هرجای دنیا که باشم‌، عاشورا مشهدم!

  • کد خبر: ۵۱۳۳
  • ۲۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۲:۰۲
هرجای دنیا که باشم‌، عاشورا مشهدم!
مرد نیکنام محله ایمان از نذری چهل ساله تا ساخت حسینیه‌ای برای همه‌ مردم می‌گوید

سیده نعیمه زینبی
دبیر شهرآرا محله

حسین سلطانی دیگر در آستانه هفتاد سالگی است.
اسمش را چون در محرم به دنیا آمده است حسین گذاشته‌اند تا دلش با نام و یاد سالار شهیدان پیوندی دیرینه داشته باشد. 40سال است که در محله ایمان دیگ‌های نذری‌اش برپاست. ظهر عاشورا اهالی محله می‌دانند که سنت قدیمی محله‌شان برپاست. این سفره در 2 شب از لیالی قدر هم پهن است تا ارادتش را به امام اول شیعیان به اثبات برساند. اهل کار خیر است. چند مسجد در نقاط محروم ساخته است. 2حسینیه یکی در محله ایمان و دیگری در روستای کودکی‌اش احداث کرده است. در 2صندوق خیریه در بیرجند هم دستی دارد که ایتام را تحت پوشش قرار می‌دهد. همیشه پدر معنوی چند کودک هم است که مخارجشان را ماه به ماه به حسابشان واریز می‌کند. بچه‌هایی که از سن کم تا حدود 18 سالگی‌شان خیالشان راحت است که حامی دارند. هرجا دستش برسد از کار خیر دریغ ندارد. شب عید و لیالی قدر ماه مبارک رمضان هم تا بتواند سبدهای غذایی میان نیازمندان توزیع می‌کند. این خیرخواهی پدر به فرزندانش هم رسیده است تا پدر خوش‌حال باشد که بعد از او آن‌ها هم در این مسیر قدم می‌گذارند. اما جالب اینجاست که او حدود 25 سال است که ساکن تهران است و برای ادای نذر و نیازهایش در حسینیه خانوادگی‌شان در ایمان 9 در ماه مبارک و ماه رمضان به مشهد می‌آید. رسمی که امید دارد تا وقتی هست پایدار بماند و بعد از آن فرزندانش در این مسیر قدم بردارند...

 

پدربزرگم کدخدا بود
وقتی از سنش می‌پرسیم. با خنده می‌گوید اصلش را بگویم یا شناسنامه؟ سن خودش 5 یا6 سالی از شناسنامه‌اش کمتر است. پدربزرگش که کدخدای ده بود چند سالی سجل احوال نوه‌اش را بزرگ‌تر گرفته است. سال 39 همان سالی است که با همه ایل و تبار از بیرجند کوچ می‌کنند و به شهر امام رضا قدم می‌گذارند و در بیست متری مصلی ساکن می‌شوند. او ماجرای این مهاجرت را برای ما تعریف می‌کند: «پدربزرگم دست نشانده اسدا... علم بود. کدخدا بود. آنجا یک منطقه‌ای به نام عرب‌خانه دارد. ما از روستای نوزاد عرب‌خانه هستیم. آن زمان یک جنگ قبیله‌ای شد که دو طایفه با هم درگیر شدند و اتفاقاتی افتاد که پدربزرگم و دایی و شوهرخاله‌ام به زندان افتادند و از بیرجند به زندان مشهد در خیابان جم منتقل شدند. ما مجبور شدیم به خاطر آن‌ها به مشهد بیاییم. برای پدربزرگم پاپوش قتل ساختند که بعد از 2سال و نیم زندان تبرئه شد. آنجا ما گله‌داری و زراعت‌کاری داشتیم اما زمین‌ها را رها کردیم و مال‌ها را فروختیم. آن موقع شتر را 120 تومان و گوسفندها را دانه‌ای ده تا تک تومانی فروختیم و به مشهد آمدیم. سال‌ها طول کشید تا توانستیم خودمان را جمع و جور کنیم. فامیل پدربزرگم یعقوبی بود. بیشتر روستاهای آنجا مال پدربزرگم بود. آن موقع بیشتر فامیل‌های نزدیکمان همراه ما به مشهد آمدند و زمین‌ها را رها کردیم. بعد آزادی‌شان هم اینجا ماندگار شدیم. بعد به تهران رفتیم. من الان حدود 25 سال است که تهران ساکنم. برادرهایم هم تهران هستند.»


تا پای مرگ رفتم
آنچه باعث شده که این نذر چهل ساله پا بگیرد یک بیماری سخت است که او را تا پای مرگ می‌کشاند. سلطانی برای ما از آن روزهای سخت می‌گوید: «من جوان بودم که دچار بیماری سختی شدم. یک خانه بزرگ تازه‌ساز ساختم. آن‌قدر مریضی‌‌ام شدت گرفت که سال 59 همه دکتر‌ها جوابم کردند. تمام بیمارستان‌های مشهد را رفتم و گفتند یا بروید خارج یا 10،15روز بیشتر میهمانتان نیست. حتی تهران هم رفتم که گفتند باید خارج بروی. آن زمان وضعیت بهداشت و درمان در ایران تعریفی نداشت. من هم پول رفتن به کشورهای اروپایی را نداشتم. قسمت نشد بروم تا دکتر اصلی خودش من را شفا داد. یک روز در همین فرایند درمان رفتم پیش دکتر قزل باشی بیمارستان سینا. پسرعمویم زیربازویم را گرفت تا راه بروم. داشتم از پاشنه در پایم را بیرون می‌گذاشتم که شنیدم دکتر به همسرم گفت «شوهرت زنده بمان نیست بی‌خود پولت را خرج نکن.» دم بیمارستان سینا رسیدم حالم به هم خورد. یک اورکت آمریکایی تنم بود که در جیبش 400 تومان بود این‌ها را روی زمین ریختم. مردی وزنه‌ای جلوش بود پول‌ها را جلوی او پاش دادم. حالم بد بود. جلوتر آمدم و چشمم به گنبد سبز خورد و خیال کردم امام رضا(ع) است. شروع کردم به صحبت کردن. به او گفتم «اگر بهبود پیدا کنم هر سال چراغ امام حسین(ع) را روشن نگه می‌دارم. حتی اگر گدایی کنم نمی‌گذارم چراغ مجالس ائمه خاموش شود.» از آنجا من را در خودرو گذاشتند و بردند. نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. در خانه من را لای پتو پیچیدند و گوشه‌ای دراز کشیدم. خانمم اشک‌هایش می‌ریخت و گریه‌اش بند نمی‌آمد. آن موقع دو تا بچه‌ داشتیم. همسرم بدون کفش از خانه زد بیرون و گریه‌کنان با پای پیاده به سمت حرم راه افتاد. برایم بعدها تعریف کرد که آن‌قدر آشفته بودم که دیگران فکر می‌کردند دیوانه‌ام و سوار نمی‌کردند. وقتی از حرم برگشت دید من چوب را دستم گرفته‌ام و راه می‌روم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید حسین داری راه می‌روی. گفت: الهی شکر. از او نان خواستم و دو تکه‌ای برایم آورد و خوردم. چند روز بعد که دکتر رفتم گفتند خوب شدی و هیچی دیگر معلوم نیست. از آنجا با خدای خودم عهد بستم که مسیر ائمه را رها نکنم».


عاشورا در مشهد
ماجرای شروع بیماری‌اش را از پاکستان می‌داند. زمانی که سختی‌های زیادی را به او تحمیل کرده است. اما ماجرای پاکستان رفتنش جالب است: «من به خاطر اینکه شناسنامه‌ام چند سال بزرگ‌تر بود در مدارس ایران پذیرشم نکردند. من در ایران فقط توانستم مکتب قرآن بروم. بعد هم مدرسه علمیه رفتم که خیلی نماندم. پدربزرگم دوستی در حیدرآباد پاکستان داشت که من را به آنجا فرستاد. سال‌ها آنجا بودم و درس‌های مخصوص آنجا را می‌خواندم.»کار و کسب سلطانی هم به نوعی با پاکستان گره می‌خورد: «من یک زمانی تجارت می‌کردم. اول از پاکستان جنس می‌آوردم و از ایران به پاکستان اجناس را می‌بردم. زمان جنگ اجناس ما را در لب مرز نگه داشتند و این به اقتصاد زندگی من ضربه زد. بعد هم چند سالی دوبی بودم و آنجا یک رستوران زدم. دادوستد با اعراب داشتم. تجارت‌های مختلفی را تجربه کردم. تا سال 90 کار را رها کردم و خودم را بازنشسته کردم».اما جالب اینجاست که در تمام این سال‌ها هرجای دنیا که بوده در بعضی ایام خودش را به مشهد رسانده است. او هیچ عاشورایی را در بیرون از مشهد نگذرانده است. حتی بچه‌هایش هم این سنت پدر را حفظ کرده‌اند. سلطانی می‌گوید: «هرسال تمام خانواده‌ام از تهران می‌آیند تا ظهر تاسوعا مشهد باشند و اعتقاد دارند باید خودشان را به سر دیگ امام حسین(ع) برسانند.»


نذر امام حسین(ع) بودم
البته او پیش از اینکه بیماری بخواهد پابند نذرش کند هم اهل خرج دادن در این مسیر بوده است. خودش می‌گوید: «پیش از این اتفاق هم ارتباط خوبی با ائمه داشتم. من 14 محرم به دنیا آمدم. همان زمان هم پدر و مادرم من را نذر امام حسین(ع) کردند و به همین دلیل هم اسم من را حسین گذاشتند. آن زمان مادرم گوشم را سوراخ کرده بود و یک حلقه داخل گوشم انداخته بود که انگار غلام امام حسین(ع) باشم. عشق به امام حسین(ع) و ائمه اطهار(ع) هم در دلم جلا پیدا کرده است. قبل این نذر سال 56 در بولوار مصلی یک مسجد به نام امیر عرب برای عرب‌های ساکن مشهد ساختیم. با چند تا از دوست‌هایم آن زمین را خریدم و مسجد را در مصلی 10 بنا کردیم. در ساخت یک مسجد به نام امام حسین(ع) هم شرکت کردیم. یک مسجد دیگر هم در روستای قاسم‌آباد کنویست احداث کردم.»


می‌خواستم نذرم به نیازمندان برسد
سلطانی که معتقد بود باید نیازمندان هم از نذرش سهمی داشته باشند به منطقه‌ای می‌آید که آن زمان به مفت‌آباد مشهور بوده است. منطقه‌ای که زمین‌هایش رایگان به تصاحب اهالی درآمده و از حداقل امکانات بی‌بهره است. سلطانی در خاطراتش آن سال‌ها را مرور می‌کند: «سال اول را در خانه‌ام در مصلی دیگ زدم. دیدم همه آن‌ها که آنجا می‌آیند بی‌نیاز هستند. دوستی داشتم که به من گفت می‌خواهی ثواب کنی. بیا برویم جایی دیگ‌هایت را برپا کن که مردمش نیازمند باشند. آن موقع اینجا را به من معرفی کرد که به آن مفت‌آباد می‌گفتند. رفیقم گفت هرکسی که خانه‌ای نداشته و مستضعف بوده به اینجا آمده و خانه قلکی ساخته است. من هم حرفش را شنیدم و آمدم. اینجا نه آبی بود و نه آبادی. مردم منبع‌های سیمانی داشتند که با تانکر آب می‌آوردند و پر می‌کردند. هر تانکی پولی می‌گرفت و خالی می‌کرد. همان آب هم تمیز نبود و جک و جانور داشت. وضعیت اینجا مرا تکان داد. گفتم باشد می‌آیم. آن زمان همین خانه روبه‌رو را که بزرگ بود به 72 هزار تومان در سال 60 خریدم. اینجا را درست کردم. این زمین که حالا حسینیه شده است خالی بود. همین جا دو تا دیگ شله زدم. دو تا مغازه‌دار هستند که بچه‌دار نمی‌شدند. من بهشان گفتم بیایید در خانه امام حسین(ع) و حاجتتان را بخواهید. برای کپچه‌زنی آمدند. آن‌ها با نیت بچه‌دار شدن آمدند. من مطمئن بودم که دست خالی برنمی‌گردند. این اعتقاد را داشتم. سال دیگر با پسرهایشان سر دیگ آمدند. ما از سال 60 تا الان دیگ‌هایمان را ادامه دادیم. به جایی رسید که 18 تا دیگ شله بار می‌گذاشتم. اما دیدم دیگر واقعا نه توان آشپزها می‌رسد و نه نیرو داریم که این‌قدر دیگ را جمع و جور کنیم. 18 دیگ حداقل 60 نفر را می‌خواهد. روز به روز هم قیمت اجناس بالا رفت و توان مالی ما کم شد. زمانی هزینه‌ای که برای یک دیگ شله داشتی 100هزار تومان بود. آن هم با تمام حبوبات و موادی که لازم داشت. اما دیگ را از همان سال تا الان نخواباندم. کم و زیاد شده است ولی آن را هرگز تعطیل نکرده‌ام. الان هم چند سالی است که حدود 8 دیگ دارم. قبل از اینکه حاشیه کال فضای سبز شود آنجا خیمه می‌زدیم و دیگ‌ها را برپا می‌کردیم. الان کنار دیوار خانه‌مان دیگ و پایه می‌گذاریم. حتی شده زمانی وضع مالی‌ام خوب نبود. قرض کردم ولی دیگ‌هایم را گذاشتم. زمانی سختی من موقع جنگ بود که پول قرض کردم. تا سال 64 من در تنگنای شدیدی بودم. بعد از آن اوضاع مالی‌ام بهتر بود. اما هیچ وقت هم هیچ شریکی جز خدا نداشته‌ام. الحمدلله خدا آن چیزی که خواستم به من داده است.»


محله ایمان خوش آب وهوا بود
از او می‌خواهیم که با جزئیات بیشتری بگوید چرا به این محله آمده است. او پی حرف‌های قبلی‌اش را می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «آنجا با تانکر آب می‌آوردند و روشنایی‌شان چراغ توری بود. آن سال که من اینجا زمین خریدم و خانه‌ای ساختم اینجا ساکن نشدم. خانواده‌ام در مصلی بودند و گاهی که دلم می‌خواست تنها باشم به اینجا می‌آمدم و با خدا خلوت می‌کردم. آن زمان اینجا بیابان بود. تعداد همسایه‌ها کم بود. تمام این محله روی هم 40خانواده نبود. آنجا با تعدادی جمع شدیم و به دنبال آب رفتیم. مجوز گرفتیم و یک چاه بالای ایمان زدیم. بعد هم پول از مردم جمع کردیم و لوله‌کشی کردیم. آب جوابگو نبود و یک چاه هم پایین زدیم. تا اینکه آرام آرام همه جا لوله‌کشی شد و آب به همه خانه‌ها رسید. بعد به دنبال برق راه افتادیم. مدتی رفت‌وآمد کردیم تا برق هم به خانه‌های مردم آمد. بعد شورا به وجود آمد و با همت آن‌ها آسفالت کردند. وقتی امکانات به اینجا آمد محله ایمان هم شلوغ شد. البته من عاشق آب و هوای اینجا بودم. از طرفی اینجا به کوه نزدیک بود. اینجا را به دلیل سکوت و خلوتی دوست داشتم. اما کم کم شلوغ شد و دیگر از آن سکوت درآمد.»


تفریح من امام حسین است
دیگ‌های حاجی در روز عاشورا را خیلی‌ها می‌شناسند. خودش می‌گوید: «سال‌های زیادی است که در این محله هستم و تقریبا همه محله تجربه داشته‌اند که به واسطه دیگ امام حسین(ع) ما را بشناسند. البته روزی که شله را توزیع می‌کنیم اینجا خیلی شلوغ می‌شود. حتی شده از قاسم‌آباد و خین عرب برای گرفتن شله می‌آیند. سابقه دیگ‌های ما چون زیاد و قدیمی است مشهور است و نقاط مختلف شهر می‌شناسند.»اما او دل به این نام و مال خوش نکرده است و این بی‌نیازی را این‌گونه بیان می‌کند: «همه چی می‌رود. شاه با آن خدم و حشمش دیگر نیست و کجا رفت و چه‌کار شد. مال دنیا می‌رود. هرچی به نیت خدا باشد همان است. خیلی‌ها به من می‌گویند این کارها را ول کن. برو ترکیه. برو خارج از کشور. تفریح کن. ولی من می‌گویم نه. تفریح من امام حسین(ع) است. عشق من امام حسین(ع) است. همین که 4 فقیر را به لطف خدا دستگیری می‌کنم برایم بهترین تفریح است. من زیاد دنیا را گشته‌ام. خانه خدا و 11 امام را زیارت کرده‌ام. باید حواسمان باشد که خدا را گم نکنیم. من گاهی توی کوه می‌روم و با خدای خودم خلوت می‌کنم. هم هوا می‌خورم و هم لذت می‌برم و هم آرامش پیدا می‌کنم. هرکس به طریقی با خدا رابطه دارد. من هم این‌طورم.»


حسینیه مال همه است
ما بر فرش حسینیه نشستیم که کلنگش به نام حسین‌بن علی(ع) به زمین خورده است و اهالی محل سال‌هاست اگر مراسمی دارند می‌دانند در این حسینیه به رویشان باز است. علم حسینیه را خود حاج سلطانی سفارش داده است و حالا سال‌هاست دم‌خور عزاداری‌های اینجاست. او درباره حسینیه می‌گوید: «این زمینی که الان حسینیه حسین بن علی(ع) را در آن ساخته‌ایم، اول خودم خریدم و به یک نفر واگذار کردم. او باز زمین را به یک خانواده دیگر فروخت. پیرزن و پیرمردی اینجا بودند که سال 78 فوت کردند و بچه‌هایشان اینجا را دوباره سال 80 به من فروختند. اوایل سال 81 اینجا را ساختم. از ابتدا هم به نیت حسینیه خریدم. دوست داشتم اینجا را حسینیه کنم تا بچه‌هایم هم این مسیری که من رفتم، ادامه دهند.»
او که حسینیه را وقف امام حسین(ع) کرده است چند کلید به دست اهالی محله سپرده است تا هرکسی اراده کرد بتواند از آن استفاده کند. حسینیه خادم ندارد و قرار است خود مردم خادم آن باشند. سلطانی از برنامه‌های اینجا بیشتر می‌گوید: «در این حسینیه من از اول تا آخر ماه مبارک یک قاری قرآن می‌گذارم تا زن‌های محل اینجا بیایند و روزی یک جزء قرآن ختم می‌کنند. دیگران هر نذر و نیازی دارند و مجلسی دارند می‌توانند اینجا برپا کنند. من برای برگزاری هیچ مجلسی پول نمی‌گیرم. حتی اگر مجلس عروسی باشد، ممانعتی ندارم. برای جشن هم مسئله‌ای ندارم. اینجا وقف است و درش به روی همه باز است. حسینیه‌ای است که دست مردم و به دست مردم هم سپرده شده است. خادم اصل اینجا خودم هست و بعدش هرکسی که بخواهد. اینجا چیزی به نام رئیس نداریم. همه خادمیم. چند باری از من خواستند که اینجا را هیئت امنایی کنم. اما من مخالفت کردم و گفتم اینجا یک حسینیه شخصی است که هرکس هم مجلس و برنامه‌ای داشته باشد درش به روی همه باز است و مانع کسی نیستم. چه برای عزاداری چه برای شادی. اینجا برای کار خیر است و ثوابش را از خدا می‌خواهم.»


حسینیه بچه!
بهبودی خودش که آن را با گوشت و پوست و خون لمس کرده است ماجرای بهبودش است که هنوز بعد از سال‌ها وقتی یاد آن لحظات می‌افتد بی اختیار اشکش جاری می‌شود. درست وقتی کلامش به ماجرای بهبودش می‌رسد چشمانش تر می‌شود و چند لحظه‌ای مکث می‌کند. دستمالی از جیب در می‌آورد و اشکش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد: «در همین حسینیه زیاد دیدم که مردم حاجت بگیرند. زن‌های این محله در میان خودشان به اینجا حسینیه بچه می‌گویند. اول دو تا برادر بودند که بچه‌دار نمی‌شدند اولین کسانی بودند که در این حسینیه نذر کردند و بچه‌دار شدند. یکی دیگر از همسایه‌ها دخترش بچه‌دار نمی‌شد او هم دوقلو دارد. دختر خواهرزنم که پزشک به او گفته بود دیگر نباید باردار بشوی. یادم هست که آمد اینجا و گردن علم را گرفته بود و زار می‌زد. سال دیگر بچه‌دار شد و یک تار مو از سرش کم نشد. کسانی که اینجا آمدند و نذر کردند و بچه‌دار شدند زیاد هستند. اما کرامتی که خودم از ائمه دیدم همان بهبودی بیماری‌ام بود. البته سلامتی خودم و بچه‌هایم و زندگی که دارم همه به برکت ائمه است. خدا را صد هزار مرتبه شاکرم.»


حسینیه‌ای در بیرجند ساختم
سلطانی حسینیه دیگری هم در دیار ابا و اجدادی‌اش ساخته است. او تعریف می‌کند: «سال 90 من به روستای پدری‌ام بازگشتم. خانه‌هایشان گلی و فرسوده بود. روستا چهره کهنه‌ای داشت. آنجا مسجدی بود که خرابه و ویران شده بود. کسی فوت می‌کرد جایی برای گرفتن مراسم نداشتند. ماه مبارک و ماه محرم جایی برای روضه‌خوانی نداشتند. حتی برای عروسی‌شان هم جایی نداشتند. من با خودم حساب کردم که آنجا یک حسینیه‌ای بسازم که مردم از آن استفاده کنند. آنجا پدرم هنوز زنده بود. از او پرسیدم که می‌خواهی در همان روستای آبا و اجدادی‌مان جایی را بسازم و به نام تو وقف کنم تا اسمت زنده بماند. گفت اگر این کار را بکنی خدا خیرت بدهد و من از تو راضی هستم. من هم آنجا را در ملکی ساختم که خود پدرم دنیا آمده است. همان خانه‌ای که متعلق به پدر و مادر خودم بوده است. حتی 2 حمام هم در همان حسینیه برای استفاده عمومی ساختم. بعد از فوت پدر و مادرم همه وسایلشان را به همان حسینیه بردم. در آنجا به روی همه باز است. هر مجلسی هم که اهالی محل دارند بدون اینکه بخواهند هزینه‌ای پرداخت کنند در اختیارشان می‌گذاریم. آنجا یک خادم دارد که کلید را به او سپرده‌ایم تا هروقت کسی مراجعه کرد در را برایش باز کند. هم برای مجلس عزا و هم مجلس عروسی. کسانی هم هستند که مسافرند و میهمان شهر ما هستند از آنجا برای سکونت چند روزه‌شان استفاده می‌کنند. پدرم85 سالش بود که از دنیا رفت. سال 92 حسینیه‌ای که به نامش ساختم را دید و رفت. حتی او را به آنجا بردم تا ملک وقفی‌اش را ببیند. عکسش را یادگاری دارم.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->