معصومه فرمانی کیا | شهرآرانیوز؛ روزها قاعده یکسان دارند؛ یا از پشت پنجره با تابیدن اولین اشعه نور شروع میشوند یا صبحی معمولی هستند از وسط یک خیابان شلوغ با همه آمدوشدها. اما روزهای بیمارستان جور دیگر است. انگار یک نفر رنگ آبی غمگینی را دوخته باشد به دیوارهای آن. دیوارهای بیمارستان، سقف و پنجره آن، هرچند مدرن و شیک و امروزی باشد، تابآوری را کم میکند. انگار هوا برای نفسکشیدن با بیرون فرق دارد. آدمهای داخل آن هم. خوابیدن روی تخت بیمارستان تصویر غریبی است. آنها نمیتوانند بنشینند، نمیتوانند راه بروند، نمیتوانند رؤیاپردازی کنند. حتی نمیتوانند از نوشیدن یک جرعه چای لذت ببرند. قاعده و روال زندگی آنها با ما فرق میکند. برای همین است که قبل از اینکه به بخش برسی، باید لبخندت رسیده باشد و بعد صدایت. باید مهربانی نگاهی تن رنجور و نحیفی را التیام دهد. همیشه همینطور بوده است. شادی و لبخندت زودتر از آنکه شیفت را تحویل بگیری، به بیمار میرسد. آنهایی که درمانده روی تخت خوابیدهاند، لبخندشان کشیدهتر میشود و امیدشان به بهبود بیشتر.
بخش ویژه بیماران کرونایی
هنوز داخل بیمارستان شهید هاشمینژاد نشدهایم. با خودمان همان جملههای همیشگی را مرور میکنیم. از همانهایی که وقت ملاقات با هر بیمار معمولی باید گفته شود، به امید اینکه حالش بهتر شود. اینکه درد و روزهای سخت تمام میشود و تو قرار است دوباره به بیرون و بین ما برگردی و زندگی کنی، با انرژی بیشتر. حتی گفتن این عبارتهای سرشار از امید، بین آدمهایی که در فاصلهای بین مرگ و زندگی قدم میزنند، تلخ و سخت است، اما یک عده با مهارت کامل آن را ادا میکنند.
ثانیههای کشدار
از در بیمارستان که پا به داخل میگذاریم، ثانیهها کشدار و طولانی به نظر میرسند. انگار بخشی جدا از زندگی و زمان است. دکترها و پرستارها هم که نگویند و یادآور موضوع نشوند، بیمارستان جای ناله است. نالههای ضعیف، نالههای بلند، نالههای ناموزون تلخ، نالههایی فراتر از طاقت من و تو.
زنی کمی دورتر جیغ میکشد. مردی در همراهی بیمارش بیتابی میکند. شمارش و شنیدن آهها و نالهها و فریادهای گاهوبیگاه، صبوری میخواهد. یک قلب بزرگ و عمیق و وسیع که فداکاری کند و بتواند سنگ صبور باشد.
روایت مبارزه آدمها با مرگ
قرارمان با رؤیا پاکزاد در روزهایی ردیف میشود که هنوز زمستان نیامده است، اما سرما به همه جا خنج انداخته و زمین سپیدپوش است و جامه یخزدهاش حالوهوای دیدار را در یک بخش بیمارستانی دلگیر میکند. این همه مقدمهچینی لازم است یا نه، نمیدانیم، اما رؤیا پاکزاد سالها مبارزه با مرگ آدمها را دیده است. با آنها بغض کرده، گریسته و گاهی لبخند زده و خندیده است، اما حضور کنار بیماران کرونایی در بخش آیسییو اولین تجربه کنار آنهایی است که بعضیهایشان هوشیاری ندارند و برخیها بهواقع دل از زندگی بریدهاند.
میگوید: زمان شیفت مشغول رسیدگی به بیماریم؛ من و همه همکارانم. بخش ویژه لباس و پوشش ویژه هم میخواهد و این لباس سنگین و نفسگیر است. اینکه چطور در یک شیفت کاری تحملش میکند، پرسشی است که تا آخر گفتگو روی ذهنم سنگین است و جایی جوابش را میدهد.
پرستاری انتخاب اولم بود
میگویم حتما شما هم مثل خیلیها از کودکی عاشق این کار بودهاید. لبخند از لبش نمیافتد. چشمهایش حتی بعد از خستگی برق میزند. خاص و ویژه.
پاسخش همانی است که حدس میزنم: درست گفتید. با اینکه پدرم فرهنگی بود و اولین فرضی که میرود، این است که عاشق معلمی باشم و حالا سر کلاس و پشت میز و مشغول درس دادن باشم، اما من از همان کودکی کمککردن به بیماران و پرستاری از آنها را دوست داشتم. اینکه بتوانم برای کسی کاری انجام دهم، مراقبتش کنم و وقتهایی که نیاز دارد، چیزی دستش دهم.
من در کاشمر متولد شدم و همانجا هم بزرگ شدم. دوران راهنمایی و دبیرستان را در همین شهر تمام کردم. همه مراحل تحصیل جزو نفرات برتر بودم. نوبت به دانشگاه و انتخاب رشته رسید. سال ۷۷ بود. بدون هیچ تردیدی پرستاری را انتخاب کردم و در دانشگاه علومپزشکی سبزوار مشغول شدم.
انتخاب بهعنوان دانشجوی نمونه کشوری
سال ۷۶ بهعنوان دانشجوی نمونه کشوری انتخاب شدم. این موضوع انگیزهام را برای ادامهدادن در این مسیر دوبرابر کرد. دلم میخواست کار با بیماران را زودتر شروع کنیم. بیمارستان بر خلاف باور خیلیها، برای من فضای دلچسبی است. زیرا میتوانم حال کسی را خوب کنم و شامل دعای خیرش بشوم. این را بدون هیچ اغراق و مبالغهای میگویم.
کارورزی را ترم دوم در بیمارستانهای سبزوار شروع کردم. از همان روزها بود که فهمیدم برای ادامه کار، علاقه حرف اول را میزند و هنوز هم همینطور است. اگر علاقه در میان نباشد، طاقتآوردنت سخت میشود.
فوتوفن آن را لابهلای یادگرفتن درسها آموختم. ترم ۸ تحصیل بودم که ازدواج کردم و با همسرم راهی نیشابور شدیم. مشغول کار در بیمارستان ۲۲ بهمن این شهر شدم. دوران خیلی خوبی بود. پسرم که متولد شد، چندوقتی بین کار وقفه افتاد و بعد به مشهد منتقل شدیم.
کار را در بیمارستان شهید هاشمینژاد و بخش آیسییو شروع کردم. بیمارستان سختی کار خود را دارد و سختی در بخشهای ویژه بیشتر است، اما همان که گفتم، باید عاشق کارت باشی تا بتوانی دوام بیاوری و ادامه دهی.
همراهان بیمار اولویت دارند
هنوز هم همان باور کودکیهایم را دارم. اینکه بتوانم برای کسی کاری انجام دهم، حالم را خوب میکند. کار را در بخش مراقبتهای ویژه شروع کردم و بعد بهدلیل احساس نیاز در اتاق عمل، چندوقت را در این بخش مشغول بودم.
سال ۹۲ کارشناسیارشد رشته مراقبتهای ویژه بزرگسال قبول شدم و این موضوع بیتأثیر نبود که در بخش آیسییو ادامه فعالیت دهم. اول آیسییو جراحی اعصاب بودم و بعد هم داخلی.
بیماری یک مقوله است و بودن کنار همراهان بیمار که خیلیها عزیزشان بدحال است و دل از همهجا بریدهاند و با بغض در گلو و اشک در چشم حالشان را میپرسند، موضوع دیگری است. من هم یک آدمم، شبیه خیلیهای دیگری که کنارم زندگی میکنند. ممکن است خسته باشم یا بیحوصله و بیمار.
همه این سالها تلاش کردهام اولویتم بعد از بیمار، همراهانش باشد. همیشه خودم را جای آنها میگذارم و اینکه عزیزم روی تخت است و کسی را میخواهم که آرامم کند. کسی که از روی صبر و حوصله حرفهایم را گوش کند و امیدم دهد. هیچچیز مثل حرفزدن آدمها را آرام نمیکند. این نکته را آویزه گوش کردهام، حتی در شلوغترین حالت ممکن هم رابطه من و بیماران فراتر از یک رابطه معمولی بیمار و کادر درمان است؛ صمیمی و دوستانه.
ماندن در میدان مبارزه
برای چند لحظه او را از این فضا جدا میکنم و مینشانم پای زندگی با یک ویروس ناشناخته که هر آن امکان دارد او را هم مبتلا کند و از پا بیندازد. میپرسم جان در ردیف عشق و دوست داشتن است. از بهخطرافتادن جانتان نمیترسید؟
پاکزاد یکسال گذشته را بهسرعت مرور میکند. همه تابستان گرمی که عرق از زیر لباسها میسرید و پایین میآمد و گاه تشنگی جان را به لب میرساند، اما نمیتوانست چیزی بخورد و بنوشد. هنوز هم راهرفتن با این لباسها سخت و سنگین است، اما حتی لحظهای به این فکر نکرده است که کارش را تعطیل کند یا حتی مرخصی بگیرد. نیاز به کادر درمان در آن ابتدا خیلی بیشتر بود و همه بچهها برای کار پیشقدم بودند. درست شبیه میدان جنگ و داوطلبشدن برای رفتن به عملیات.
میگوید: تقریبا یک سال است از شیوع کرونا میگذرد، اما در این مدت هیچوقت تختهای ما خالی نبوده است از جوان و پیر و میانسال، هوشیار و بدحال. کنار اینها اضافه کنید ویروس ناشناختهای را که قدرت سرایت و واگیری بالایی دارد و هر آن جانمان را تهدید میکند. البته الان تا اندازهای کار دستمان آمده است و بیمار بهتر به داروهای تزریقی پاسخ میدهد، اما آن ابتدا کار خیلی سخت بود.
تعریفکردنش فایدهای ندارد. باید باشی و ببینی وقتی بیماری را به این بخش منتقل میکنند و ریههایش درگیر است و نفسش بالا نمیآید و درمانده نگاهت میکند و با التماس میخواهد کاری برایش انجام دهی یعنی چه؟
وقتی مادر بیماری جوان بیرون ضجه میزند و کاری از دستش ساخته نیست و حتی اجازه ملاقات جگرگوشهاش را ندارد و او را به تو میسپارد یعنی چه؟
اینها بهزبانآمدنش ساده است. حالا فکر کنید روزی چندمرتبه این صحنهها را ببینی و بعد بخواهی بروی بالای سر بیمار و هزار فکر ذهنت را بیاشوبد.
اینکه همسریا فرزندت فردا روی همین تخت بیفتد و احتیاج به مراقبت داشته باشد، اینکه ریههایش درگیر شود و احتیاج به تنفس و دستگاه داشته باشد. اینکه هر لحظه امکان دارد نبضش دیگر نزند. اینکه بیماری که هرروز با او حرف میزنی و خوشوبش میکنی، یکمرتبه حالش بد شود و حتی احیا هم جواب ندهد و خط زندگیاش برای همیشه صاف شود. اینکه بخواهی دستگاه را از او جدا کنی. کسی که هنوز کلی امید به زندگی و آمدن عید و نوروز داشت.
او همانطور که حرف میزند، صدایش از بغض و هیجان ارتعاش برمیدارد: هروقت وارد بخش میشوم، با خودم میگویم آدمهایی که اینجا خوابیدهاند، دوست دارند در خیابان قدم بزنند و از هوای صبحگاهی لذت ببرند. کنار خانوادهشان بگویند و بخندند و بعد تلاشم را میکنم آنچه را پزشکها گفتهاند، موبهمو اجرا کنم.
تلخیها و شیرینیها
رابطه عاطفی که در بخش مراقبتهای ویژه پیش میآید، بیش از دیگر بخشهاست. زیرا هربیمار دستکم ۱۰ روز اینجا میماند. یادم هست همین چندوقت گذشته بیمار چهلسالهای داشتیم که ریههایش درگیر شده بود، اما حرف میزد، میگفت و میخندید. روزی که حالش بد و قرار به احیا شد، هربار که دستگاهای شوک روی بدنش مینشست، التماسش میکردیم که چشمهایش را بازکند، اما نشد و برای همیشه رفت. مثل این مورد خیلیها بودهاند، اما کنارش هم کسانی بودهاند که سن و سال بالایی داشتهاند، اما بهبود یافته و مرخص شدهاند و این موضوع باعث خوشحالی است.
برکت زندگی و عمرم
رؤیا پاکزاد، پرستار بخش ویژه کروناییها، از مسیری که انتخاب کرده است، رضایت دارد: همه ما وقتی سراغ یک چیز میرویم و انگشت اشارهمان را به آن نشانه میگیریم، یعنی اینکه من در انتخاب این مسیر مصمم هستم.
از طرفی هرکس وقتی کاری را شروع میکند، دلش میخواهد برای آن یک پایان خوش تصور کند و یک هدف بزرگ برای خودش بسازد تا با امید به همان پایان خوش و هدف بزرگ خودش را شارژ کند و جلو برود و در عین حال از مسیر لذت ببرد و دست آخر وقتی به نتیجه کار نگاه میکند، لذتش را ببرد و من همه روزها با همین هدف لباس پوشیدهام و بالای سر بیمار رفتهام. میدانید آرزوهای کاری برای آدم حکم سوخت دارند. چیزی که آدم را به ادامه راه دلخوش میکند. همیشه وقتی به آرزوهایم فکر میکنم، اینکه چه کوچک و چه بزرگ، بتوانم برای آنها کاری انجام دهم، اینکه هرروز که شیفت هستم، بتوانم حال یک نفر را خوب کنم، برکت به زندگی و عمرم میدهد. من به این موضوع ایمان دارم.
شهروند محله ما پرستار افتخاری بیماران کرونایی است
پیشقدمشدن در میدان فداکاری
جز خانوادهاش کسی خبر ندارد و نمیداند بخشی از روزهای هفته را پرستار افتخاری بیماران کرونایی است. کمتر کسی است که حاضر به این کار شود، اما او حس میکند عزیزترینهای زندگی خیلیها بهعلت مبتلاشدن به یک ویروس روی تخت بیمارستان افتادهاند و برخیهایشان حتی نمیتوانند راحت نفس بکشند و چقدر محتاج کمک او و دیگران هستند. بیمارانی بیهیچ ملاقاتکنندهای در بخش ویژه کروناییهای بیمارستان امام رضا (ع).
نجمهسادات خدادادی یکیدو سال در هلالاحمر مشغول بوده است و مقدمات کار امداد به بیماران را آموخته است. با این حال، وقتی متوجه نیاز به کمک در بخش بیماران بستری کرونایی شد، او اعلام آمادگی کرد و یک دوره آموزشی دیگر را هم پشت سر گذاشت. این گفتگو را با این پیشزمینه بخوانید که نجمه خدادادی کارشناسی مدیریت خانواده را دارد.
میخواستم از این موضوع بپرسم که چطور حاضر شدید بهصورت افتخاری، آن هم بین بیماران کرونایی خدمت کنید. دیدم خیلی پرسش کلیشهای و تکراری است.
ولی من جوابش را دارم.
بفرمایید.
بالاخره این روزهای سخت تمام میشود و به قول معروف، هیچ روز سختی نبوده است که به دنیا مانده باشد. نمیخواهم فردا که این روزها را مرور کردیم، حسرت بخورم که میتوانستم کمک کنم و نکردم.
ولی حس ترس و مراقبت نمیگذارد بعضیها برای این موضوع پیشقدم شوند.
همه ما قرار است یک روز بمیریم و این اتفاق برای تکتک ما میافتد، اما همانطور که گفتم، نمیخواهم و دوست ندارم این موضوع با حسرت این باشد که چرا کاری برای دیگران انجام ندادم.
میتوانم حستان را بفهمم. اینکه همه ما بالاخره از این دنیا میرویم، اما همراهی و بودن کنار بیمارانی که میدانید امکان مبتلاکردن شما را هم دارند، باز هم توجیهپذیر نیست.
بالاخره یکی باید در این میدان حاضر باشد و فداکاری کند. چه فرقی دارد من باشم یا یکی دیگر؟ شاید قیاس درستی نباشد، اما بهنظرم شبیه روزهای جنگ و عملیات است که یک عده از همهچیز چشم میپوشیدند و داوطلب میشدند و میرفتند و میدانستند که شاید بازگشتی نباشد.
چه کارهایی در بخش به عهده شماست؟
هر کاری که پرستارها به عهدهمان بگذارند؛ از غذادادن و دادن داروها تا راهبردن و برای برخیها استحمامکردنشان. مهمتر از همه اینها، حرفزدن با بیماران است. زیرا بهعلت وضعیتشان از ملاقات هم محروم هستند و برای خیلی از آنها مهمتر از دارو و غذا، تقویت روحیه است. در هر طبقه علاوه بر پرستاران، پنجششنفر همیار سلامت هستند و به پرستارها در مراقبت از بیماران کمک میکنند.
در هفته چند روز را به این کار اختصاص میدهید؟
هفتهای ۳ روز.
خاطرهای هم از این ایام دارید؟
خیلیها که در بخش کروناییها بستری هستند، شاید خیلی هم بدحال نباشند، اما ترس و واهمه همه وجودشان را گرفته و روحیهشان را باختهاند و مهمترین وظیفه صحبتکردن و دادن روحیه به آنهاست و افراد سالمند زیادی بودهاند که بدنشان به دارو جواب نداده، اما با صحبتکردن حالشان خیلی بهتر شده است.