سرخط خبرها

هنر علی براتی‌کجوان به کلمه درآوردن روایت‌های انقلاب و جنگ است

  • کد خبر: ۵۸۰۷۱
  • ۲۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۹
هنر علی براتی‌کجوان به کلمه درآوردن روایت‌های انقلاب و جنگ است
علی براتی‌کجوان عیار خوبی در ادبیات داستانی دارد، البته با تصوری که از بسیاری از نویسندگان دیگر داریم فرق می‌کند، نه مو‌هایی بلند و ریخته بر شانه دارد که از پشت سر بسته شده است، نه پیپی گوشه لب، اما مردی که مقابلمان نشسته، خطاطی و نقاشی کرده، داستان نوشته و در کنارش کار‌های دیگر را هم تجربه کرده است
معصومه فرمانی‌کیا | شهرآرانیوز؛ زمان که می‌گذرد، خاطره‌ها دور و ریز می‌شوند. کوچک و محو آن‌قدر که فقط دمی از آن می‌ماند. بعضی خاطرات و روزها، هم بدنژادند و هم بدجایی از ذهن نشسته و گیر کرده‌اند و هر کاری که بکنید دور نمی‌شوند.
 
حالا این وسط ممکن است یکی پیدا شود هنر به خرج دهد و همان روز‌های خوب‌نبوده تقدیر را به تصویر بکشد و حس‌وحالی به‌آن‌ها بدهد که فکر کنی همین حالا در بین آن روز‌ها زندگی می‌کنی، با همان عشقی که بین بچه‌مدرسه‌ای‌های عاشق وطن دهه ۶۰ موج می‌زند.

ادبیات تجلی‌دهنده زندگی است، همان عنصری که پرآشوب‌ترین لحظه‌ها را هم سرشار از زندگی می‌کند. فکر کنید روایت این هفته، مکانی تصویرشده با کلمه باشد از محله‌ای که در آن چشم باز کرده و بزرگ شده‌ایم و این‌ها را یک هنرمند از همین حوالی به تصویر کشیده باشد.
روز‌های زندگی ما وقتی در قالب کلمات و عبارات ریخته شود و شکل مجموعه‌داستانی را به خود بگیرد، حس دل‌چسب‌تری دارد و اتفاقات گذشته را سیال و روان‌تر برای ما رو می‌کند و لذتش را می‌بریم. علی براتی‌کجوان، داستان‌نویس منطقه ما، همین تصویرگر زندگی سال‌های انقلاب در قالب کلمات است.

 

هیچ‌وقت نوشتن را سرسری نگرفته است

علی براتی‌کجوان عیار خوبی در ادبیات داستانی دارد، البته با تصوری که از بسیاری از نویسندگان دیگر داریم فرق می‌کند، نه مو‌هایی بلند و ریخته بر شانه دارد که از پشت سر بسته شده است، نه پیپی گوشه لب، اما مردی که مقابلمان نشسته، خطاطی و نقاشی کرده، داستان نوشته و در کنارش کار‌های دیگر را هم تجربه کرده است، از فعالیت در حوزه هنری گرفته تا جلسات نقد داستان در فرهنگ‌سرای بهشت و غدیر و... به این‌ها اضافه کنید سلسله جلسات شمس در کتابخانه آستان قدس رضوی را.
در همه فعالیت‌هایی که عهده‌دارش شده است، به همان اندازه وسواس و حساسیت دارد که در گزینش و چینش واژه‌ها برای نقش‌آفرینی شخصیت‌های داستانش.

دوست دارد هر عبارت جای خود و به‌وقت خود بیاید، بدون ذره‌ای پس‌وپیش رفتن. در کارش صاحب اسم‌ورسم است. سال‌هاست که با کلمه‌ها زندگی می‌کند و می‌نویسد. نوشتن برایش لذت نابی دارد که هیچ‌وقت سرسری‌اش نگرفته است.
 
البته پاسخ‌دادن به این پرسش که بیشتر چه وقت‌هایی می‌نویسد برایش سخت است. گاهی مدت‌ها حس نوشتن ندارد و گاه از نوشتن مدام و پشت سرهم خسته نمی‌شود که نمی‌شود. جالب‌تر اینکه وقایعی در روایت‌ها و داستان‌هایش می‌آید که هیچ‌وقت به آن‌ها فکر نکرده است. به این موضوع اعتراف می‌کند: نمی‌دانم برخی جریان‌ها چطور شکل می‌گیرند و ماجرایی را خلق می‌کنند. وقتی آن نقش‌ها روی کاغذ آفریده می‌شوند و پیش چشم می‌نشینند، خودم تعجب می‌کنم.
برای او، از دل برود هر آن که از دیده رود مصداق چندانی ندارد. اینکه یک چیز وقتی روزمره شد و برای همیشه از وجودش مطمئن شدی، دیگر وقتت را صرفش نمی‌کنی و فقط زمانی یادش می‌افتی که جای خالی‌اش حفره‌ای شود و دل‌تنگت کند.

 

عاشقانه‌ترین مرگ سهم‌شان شد

کلی عکس و تصویر را نشانمان می‌دهد که صاحبان آن قاب‌ها، در بهترین وقت زندگی که سن‌وسالی نداشته‌اند برای همیشه با دنیا خداحافظی کرده و رفته‌اند.
در تصویر‌هایی که نشانمان می‌دهد، همه تازه پشت لبشان سبز شده است. آدم دلش می‌خواهد شخصیت‌هایی که او تعریف می‌کند، از قاب بیرون بیایند و خودشان حرف بزنند که چطور به این مرحله رسیدند که عاشقانه‌ترین مرگ نصیبشان شد.
براتی حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. تجربه‌هایی که از سر گذرانده است و بقیه هم بد نیست درباره او بدانند؛ ناگفته‌هایی از محله. بین این همه حرف و کلام و کلمه، به رسم همه گفت‌وگوها، کلامش را می‌کشانیم به نخستین سال‌های زندگی‌اش.

 

روستایی‌زاده هستم

متولد سال ۴۴ است و زادگاهش روستای کجوان در جاده فردوسی است، مجاور گوارشک و ماریون. می‌گوید کجوان روستای باقدمتی است. بعد‌ها پدرش همراه با خانواده مهاجرت می‌کند و به مشهد می‌آید: سال‌های اول ساکن طلاب نبودیم تا اینکه پدربزرگ مادری‌ام ملک و خانه‌ای می‌خرد و ما هم برای همسایگی با آن‌ها نقل مکان می‌کنیم. مادرم آرایشگر ماهری بود که البته حالا توان انجام این کار را ندارد. بخشی از خاطرات کودکی‌هایم به مغازه او برمی‌گردد. موضوعی که برایتان تعریف می‌کنم، شیرین‌تر از این حرف‌هاست. یادم هست مغازه که خلوت بود، مادرم صدایم می‌زد، از او پول می‌گرفتم و کلاه‌گیس می‌بافتم. عجب دورانی بود، روزگاری که تکرار نمی‌شود. گاه هم بچه‌های هم‌سن‌وسال من داخل دالان‌های خانه می‌نشستند و با لوخ و سریش کاغذباد درست می‌کردند و به هوا می‌فرستادند. اسم یکی از مجموعه‌هایم برگرفته از همین حال‌وهواست. حتما دیگران هم برایتان تعریف کرده‌اند که تفاوت چشمگیری بین این روز‌های محله با آن سال‌هاست و اصلا مقایسه‌شدنی نیست. نمی‌خواهم وارد این موضوع شویم. بگذریم.

 

مکبر مسجد فقیه شدم

براتی عادت ندارد کلاه را از سر بردارد. وقت حرف‌زدن چندبار مرتبش می‌کند و ادامه می‌دهد: معمولا شیرین‌ترین اتفاقات زندگی هر شخصی به نوجوانی‌اش برمی‌گردد و من هم اولین خاطره‌ای که از مسجد فقیه‌سبزواری به‌خاطر دارم، مربوط حوالی سال ۵۲ و بازسازی آن است. به‌گمانم در جریان همان شن‌وماسه‌بردن‌ها بود که خیلی از بچه‌محله‌ای‌ها را شناختم و بعد هم در نماز‌های جماعت مکبری می‌کردم. خیلی اتفاقی مکبر شدم. اوایل اذان‌گفتن را یاد نداشتم، اما این‌قدر حس ایستادن مقابل همه و ا... اکبرگفتن‌ها جذاب و دل‌چسب بود که کم‌کم شیفته مکبری شدم. خدا حافظ همه مادر‌ها باشد و مادر مهربان من هم. او ما را در این مسیر قرار داد که به‌موقع به مسجد برویم. قبل از انقلاب، حاج غروی نماز مغرب و عشا را می‌خواند و پسرش، محسن غرویان، هم به مسجد می‌آمد و من مکبری می‌کردم. بعد‌ها در زمینه‌های دیگر فعال شدم. با الگوگرفتن از گروه‌ها و تشکل‌ها، انجمن اسلامی والعصر را تشکیل دادیم. افراد زیادی را به این مجموعه کشاندم و خیلی هم مجموعه فعالی شد.
 
در خیابان مفتح مغازه‌ای اجاره کرده بودم با ماهی ۲۵ هزار تومان کرایه. پول رنگ و اجاره را مادرم می‌داد. بعد‌ها بخشی از مسجد محل، مکان فعالیتمان شد. به‌واسطه برنامه‌های انجمن همه کار می‌کردیم، طراحی و نقاشی و.... بیشتر کسانی که به منطقه رفتند و شهید شدند از اعضای انجمن بودند. هرکدام از آن‌ها که شهید می‌شد، کارهایش را بچه‌های دیگر انجمن عهده‌دار می‌شدند و به گردن می‌گرفتند. همه هم از جان‌ودل مایه می‌گذاشتند. هیچ‌وقت زندگی‌مان را تلف نمی‌کردیم. مجموعه‌داستان‌های من برگرفته از همین روایت‌هاست. درکل، در مجموعه اولم مسجد و بچه‌های مسجدی عنصر‌های قوی هستند. شما فکر کنید شهید جغتایی که خیابان ما به‌نام اوست، از بچه‌های انجمن است و جایگاه ویژه‌ای در روایت‌ها و داستان‌های من دارد. همه‌جا هست و خودم هم دلیلش را نمی‌دانم. بگذریم.

 

مجاهد مقابل منافق

دانش‌آموز دبیرستان آیت‌ا... کاشانی بوده است و از دوران مدرسه نیز حرف‌هایی برای گفتن دارد: خدا رحمت کند احمد محدث را. پدرش امام‌جماعت مسجد بود. احمد که شهید شد، بخشی از مدرسه به‌نام او نام‌گذاری شد و حالا نامش روی سردر هنرستان مانده است. آن روز‌ها ما تیم فوتبالی به‌نام فردوسی داشتیم که بعد از شهادت احمد به اسم او تغییر نام یافت و حالا تیم حرفه‌ای و قدری است.
 
دهه ۶۰ تقریبا باور و اندیشه‌هایمان شبیه هم بود. سال‌های ابتدای بعد از انقلاب، گروه‌های مختلفی فعالیت می‌کردند، توده‌ای‌ها، فداییان خلق، سازمان مجاهدین که فعالیت‌های جانبی ما را زیاد می‌کرد، چون وادارمان می‌کرد علیه آن‌ها کار‌های تبلیغاتی انجام دهیم. آن‌ها روزنامه‌ای به‌نام مجاهد داشتند که سر چهارراه دکترا می‌ایستادند و بلندبلند فریاد می‌زدند: مجاهد، مجاهد. متقابل آن‌ها ما روزنامه‌ای را می‌خریدیم با همان طرح و شکل منتهی به‌نام منافق. آن‌ها شعار می‌دادند و ما شعار می‌دادیم. خلاصه سال‌های اول به این شکل گذشت تا اینکه به خودمان آمدیم و جنگ شد.

 

جنگ داستان تازه در زندگی

براتی صدایش زیروبم زیادی دارد، وقتی تعریف می‌کند: دلم می‌خواست جنگ را تجربه کنم و رفتم منطقه. ۱۸ ماه در منطقه عملیاتی بودم و فکر کنید یک روز جنگ هم آدم و حال‌وهوایش را عوض می‌کند، چه اینکه چند ماه مستمر در منطقه عملیاتی باشی. وقتی برگشتم، توپ و تانک و خمپاره و خون و شهادت حال‌وهوایم را عوض کرده بود. حس کردم باید بنویسیم و این اتفاق تازه‌ای در زندگی‌ام بود.
علیرضا ذاکری، دوست و هنرمند طراح و نقاش من، خواست که این روایت‌ها را قلمی کنم و محمدحسین جعفریان آن‌ها را به روزنامه می‌برد و در صفحه پیام استقامت در خراسان منتشر می‌کرد.

 

پسر من قاتل است

عنوان اولین مجموعه داستان کوتاهش این است: «پسر من قاتل است». این کتاب را سال ۹۵ منتشر کرده است و ۲۴ داستان دارد و روایت پسری است که از جنگ برمی‌گردد و احساس می‌کند به دوستش وقت عقب‌نشینی و در تاریکی هوا گلوله شلیک کرده و او را کشته است. پدرش جزو فرماندهان جنگ است و براساس حرف‌هایی که پسر می‌زند، فکر می‌کند حتما قتلی اتفاق افتاده است. این موضوع برای پسر کابوس می‌شود تا زمانی که پدر او را به نیروی پلیس معرفی می‌کند و پسر برمی‌گردد رو به پدر و می‌گوید که راحتم کردی.

براتی درباره انتخاب سوژه‌های داستان‎هایش می‌گوید: دست‌مایه خیلی از روایت‌ها و داستان‌های من همین ماجرا‌ها بود. برخی‌هایش اتفاقات تلخی بود که برای نسل ما افتاد و اگر گفته و روایت نشود، فراموش می‌شود. در اولین اثرم خیلی روی جغرافیای مشهد کار نکردم و اینکه ماجرا کجای شهر اتفاق افتاده است، برایم مهم نبود، اما در مجموعه‌های بعدی روی جغرافیا بیشتر کار کردم و نشان دادم که این داستان‌ها از شهر من و مشهد من و محله من است. سال‌های بی‌حساب‌وکتاب جوانی خیلی وقت‌ها فرجام‌های خوب دارد. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم بیشتر شخصیت‌هایی که می‌شناختم و با آن‌ها حرف می‌زدم و مکان‌هایی که می‌دیدم، در مجموعه‌های داستانی‌ام نشسته و ماندگار شده است. البته هنوز تا ته ماجرا خیلی فاصله دارم و حالاحالا‌ها باید بنویسم.

 

آماده ترور باش

سراغ سال‌های بعد زندگی‌اش می‌رود. آقای جلیلی معلم ابتدایی و کلاس دومش بوده است. می‌گوید خیلی به من ارادت داشت. بعد‌ها هر زمان که معلمش را می‌دیده برای عرض ارادت جلو می‌رفته است تا اینکه در یکی از دیدار‌ها اولین کتابش را تحویل معلم می‌دهد: موضوع مجموعه دوم با نام «آماده ترور باش» داستان‌های انقلاب است و به جریان‌های محله ما برمی‌گردد، همان صمیمیت‌ها، سادگی‌ها و باهم‌بودن‌ها و کنارهم‌بودن‌ها که گره خیلی از کار‌ها را باز می‌کرد.

 

حادثه‌ای که دیده نشد

از مدت‌ها پیش تصمیم گرفتم کتابی درباره راهپیمایی سال ۶۵ در خیابان خسروی نو و شهدای انقلاب بنویسم، حادثه‌ای تاریخی که منافقین به مردم شلیک می‌کنند و اصلا در مشهد به آن نگاه نشد. رسانه‌های ملی و صداوسیما هم به سراغش نرفتند. حتم دارم اگر در شهر دیگری بود، بازسازی می‌شد. ماجرا به همان سال‌ها برمی‌گردد. ۲۲ بهمن‌ماه آن سال در مسجد آماده‌باش بودم و خبر نداشتم که مادر و همسر و فرزند خردسالم به راهپیمایی رفتند. البته خبر را یکی از بچه‌ها داد و غافل‌گیرم کرد. اینکه در راهپیمایی هم تیراندازی و هم نارنجک منفجر شده است، نگرانم کرد. نفهمیدم چطور نشستم ترک موتور. دل توی دلم نبود که برای خانواده‌ام چه اتفاقی افتاده است.
 
به محل حادثه رسیدم. می‌گفتند خانم‌ها جلو صف بودند و اتفاقی برای آن‌ها نیفتاده است. این حرف خیالم را کمی راحت کرد، اما بازهم پیگیر موضوع شدم. یکی می‌گفت افرادی که کشته شدند مرد بودند. با خیال راحت‌تری مسئله را دنبال کردم. دفترچه بزرگی در دست مسئولی بود که چند عکس داشت. از قرار همان دوسه نفر تیرخورده و به شهادت رسیده بودند.

سیدهادی خامنه‌ای، نماینده وقت مشهد در مجلس، به‌شدت مجروح شده بود. ترکش‌ها بدنش را تکه‌تکه کرده بودند و اینکه بعد‌ها به زندگی برگشته بود، معجزه بزرگی بود.
اینکه خانواده‌ام سالم بودند، خیالم را راحت کرد، اما بعد‌ها به فکر قلمی‌کردن آن افتادم. موضوع جالبی برای روایت‌شدن بود، اما به کار زیادی نیاز داشت. برای روشن‌شدن ابعاد حادثه باید آدم‌ها و شخصیت‌های مختلفش را پیدا می‌کردم. برای مصاحبه با سیدهادی خامنه‌ای و سعیدی... به تهران رفتم.

 

ماجرایی که کتاب شد

در آن حادثه ۴۳ نفر و به نقل دیگری ۶۵ نفر مجروح داشتیم که می‌گفتند از بالای هتل به آن‌ها شلیک شده است. البته بعد‌ها با مسئول هتل هم صحبت کردم و می‌گفت از داخل هتل ما نبوده و از کوچه کناری بوده است و من هم عین عبارت‌ها را در کتاب آوردم. اما از همه مهم‌تر شهیدی بود که ساکن منطقه ما بود، حجت‌الاسلام صمدی. در گفت‌وگویی که با همسرش داشتم، تعریف کرد که از زمین‌های اهدایی فقیه‌سبزواری طلاب، را می‌خرند و خانه‌ای برای خودشان می‌سازند و به این ترتیب ساکن محله طلاب می‌شوند.
 
حجت‌الاسلام صمدی این‌طور که دیگران هم تعریف می‌کردند، خطیب توانا و از روحانیون مبارز قبل از انقلاب بوده است. همسرش می‌گفت به‌شدت خانواده‌دوست و مهربان بوده است. او نقل می‌کرد: روز راهپیمایی من هم بودم. همسرم کنار تصویر حضرت امام حرکت می‌کرد و خانم‌ها جلوتر می‌رفتند. به فلکه آب که رسیدم، صدای انفجار شنیدم. از ما خواستند که بنشینیم و حرکت نکنیم، اما دل‌شوره عجیبی داشتم. چه اتفاقی ممکن بود بیفتد. به ناگاه دیدم خودرویی که شعار می‌داد از کنار ما رد شد. صدای مرگ بر منافق بلند بود. در آن شلوغی عمامه همسرم دست یکی از آن‌ها بود که نگاهم را میخ‌کوب کرد. یعنی اتفاقی برایش افتاده است؟ اما باز خودم را گول زدم و فریب دادم و گفتم اشتباه می‌کنم، خودم را فریب دادم، اما آن روز هرچه نشستم آقا نیامد و بعد هم که خبر شهادتش را آوردند.

همه این‌ها را در مجموعه داستانی به‌نام «سال شصت و چند به وقت مشهد» گردآوری کردم که قرار است تا ۲۲ بهمن امسال منتشر شود و من به انتظار آن روزم و روز‌های دیگری که بتوانم بازهم روایت‌هایم را قلمی کنم. من خودم را مدیون همه آن‌هایی می‌دانم که بااخلاص انقلاب کردند و مخلص‌تر پای آن ماندند و به‌خاطرش جنگیدند و بهشت سهمشان شد و گوارایشان باد.

 

جست و جوی خانواده در راهپیمایی

علی براتی‌کجوان، نویسنده و منتقد ادبی و روزنامه‌نگار قدیمی، در روزنامه‌های خراسان، توس و قدس مسئول صفحات ادبی بوده است و دبیر نشست‌های ادبی شمس در کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی و نشست داستان رواق در بنیاد فرهنگی‌هنری بین‌المللی امام‌رضا (ع) است.

کتاب اولش «پسر من قاتل است» به چاپ دوم رسیده و کتاب دیگرش، «آماده ترور باش»، بازتاب خاطرات انقلاب او در محله طلاب است که قرار است نشر جام‌جم آن را منتشر کند. براتی از راه گرافیک زندگی می‌گذراند. او کتابی دیگر هم در دست چاپ دارد، «سال شصت‌وچند به‌وقت مشهد»، که یک داستان بلند است و آن را برای نشر بوی مشهد بهشت معاونت فرهنگی شهرداری مشهد نوشته است. این داستان حادثه خونین راهپیمایی ۲۲ بهمن سال ۶۵ را روایت می‌کند که در آن سازمان منافقین در خیابان خسروی‌نو به‌طرف مردم شلیک کرد و در این حادثه ۳ نفر شهید شدند.
در میان زخمی‌ها، نماینده وقت مردم مشهد، حجت‌الاسلام سیدهادی خامنه‌ای، به چشم می‌خورد. بخشی از این داستان در ادامه آمده است:
خبر را که گفت، روی پله نشستم، پلک نمی‌زدم. به صورتش خیره شدم، لب‌هایش تکان می‌خورد، اما چیزی نمی‌شنیدم. سرد شده بودم سرد، یخ. چشمم را که باز و بسته کردم، روی گونه‌هایم سرد شد، دستی تکانم داد. صدایی در گوشم پیچید، باز پلک زدم و پلک زدم، نفس کشیدم.
تازه از جبهه برگشته بودم و جسد‌های تکه‌تکه شده دوستانم جلو چشمانم رژه می‌رفت، یکی دست نداشت و دیگری پا، یکی افتاده روی زمین و یکی فریاد می‌زند. صدای گلوله‌ها هم قطع نمی‌شد. صدای مرد واضح‌تر می‌شود. پسرجان، من که نگفتم اتفاقی برای خانواده‌ات افتاده است، گفتم در راهپیمایی نارنجک زدند؛ و از روی پله‌ها بلند می‌شوم، صدا می‌گوید: کجا می‌ری؟ می‌گویم: دنبال خانواده‌ام و از در مسجد بیرون می‌زنم. صدایش می‌آید، نرسیده به فلکه آب نارنجک زدند، خیابان خسروی‌نو، روبه‌روی هتل پارک.

هادی روی موتورسیکلت جلو مسجد نشسته است، با لباس خاکی و پوتین، تا مرا می‌بیند، لب‌هایش را جمع می‌کند و می‌پرسد: چی شده؟ رنگت پریده؟ می‌گویم: در راهپیمایی نارنجک زدن، امروز مادر و خانمم با پسرم اونجا بودند. می‌گوید: یاابوالفضل. رنگ از صورتش می‌رود.
خیابان طبرسی منتهی به حرم شلوغ است و جمعیت از طرف حرم سرازیر شده‌اند به‌طرف خانه‌هایشان. روی شانه هادی می‌زنم و می‌گویم: همه‌جا بسته است و کوچه پر از آدم‌هایی است که با هم پچ‌پچ می‌کنند. به سر کوچه که نزدیک می‌شویم، ۲ نفر اسلحه‌به‌دست جلویمان را می‌گیرند.
یکی می‌گوید: کجا؟ می‌گویم: دنبال خانواده‌ام هستم که در راهپیمایی بودند. یکی می‌گوید: کارت شناسایی؟ در جیبم دست می‌کنم و کارت شناسایی بسیج و انجمن اسلامی والعصر را در می‌آورم و می‌گیرم طرفش. نگاه می‌کند و می‌گوید: پایگاه شهید محقق، مسجد فقیه‌سبزواری طلاب. می‌گویم: بله. یکی می‌گوید: از خانواده‌ات کی در راهپیمایی بوده؟ می‌گویم: خانم و پسر و مادرم. می‌گوید: تو خودت هنوز بچه‌ای برادر و می‌خندد؛ و ادامه می‌دهد: این انفجار بین مرد‌ها بوده.
از موتور پیاده می‌شوم، نفس می‌کشم و خودم را به گوشه‌ای می‌کشم. هادی برایم لیوانی آب می‌آورد.
موتورسیکلت را گوشه‌ای پارک می‌کند. دستم را می‌گیرد و بلند می‌شوم. از کنار مردان مسلح می‌گذریم و به خیابان خسروی‌نو می‌زنیم. هرچند قدم، یک ایست و بازرسی است.
هادی به من نگاه می‌کند و می‌گوید: بیا بریم تا به جرم منافق‌بودن نگرفتنمان. می‌خندم، می‌خندد. می‌گویم: نه حتما تا حالا از اینجا دور شدند. برویم خیابان خاکی برای مسجد کمی لوازم برقی بگیریم.‌
می‌گوید: امروز همه‌جا تعطیل نیست؟‌
می‌گویم: حالا برویم شاید یکی باز بود، سر راه به خانه زنگ بزنم خبری بگیرم.
جلو کیوسک زردرنگ تلفن می‌ایستم، درش را باز می‌کنم، سکه‌ای می‌اندازم و شماره می‌گیرم.
کسی گوشی را بر می‌دارد.‌
می‌گویم: سلام. مادر آمده؟‌
می‌گوید: آره صحیح و سلامت هستن، هم مادر هم خانمت و هم گل پسرت.
خواهرم است که شوخی‌اش گل کرده است. خداحافظی می‌کنم و می‌گویم: بگو مواظب خودشان باشند، دارم می‌آیم.‌
می‌گوید: تا بیای نهار هم آماده است، اما داداش من می‌رم خانه خودمان.
گوشی را می‌گذارم و با هادی به خیابان خاکی می‌رویم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->