده، شبیه خودشان و پوشش منحصر به فردی که طی سال‌ها مهاجرت و دوری از دیار تغییر نکرده است، شبیه همین مقنعه‌مانندهای عربی که به سر می‌کنند و توری زیبای حریری که هنوز به مناسبت عزاداری‌ها روی شانه می‌اندازند. نگاهم را از اطراف می‌گیرم و به عمه‌ناجی چشم می‌دوزم. «هاشمی» توری روی شانه‌های نحیفش زار می‌زند. اگر چهره‌اش را نبینی باور نمی‌کنی که این صدای گرم و گیرا از حنجره پیرزنی سن و سال‌دار بیرون می‌آید. چیزی از واژه‌های غلیظ عربی نمی‌فهمم و نغمه‌ها برایم گنگ و نامفهوم هستند اما بیشتر که دقت می‌کنم شور و حرارت توی حنجره‌اش را حس می‌کنم. آواز حزینی از سینه‌اش برمی‌خیزد، تو را فرامی‌گیرد و در جانت می‌ریزد، پشت پلک‌هایت و بعد توی دست‌هایت که ناخودآگاه همراه با ریتم نوحه حرکت می‌کنند و بر سینه می‌کوبند. دست‌ها را می‌بینم که حالا پرشورتر از قبل در هوا تکان می‌خورند و محکم بر سر و سینه کوبیده می‌شوند. آن‌قدر محکم که با هر ضربه که فرود می‌آید چیزی درونت تکان می‌خورد.


نمایش یزله
حالا جمعیت ایستاده است و دایره‌ای شکل می‌گیرد. دایره‌ای حول عمه ناجی، دختر و عروسش. به نوبت می‌خوانند و یکی از یکی پرسوز و گدازتر. کم کم چند دختر جوان خودشان را به مرکز جمعیت می‌رسانند و به میان دایره می‌آیند. می‌چرخند و می‌چرخند و سینه می‌زنند و گاه روی دو زانو خم می‌شوند. درباره این حرکت و معنی پشت آن از خانم بغل دستی‌ام می‌پرسم دست و پا شکسته با لهجه‌ای غلیظ برایم توضیح می‌دهد که به این موسیقی و حرکات (یزله) می‌گویند و یزله نوعی موسیقی محلی جنوبی است که در آن ریتم و حرکات نمایشی مهم‌تر از محتوا و کلام است. در همین حال قطره‌هایی به سر و صورتمان می‌خورد. گلاب‌پاش را می‌بینم که توسط یکی از خانم‌ها توی هوا تکان تکان می‌خورد. عطر گلاب و خوش‌بوکننده تند عربی فضا را پر می‌کند. سینه‌زنی شدت می‌گیرد. اشک‌ها تبدیل به هق هق شده‌اند و همه یک‌صدا با عمه ناجی می‌خوانند.


زن سیاه‌پوش
این شور و حال برای چند دقیقه ادامه پیدا می‌کند و بعد از آن جمعیت دوباره می‌نشیند. عمه ناجی آبی می‌نوشد، نفسی تازه می‌کند و فوزیه، عروسش شروع می‌کند به خواندن. در همان حال با فنجان‌های کوچک چای زعفران از مهمان‌ها پذیرایی می‌شود. البته بهتر است بگویم زعفران خالی! آن‌قدر طعم زعفران بر چای غالب است که تا ته گلو را می‌سوزاند. هنوز زعفران دم کرده را تمام و کمال پایین نداده‌ام که از تنها اتاق خانه، زنی سرتا پا مشکی با برقعی سبز رنگ وارد جمعیت می‌شود. عبور می‌کند و کنار گهواره در گوشه‌ای از خانه می‌ایستد. شمایل حضرت علی اصغر(ع) را که در پارچه سبز پیچیده شده آرام از توی گهواره بلند می‌کند، به بغل می‌گیرد و در گوشش لالایی می‌خواند. فوزیه حالا پرسوزتر از همیشه می‌خواند. ورای آن واژه‌های پرحرارت سوز و گداز فحوای مرثیه را حس می‌کنم. شانه‌های زن زیر چادر می‌لرزد، شیون زن‌ها بلند می‌شود و باز دست‌ها به سر و سینه کوبیده می‌شود. فوزیه این‌بار چند جمله را فارسی می‌گوید:« دوست داشتم بزرگ شوی و تو مرگ من را ببینی پسرکم، نه اینکه من شاهد مرگ تو باشم...»


رسم گره زنی
زن سیاه‌پوش از میان جمعیت عبور می‌کند و خانم‌ها با چشم گریان گوشه چادر و پارچه سبز رنگ توی بغلش را گره می‌زنند. یکی از خانم‌ها می‌گوید که این گره‌زدن برای مرادگرفتن است. این مرادها هم همه مربوط به فرزند می‌شوند. ممکن است یکی برای سلامت بچه مریضش پارچه را گره بزند و دیگری برای بچه‌دارشدن. می‌پرسم تا به حال کسی مراد گرفته است؟ جواب می‌دهد:« چند سال پیش یکی از خانم‌ها که بچه‌دار نمی‌شد در منزل ناجی خانم در همین مراسم یک فنجان کوچک برداشت. این رسم است کسی که خواسته‌ای دارد بدون اطلاع صاحب مجلس یک فنجان کوچک برمی‌دارد و بعد وقتی به مرادش رسید یک سرویس کامل فنجان را پیش‌کش صاحب مجلس می‌کند. آن خانم هم که به لطف خدا و عنایت ائمه اطهار(ع) پارسال بچه‌دار شد یک سرویس کامل برای ناجی خانم آورد.»


آموزش نوحه‌خوانی از دوران کودکی
مراسم در خانه عمه ناجی تمام است اما ادامه آن قرار است بعد از نماز ظهر در خانه دختر عمه ناجی برگزار شود. فرصتی پیش می‌آید برای گفت‌وگو. عمه ناجی حالا نزدیک به 90سال دارد، گوش‌هایش سنگین است و فارسی را هم درست و حسابی متوجه نمی‌شود. فوزیه برایم از گذشته عمه می‌گوید. از روزهای کودکی او در آبادان. آن زمان‌ها که درس و مدرسه نبوده او هم مثل هم‌سن و سالانش قرآن را در مکتب‌خانه نزد ملا آموزش می‌بیند. آن‌زمان ملاها هم همه مرد بوده‌اند. در مکتب‌خانه‌های جنوب رسم بوده که علاوه‌بر قرآن بچه‌ها مداحی را هم تا حدودی یاد بگیرند. ناجی خانم هم مداحی و روضه‌خوانی را در مکتب یکی از معروف‌ترین ملاهای آن دوره، ملا مهدی آموزش می‌بیند، از روی کتاب‌هایی مثل منتخب الفخری و الحنین که پر از اشعار و نوحه‌های عربی بودند و حالا هم در مجالس عزاداری خوانده می‌شوند. از فوزیه می‌خواهم که از عمه ناجی درباره برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا در جنوب و فرق آن با مراسم عزاداری در شهرک شهید بهشتی بپرسد. ناجی بلافاصله واژه (حراه) را غلیظ ادا می‌کند که یعنی آن دوران مجالس خیلی پرشور و پرحرارت‌تر بوده‌اند. سینه زنی ها طولانی تر بوده و خانم ها هم در مجالس زنانه بدون مقنعه سینه می زدند. گل و کاه هم روی سر و صورت خود می‌ریختند. می‌گوید که حالا خودش هم دیگر انرژی و توان جوانی را ندارد، پیر شده است و مثل قدیم نمی‌تواند پرقدرت بخواند. فوزیه ادامه حرف او را می‌گیرد و می‌گوید با همه این‌ها صدای ناجی خانم در شهرک زبانزد همه است، تا جایی که حالا گاهی بیرون از شهرک هم از او می‌خواهند که به مراسمشان بیاید و برایشان نوحه عربی بخواند.
او پس از وقوع جنگ و مهاجرت به این شهرک شروع به آموزش نوحه‌خوانی می‌کند. فوزیه که خودش هم یکی از شاگردهای او بوده است، می‌گوید: «آموزش در نوحه‌خوانی عربی خیلی مهم است اما بچه‌ها از همان دوران کودکی در همین مجالس تا حدودی با نوحه‌خوانی آشنا می‌شوند.»
کتاب‌های روی میز را نگاه می‌کنم. زیارت عاشورا، منتخب الفخری، الحنین و... اما دفتر دیگری هم به چشم می‌خورد. یک سررسید با جلد قهوه‌ای پر از شعر دست‌نویس عربی.


شعر غمگین مریم
همه این شعرها را مریم نوشته است و تازه این‌ها بخشی از سررسیدهای او هستند. با او که حرف می‌زنم می‌بینم تمام وجودش شبیه یک شعر غمگین است، پر از اندوه و درد، آن‌قدر لبریز که همان ابتدای گفت‌وگو همه این غم‌ها از گوشه چشم‌هایش سرازیر می‌شوند. اشک‌هایش را آهسته با گوشه چادرش پاک می‌کند. سرش را نزدیک می‌آورد و آرام می‌گوید: « چیزی برایت بگویم. فقط کسی از این دور و بری‌هایمان متوجه نشود. شوهرم خیلی مذهبی بود. دوست نداشت بخوانم و همیشه سر این موضوع با هم بحث می کردیم. یک روز که بحثمان بالا گرفت تمام کتاب‌های نوحه‌ام را پاره کرد. آن‌زمان سی ساله بودم. با اینکه از کودکی به شعر و نوحه علاقه داشتم اما تا آن موقع شعری ننوشته بودم ولی آن شب دلم شکسته بود. یک سررسید پیدا کردم و نشستم تا صبح برای خودم نوحه نوشتم. آن قدر این کار آرامم کرد که دیگر هر شب کارم نوحه و شعر نوشتن شده بود.»
-این شعرها چطور به ذهنتان می‌رسد؟
کار خدا و یاری ائمه(ع) است دیگر.
-تا به حال برای دل خودتان شعری گفته‌اید؟
فقط یک شعر. آن هم بعد از فوت مادرم. همه چیزهایی که موقع خاک‌کردنش دیدم مثل بیت‌های یک شعر غمگین توی سرم مدام چرخ می‌زد. از آخر نشستم همه را نوشتم.
-نخواستید نوحه‌هایتان را چاپ کنید؟
حالا خیلی از نوحه‌خوان‌های شهرک از من می‌خواهند که برایشان نوحه بنویسم. من هم می‌نویسم اما نمی‌شود چاپشان کرد. شوهرم تا همین جا هم خیلی کوتاه آمده است!


جیب‌های خالی و قلب‌های بزرگ
همه نماز می‌خوانند و کم کم آماده رفتن به خانه بعدی می‌شوند. دختر عمه ناجی زودتر به خانه‌اش رفته است تا مقدمات اجرای ادامه مراسم در خانه‌اش را فراهم کند. درباره ادامه مراسم می‌پرسم و می‌گویند که با همین سبک و سیاق برگزار خواهد شد و فرقی ندارد. از من می‌خواهند که بمانم و ادامه مراسم را از نزدیک ببینم. در همین مدت کوتاه با من که مهمان ناخوانده‌ای در جمع آن‌ها محسوب می‌شدم مثل یک آشنای چندین ساله برخورد کرده‌اند. آن‌قدر خوب و صمیمی هستند که نمی‌توانم نه بیاورم. می‌مانم. خانه دختر ناجی دو بلوک بیشتر فاصله ندارد و مراسم هم با همان اصول و مراحل برگزار می‌شود. من به اطراف نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم، به خانه‌های کوچکشان، به جیب‌های خالی‌شان و به بزرگی درونشان. به اینکه با تمام قوا خودشان هستند و به رضایتی که از خودشان و آنچه هستند دارند. به اینکه اصالت دارند و رنگ نمی‌بازند. این شهرک و آدم‌هایش هنوز پر از رمز و رازند...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->