نجمه موسویزاده
خبرنگار شهرآرا محله
روز تولدش همان روز آغاز جنگ تحمیلی است و 31شهریور امسال پنجاهوسه ساله شد. سیدجلال امینی یکی از ساکنان محله امام خمینی را میگویم که 66ماه از بهترین دوران زندگیاش را در اسارت به سر برده و با وجودی که به خاطر شکنجههای زمان اسارت جانباز شده اما در تمام طول مصاحبه تأکید میکند که انجام وظیفه کرده است. تنها آرزویش ملحقشدن به دوستانش و رسیدن به درجه رفیع شهادت است.
گپ و گفت کوتاه ما فقط اشاره به گوشهای از خاطرات او دارد که در ادامه میخوانید.
رضایت مادر
زمان پیروزی انقلاب سن و سالی نداشته اما خاطرات آن ایام، راهپیمایی و همدلی مردم را به یاد دارد. اراده مردم و استقامت آنها در برابر ظلم و جور ستمشاهی در روحیه او چنان اثری میگذارد که با آغاز جنگ تحمیلی تمام تلاش خود را میکند تا رضایت مادرش را بگیرد و عازم جبهه شود: «سال61 بود و تا چند ماه دیگر شانزده ساله میشدم دلم پر میکشید تا راهی جبهه شوم و بتوانم از خاک کشورم دفاع کنم اما مادرم اصرار داشت که اول باید دبیرستان را تمام کنی، دلم رضایت نمیداد که او را ناراحت کنم و بخواهم بدون جلب رضایتش به جبهه بروم.»
لبخندی بر صورتش نقش میبندد: «یک روز ظهر از مدرسه که به خانه بازگشتم مادرم پای اجاق گاز ایستاده بود و غذا درست میکرد مانند همیشه سر صحبت را باز کردم و تمام تلاشم را کردم تا به نوعی او را راضی کنم آنقدر اصرار کردم که بالأخره قبول کرد؛ همان روز عصر او را به پارچهفروشی محلهمان بردم تا پارچهای خاکی رنگ برای من خریداری کند و لباس رزم بدوزم چون احساس میکردم با پوشیدن این لباس یک قدم جلوتر رفتهام. حال و هوای کشور در آن سالها به نوع دیگری بود حضور در صحنههای نبرد و دفاع از خاک وطن سن و سال نمیشناخت از نوجوانانی که مدرسه را رها کرده بودند تا پیرمردانی که اسلحه به دست گرفته بودند همه و همه آماده بودند تا در راه دفاع از خاک و ناموس خود جان بدهند، خانوادههایی در محله بودند که تمام مردان آنها از پدرگرفته تا پسران در جبهه حضور داشتند و مادر و دختران نیز در پشت جبهه با جمعآوری کمکهای مردمی و دوخت لباس و... پا به پای مردان بوده و از آنها حمایت میکردند. »
چند روز بعد از خرید لباس بود که برای عضویت در سپاه مراجعه میکند اما به او گفته میشود که حداقل سن باید 17سال باشد. کمکم امید خود را از دست میداد تا اینکه فرمان امام برای حضور بسیجیان در جبهه صادر میشود و با یکی از هممحلهایها به دفتر بسیج خیابان نخریسی میرود و با نشان دادن عضویتش در بسیج برای آموزش و اعزام به کردستان ثبتنام میکند.
بعد از گذراندن یک ماه دوره آموزشی به منطقه کامیاران و محور سرچین برای مقابله با دشمن و منافقین اعزام میشود. سال62 برای تکمیل پرونده خود در سپاه به مشهد بازمیگردد و میتواند کارهای عضویت خود را تکمیل کند و بعد از گذراندن آموزش ویژه فرماندهی، به مناطق عملیاتی جنوب اعزام میشود.
از روزهای حضورش در جبهه اینگونه برایمان تعریف میکند: « تمام رزمندهها با هم یکدل بودند، با وجود سختیهای زیادی که وجود داشت اما روحیه بچهها بسیار بالا بود به خاطر دارم شب عملیات اوج شوخی و خنده بین بچهها بود و هیچکس ترسی از دشمن نداشت و همین ایمان و اراده قوی ما بود که باعث شد در مقابل دشمنی که ابرقدرتهای جهان از او حمایت میکردند بایستیم و نگذاریم ذرهای به خاک میهنمان تعدی کنند.»
امینی با بیان اینکه انگیزه قویای که داشتیم تمام سختیها را برای ما لذتبخش کرده بود، بیان میکند: « در روستای متروکهای به نام رحمانیه آماده اجرای عملیات بودیم عملیاتی که فهمیدیم لو رفته و اجرای آن تغییر کرد، در آن روزهای گرم تابستان با وجودی که پوتین و جوراب به پا داشتیم و از پشهبند استفاده میکردیم اما پشههایی وجود داشت که از لابهلای پوتین رد میشد و با گزش خود زخمی در پا ایجاد میکرد که مانند همان ترکش گلوله بود، پماد هم نمیتوانست جلوی گزش آنها را بگیرد بنابراین در آن هوای گرم آتش روشن میکردیم تا دودش باعث فرار پشهها شود.»
وی میافزاید: « هیچ خواب و استراحتی در کار نبود و از شدت گرمای هوا شاید هر 10دقیقه یک لیوان آب میخوردیم اما باز هم عطش داشتیم و لباسهایمان خیس عرق میشد با وجود این شرایط هیچکس گلایهای نداشت بهویژه زمانی که فرماندهان خود را میدیدم که چقدر خاکی در کنار بچهها هستند و هیچ تفاوتی با یک بسیجی ساده ندارند همین موارد باعث میشد تا با عشق و علاقه بیشتری پای هدفمان بمانیم.سلاح پیشرفتهای در اختیار نداشتیم حتی کلاشینکف نیز نبود و دشمن از لحاظ توانمندی بسیار از ما برتر بود و حمایتهای زیادی از او میشد اما همانطور که دیدید این تجهیزات پیشرفته به کمک او نیامد و نتوانست ادعای صدام را که سه روزه تهران را فتح میکند تحقق بخشد، شجاعت و رشادت و روحیه رزمندگان چه در زمان حضور در جبهه و چه در زمان اسارت همواره برای بعثیها جای تعجب داشت و آنها را خوار و زبون کرده بود.»
خواب اسارتم را دیده بودم
18ماه از حضورش در جبهه میگذرد که به اسارت دشمن درمیآید. میگوید لحظه اسارتش را در عالم خواب مو به مو دیده است: «3روز قبل از عملیات در سنگر استراحت میکردم که برای دقایقی خوابم برد، تا آنزمان در 2عملیات شرکت کرده بودم اما چون عملیاتها در شب اجرا شده بود هیچگاه صورت بعثیها را از نزدیک ندیده بودم اما در خواب دیدم که چگونه یک بعثی مرا از داخل سنگر بیرون میکشد و اسیر میکند، پریشان از خواب پریدم و سپس آن را فراموش کردم تا زمانی که رخ داد.»
گردان قهار نیروی کمکی تیپ امام صادق(ع) و نیروی پشتیبانی در عملیات بدر در اسفند ماه سال63 بود. گردانی که امینی در آن حضور داشت و در همین عملیات به اسارت درآمد. جادهای به نام خندق وجود داشت که رزمندهها از دست بعثیها آزاد کرده بودند و حال دوباره بعثیها برای گرفتن این جاده پیشروی کرده بودند و عملیاتی انجام شد تا دوباره منطقه آزاد شود.
تیربارانی که از سوی دشمن انجام میشد مانند بارش باران و تگرگ بود. صدای گلولهباران و شلیکهای پیاپی تمام فضای جاده را پر کرده بود و با وجودی که رزمندهها به شکل ستونی در جاده حرکت میکردند اما به دلیل نبود سنگر یا مقری برای پناهگرفتن با اصابت گلوله به آنها به شهادت میرسیدند، تنها جان پناه شیب کم خاک بود اما دشمن که نگاه به جاده نمیکرد و فقط رگبار میبست توانسته بود پیشروی رزمندگان را سد کند، یکباره شدت تیراندازی به چندبرابر افزایش مییابد و امینی سعی میکند پشت شیب جاده پناه بگیرد که چشمش به سنگری در سمت دیگر جاده میافتد، بنابراین تلاش میکند خودش را آهسته با کشیدن بر روی زمین به سنگر برساند غافل از اینکه بعثیها متوجه او میشوند. وارد سنگر که میشود شدت تیراندازی به حدی زیاد میشود که مستأصل میماند که داخل سنگر پناه بگیرد یا دوباره از آن خارج شود، اما رگبار گلوله نمیگذارد حتی قدمی بردارد. امینی میگوید از این لحظه به بعد را به خاطر نمیآورد چون با شلیک خمپاره یا گلوله آر.پی.جی سنگر بر سر او آوار و از هوش میرود. چند ساعتی که میگذرد وقتی چشم باز میکند تلی از خاک میبیند و کیسههایی که بر روی بدن او افتاده و اجازه تکان خوردن را به او نمیدهد.
درد و سوزشی که در بازوی خود احساس میکند باعث میشود تا تازه متوجه شود که با فرو ریختن سنگر سر تیز تیرک سقف به داخل بازوی او فرو رفته و خون شدیدی را دارد از دست میدهد، در حد روزنهای برای تنفس وجود داشته که از همین طریق تلاش میکند تا خودش را از زیر آوار بیرون بکشد اما تکان خوردن او باعث میشود تا بعثیها که توانسته بودند جاده را تصرف کنند متوجه حضور او شوند و از میان سنگر فروریخته او را بیرون بکشند.
دستی به محاسنش میکشد و میگوید: « فشار موج و ضعف شدیدی که به خاطر از دست دادن خون احساس میکردم باعث شده بود تا نتوانم صحبت کنم اما با چشمانی نیمه باز بعثیها را در کنار خودم میدیدم که با یکدیگر درباره اینکه من را بکشند یا به اسارت ببرند صحبت میکردند. یکی از آنها که به شدت عصبانی بود صحبت با همقطارانش را یکباره رها کرد و گلنگدن اسلحهاش را کشید و برای زدن تیر خلاص بالای سر من آمد. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم اما بعد از فحاشی و انداختن آب دهانش روی صورتم به عقب بازگشت. یکی دو نفر دیگر از آنها نیز با عصبانیت محل را ترک کردند تا اینکه دو نفر از بعثیها من را کِشان کِشان به سمت ماشین خود کشیدند.
در حسرت تیر خلاص!
سکوت میکند یادآوری آن لحظات هم برایش سخت است. اجازه میدهیم تا به خودش بیاید بعد از کمی مکث صحنهای که دیده را برایمان اینگونه توصیف میکند:« همانطور که بر روی زمین کشیده میشدم متوجه چند رزمنده شدم که در کنار جاده افتاده بودند، گلوله خمپاره شکم آنها را پاره کرده و احشای بدن آنها به بیرون ریخته شده بود، زنده بودند اما با شهادت فاصله چندانی نداشتند. بعثیها آنها را به حال خود رها کرده بودند چنان دلم به درد آمد که در لحظه از خدا خواستم تیر خلاص را نصیبم کند!»
او ادامه میدهد: «مدت زمانی نبود که کنار ماشین به حال خود رها شده بودم که شلیک توپخانه نیروهای خودی شدت گرفت، بعثیها سریع من را پشت ماشین انداختند و به سمت عقب حرکت کردند در درمانگاه شهر الاماره بعد از گذشت چند ساعت بازویم باندپیچی شد و برای بازجویی به استخبارات فرستاده شدم. بیشتر اسرای ایرانی مجروح بودند و برخی از آنها جراحتهای بسیار بدی داشتند اما رسیدگی در درمانگاه کاملا حداقلی بوده و بعد از یک درمان سرپایی اسرا برای بازجویی به اتاقکی منتقل شدند اما قبل از آن، تونل مرگ بود که انتظار آنها را میکشید. زمانی که از ماشین پیاده شدیم 300متر تا اتاقکی که اسرا را محبوس میکردند فاصله داشتم. در تمام این فاصله هر چند قدم یک بعثی تنومند ایستاده بود که کابلهای فشار قوی برق یا باتوم به دست داشت و بدنهای ضعیف و زخمی اسرا را به باد کتک میگرفت در آخر هم با مشت و لگد به داخل اتاقک میفرستاد البته تعدادی از اسرا که به شدت زخمی بودند زیر بار همین کتک و با فرود آمدن کابلهای ضخیم مانند تازیانه بر بردنشان به شهادت رسیدند. اتاقک بسیار کوچک بود اما بیش از سه برابر ظرفیتی که داشت اسرا را در خود جای داده بود. در همان محیط کوچک که امکان تکان خوردن هم وجود نداشت رزمندهها متوجه شدند که یکی از اسرا زیر لباس بادگیر خود لباس پاسداری به تن دارد. اگر بعثیها متوجه این موضوع میشدند عاقبت او شهادت بعد از شکنجه بسیار سخت بود بنابراین کمک کردیم تا او لباس خود را از تن بیرون آورد و سپس همه با هم لباس را تکه تکه کرده و با کمک دندان همان تکه پارچهها را نیز ریش ریش کردیم تا بعثیها متوجه لباس نشوند.»
سوختن در بشکه قیر داغ
امینی ادامه میدهد: «یک به یک برای بازجویی از اتاقک بیرون کشیده میشدیم، لباس و کارت سپاه را قبل از عملیات تحویل داده بودم و با لباس خاکی بودم بنابراین آنها متوجه عضویتم در سپاه نشدند اما هر سؤالی که میکردند مانند اینکه فرمانده تو کیست و اسم عملیات چه بود، همه و همه با کتک و فحاشی همراه بود و اسرایی که شدت جراحات آنها زیاد میشد دیگر به درمانگاه منتقل نمیکردند و تیر خلاص میزدند. به خاطر دارم بعثیها به یکی از اسرا که محاسن بلندی داشت شک کردند که سپاهی است اما بروز نمیدهد برای همین هم او را به داخل بشکه قیر داغ انداختند، برای همین هم رزمندهها هوای هم را داشتند تا هویت بچههای پاسدار لو نرود.»
با وجودی که بیش از نیمی از اسرا ثبتنام نمیشوند و هیچ اثر و هویتی از آنها به صلیب سرخ ارائه نمیشود اما امینی بعد از بازجویی جزو اسرای ثبتنامی است و به اردوگاه رمادیه شماره3 فرستاده میشود. بعد از یک سال و نیم هم او را به اردوگاه رمادیه2 میفرستند. آنجا میتواند با گروههایی که اسرا درست کرده بودند ارتباط بگیرد و بهعنوان رابط فرهنگی اردوگاه فعالیتهای مذهبی و فرهنگی کند: «ابتدا مسئول فرهنگی کمپ آقای کاظمی بود که بعد از مدتی بعثیها او را شناسایی کردند. بعد از او من به عنوان رابط فرهنگی مسئول برنامههایی که در اردوگاه به سختی برگزار میکردیم مانند مراسمهای مذهبی ایام محرم و صفر و یا حتی دهه فجر و... شدم. برای اجرای این برنامهها نهتنها باید با دیگر کمپها اطلاعات خود را رد و بدل میکردیم و هماهنگ بودیم بلکه باید مراقب میبودیم تا سربازان عراقی متوجه فعالیتهای ما نشوند. به دور از چشم بعثیها کلاسهای ترجمه قرآن و نهجالبلاغه برگزار میکردیم. در ایام و مناسبتها هم که برنامه مطابق با ایام داشتیم، اما به همین سادگی که در کلام می آید نمیتوانستیم برنامه برگزار کنیم یا نماز جماعت بخوانیم برای همین هم همیشه یکی از اسرا کشیک میکشید و با استفاده از شیشه شکسته کنار پنجره کوچک آسایشگاه میایستاد و از داخل آن رفت و آمد سربازان عراقی را نگاه میکرد و در صورتی که آنها به آسایشگاه نزدیک میشدند با گفتن وضعیت قرمز ما را از حضور آنها باخبر میکرد. البته برخی اوقات بعثیها متوجه میشدند و تعدادی از اسرا را جدا کرده و برای شکنجه با خود میبردند. شکنجهها به حدی سخت بود که لباس بچهها پر از خون میشد. زمانی که آنها را برای مدت کوتاهی به داخل حیاط اردوگاه میفرستادند تا در حد 2دقیقه دوش بگیرند و از مقابل پنجره کوچک آسایشگاه رد میشدند لباسهای خود را از تن بیرون میآوریدم و به آنها میدادیم و به جایش لباسهای خونی آنها را میگرفتیم.»
آشنایی با ابوترابی در اردوگاه تکریت
مدتی که میگذرد بعثیها امینی را نیز به عنوان مسئول فرهنگی شناسایی میکنند و به همین دلیل او را با نام خرابکار به اردوگاه تکریت شماره17 معروف به اردوگاه مرگ میفرستند: «اردوگاه تکریت از لحاظ شکنجه و مأموران بعثی که داشت بنام بود ضمن اینکه بیشتر اسرای این اردوگاه ثبتنام نشده بودند و هیچ نشانی از آنها در صلیب سرخ وجود نداشت.حضورم در اردوگاه باعث آشناییام با سیدعلی اکبر ابوترابی شد. حاج آقا ابوترابی فرشته نجات اسرا بود و اینکه نیروهای بعثی در اردوگاههای مختلف او را میچرخاندند برای بچهها تبدیل به خیر شده بود چون عامل اصلی تقویت روحیه اسرا بودند و همیشه با رفتارشان نشان میدادند که نباید هیچگاه روحیه مقاومت خود را در برابر دشمن از دست بدهیم.»
امینی با اشاره به یکی از خاطراتش از سیدالاسرا اظهار میکند: « بعد از اتمام جنگ و پذیرش قطعنامه از حاج آقا ابوترابی دعوت کردیم تا درآسایشگاه برای بچهها سخنرانی کند، زمان بسیار سختی برای اسرا بود چون چندین بار صحبت از آزادی اسرا شده و حتی برخی از بچهها را تا پای هواپیما برده بودند اما باز به اردوگاه بازگردانده بودند و به نوعی میخواستند با اینکارشان روحیه بچهها را خراب کنند.
در آن محفل حاج آقا بیان کرد که شما به زودی آزاد میشوید که در جواب او یکی از اسرا گفت ما از این وعدهها زیاد شنیدهایم و دیگر باور نمیکنیم، حاج آقا ابوترابی در جواب این رزمنده گفت که اینبار متفاوت است و سپس آیه «تلک عشره کامله» را بیان کرد و گفت 8سال جنگ و 2سال اسارت، شما بهزودی آزاد میشوید.»
وی ادامه میدهد: « اگر بگویم حاج آقا ابوترابی اسوه اخلاق بود و با رفتارش به ما درس میداد هرگز دروغ نگفتهام. به خاطر دارم بعثیها همیشه به دنبال بهانه بودند تا اسرای ایرانی را زیر بار کتک بگیرند و از هر وسیلهای از چوب و باتوم و کابل گرفته تا مشت و لگد برای این کار استفاده میکردند. زمان هواخوری که به پایان میرسید با زدن سوت انتظار داشتند بسیار سریع به آسایشگاه برگردیم در غیر این صورت با باتوم بچهها را میزدند. برخی اوقات شدت ضربه در حدی بود که افراد شنوایی یا بینایی خود را از دست میدادند یا دست و پایشان میشکست. برخی از اسرا برای اینکه با بعثیها مقابله کنند با زدن سوت سریع به داخل آسایشگاه بازنمیگشتند و همین باعث کتک خوردن آنها میشد. حاج آقا ابوترابی گفتند: «شما باید با سلامت روحی و جسمی به وطن بازگردید و بهتر است تا با زدن سوت به سرعت خودتان به داخل آسایشگاه بروید.»و برای اینکه این موضوع را به رزمندهها نشان دهند خودشان از روز بعد همین کار را میکردند و زود به داخل آسایشگاه میآمدند.»
شگردهای خاص بعثیها برای شکنجه اسرا
صحبت از شکنجههای زمان اسارت که میشود مواردی را بیان میکند که دل هر شنوندهای را به درد میآورد: « زمانی که بعثیها در عملیاتی مقابل نیروهای ایرانی شکست میخوردند آب و غذا را تا چند روز قطع میکردند. البته این موضوعی کاملا پیش پا افتاده در مقابل شکنجههای روحی و جسمی به شمار میرفت، یکی از شکنجههایی که انجام می شد این بود که اسرا را وارونه به پنکه سقفی میبستند و لباس آنها را از تن خارج کرده و سپس با پاشیدن یک سطل آب بر روی بدن عریان آنها با کابل و شلاق رزمنده را میزدند. برخی شکنجهها برای تحقیر اسرا انجام میشد به عنوان مثال بعد از بارندگی که محوطه پر از گل و لای بود، چند نفر از اسرا را مجبور میکردند تا در این گلها غلت بزنند و آنها را ریشخند میکردند یا دو نفر از اسرا را که با یکدیگر دوست بودند شناسایی کرده و میگفتند باید همدیگر را کتک بزنند در غیر این صورت هر دو آنها شکنجه میشدند.»
امینی سپس یادی از یکی از همرزمان شهیدش کرده و میگوید: «شهید رضایی غواص بود که بعد از مدتی از اسارتش بعثیها متوجه پاسدار بودن او شدند.
به همین خاطر برای شکنجه او را به آشپزخانه بردند و لباسش را درآوردند و دیگ آب جوش را روی بدن او ریختند و سپس بر روی زمین که پر از شیشه شکسته بود غلت دادند و وادارش کردند تا به امام فحاشی کند، اما او زیر بار نرفت و کلامی حرف نزد. بعثیها که امتناع او را میدیدند طاقتشان تمام شد او را به داخل حمام کشاندند و بدن پر از آبله و خونی او را با کابلهای فشار قوی زدند و در آخر هم با فروکردن صابون در دهانش او را خفه کردند.»
امینی 4شهریور سال69 به وطن بازمیگردد و بعد از گذشت چند ماه برای ادامه خدمت به سپاه مراجعه میکند و همزمان درس خود را نیز ادامه میدهد. اکنون شش سالی است که بازنشست شده و مشغول تحصیل در دکترای رشته ادبیات عرب است و به تدریس در دانشگاه بینالمللی امام رضا(ع) نیز میپردازد اما خاطرات آن روزها همیشه همراه اوست و به جزئی از زندگیاش تبدیل شده است.