سالی که راهی سفر عتبات شدم، هنوز آن تروریستهای سیاه پوش داعشی، دم ودستگاه حکومتشان در عراق را برپا نکرده بودند. راستش با وجود باورهای مذهبی که با شیر اندرون شد و با جان به در شود، برای این سفر انگیزههای بسیار داشتم. پای رمانی در میان بود که معتقدم سوژه بکری داشت و کمابیش دارد و برای نوشتنش باید محل وقوع ماجراهای آن را که عمدتا کربلا بود، از نزدیک میدیدم.
بین خودمان بماند، شور و دل بستگی ام به زادبوم به اندازهای بود که دلم میخواست کاروانی که با آن همراه بودم، همگی یا بیشترشان همشهریهای مشهدی خودم باشند!
وقتی هم که متوجه شدم بخش چشمگیری از زائران این اتوبوس قوم وخویش زن مدیر کاروان اند و اهل شهری دیگر، خورد توی ذوقم. دوست نداشتم بین هم سفرانم به علت تفاوت لهجه و آداب ورسوم، احساس غربت کنم. بین مسافرها دختربچهای بود که جیغ و گریه مدامش بدجوری روی اعصابم خط میانداخت. پدرش مردی تکیده و خسته طور با پیشانی پرچین وچروک بود که باید ۵۰ سالی میداشت. سن وسالی که جرم مضاعفش بود؛ اینکه نه تنها نمیتواند از پس گریههای دخترک خردسالش بربیاید که اصلا چرا باید در این سن وسال زنگوله پای تابوت بسازد! سفر با غرولندم شروع شد و از مرز که گذشتیم، به واکنشهای دیگری هم کشیده شد.
مثلا توی بازار کربلا یا نجف، با پیرمرد عرب مغازه داری حرفم شد. به ما گفته بودند که در عراق با پول رایج در مملکت خودمان میتوانیم خرید کنیم. انصافا ریال وطنی هم به قدر حالا سقوط نکرده بود و عراقیهایی که ما مشتری اجناسشان بودیم، مشتری ریالمان بودند! اما گاهی پیش میآمد که طرف، دلار یا دینار طلب میکرد. پیرمرد مغازه دار هم دست آراسته به اسکناس سبز ایرانی مان را پس زد و به پیچش عربی زبان در کام که «لا، لا» و البته تکان زبان جهانی بدن، فهماند که ارزش پولتان پایین آمده است! خون وطن دوستی ام به جوش آمد و رونق بازارشان را که ایرانیها رقم زده بودند، به رخش کشیدم و البته خدا مرا ببخشاید...
در هر صورت، کوچههای خاکی کربلا را دیدم و تماشای مکانهای مدنظر را هم به انبان تجربه هایم اضافه کردم تا وقتی به مشهد برگشتم، شاد و سر از پا نشناس، رمانم را تکمیل کنم. در این گیرودار، زیارت حرم امام اول و امام سوم و علمدارش و ائمه هفتم و نهم و دهم و یازدهم، تجربهای عجیب و به یادماندنی شد، بی آنکه اتفاق عجیب وغریب و خاصی بیفتد.
ایام فاطمیه بود و به جز سوگواریها و نوحه خوانیهایی که همواره در حرم امام علی (ع) و امام حسین (ع) و حضرت اباالفضل (س) برقرار است، عزاداران مادر اهل بیت هم فضای غمبار شورانگیزی ایجاد کرده بودند. نوروز ۱۳۹۲ خورشیدی هم بود و تا پیش از آن، اگر توانی فراانسانی میداشتم، نمیگذاشتم در تقویمها مناسبت اندوه و شادی هم زمان شود؛ اما از این هم زمانی تاریخ شهادت با آیینی ملی شکایتی نداشتم. هر ساعت از شبانه روز که راهی بین الحرمین میشدی، هیئتی را در بین هیئتهای ایرانی میدیدی که جایی حلقه زده اند و ضمن خواندن نوحهای تأثیرگذار، مظلومیت امامی را به یادت میآوردند که مزارش در عراق نبود و برادر امام شهید کربلا بود، اما شیعههای او به اندازه برادرش نمیشناختندش و یادش نمیکردند؛ امامی که سجایایش به قدر هم خونش -آن کشته راه خدا- بود و این روزها دهه شهادت مادرش.
یک بار توی حرم بودم که ناگهان صدای شیون زنهای عرب در فضا پیچید و عدهای چفیه برگردن و دشداشه و عباپوش وارد شدند؛ مردهایی که زیر تابوتی را گرفته بودند و زنهایی که به دنبال تابوت میدویدند و ضجه میزدند. همراهشان کودکانی با چفیه سبز توی چشم بودند؛ لحظهای بعد که نوحه خوانی عربی شان شروع شد، فهمیدم تابوت، تابوت نمادین حضرت زهرا (س) است و آن تشییع، تشییع نمادین مادر امام حسن (ع) و امام حسین (ع).
در سفر عتبات، از زیارت حرمهای کربلا و نجف و کاظمین و سامرا و مزار انبیا و صحابه و... حسی یکتا به من دست داده بود؛ شاید آمیزهای از حس حضور در تاریخ نبوت و امامت، نوعی شناورشدن در زمانی مکانمند و خاص و بی مانند. هم رکابی با هم کاروانیها هم نوعی رفاقت را شکل داده بود که با آن احساس غریبگی روز اول، کمترین میانهای داشت. روزی در نجف، از حرم که پیاده به هتلمان برمی گشتم، یک خیابان را اشتباه رفتم. کم کم متوجه شدم مدتی طولانی است در راهم و هنوز آن مسیر چند دقیقهای به هتل ختم نشده است. از کودکی نشانی هتل را پرسیدم. پدرش را صدا زد.
مرد عرب موتورش را روشن کرد و اشاره کرد پشت سرش سوار شوم. مدتی خیابانها را دور زدیم و سرانجام هتل را پیدا کردیم. عرب عراقی، کرایهای از من قبول نکرد و التماس دعا داشت که در حرم امام هشتم (ع) در مشهدمان فراموشش نکنم. توی هتل، همسفرهای عزیز و رفیقی حضور داشتند که اگرچه شاید بیشترشان همشهری من نبودند، دست کم هم وطن بودند و این برای کسی که لحظهای قبل سرگردان سرزمینی شده بود که زادگاهش نیست، موقعیت دل چسبی میتواند باشد. سفر داشت به پایانش نزدیک میشد و من حالا حس خوبی به مردم کشوری داشتم که در دوران کودکی ام ۸ سال با مردم کشور من در جنگ بودند. به هم وطنانم چطور؟
یک اتفاق دیگر هم افتاد که شرافت جان آدمیت را یادآور شد؛ در اتوبوس، از جیغ و گریه دخترک به تنگ آمدم و رفتم بالای سرش و داد زدم که ساکت! ساکت! دخترک تحویلم نگرفت و بعد مکثی آنی، دوباره بنا را به گریههای بلند گذاشت. اما آنچه آزاردهنده بود، چهره خسته و رنجور پدری بود که به رویم نیاورد سر بچه اش داد زده ام. در فرصتی، مرد برایم از رنج روزگاری گفت که این طور شکسته اش کرده بود، در حالی که هم سن وسال من سی وچهارساله بود... وقتی بابت آن دادزدن سر دخترکش عذر خواستم، خیلی آرام گفت که ایرادی ندارد و انگار با بچه خودت دعوا کرده ای! شرمنده شدم، ولی میارزید؛ میارزید که او را از همشهری خودم هم زبانتر بدانم.