سرخط خبرها

عطای «امیرعطا» | گفتگو با خانواده «امیرعطا فرمانبر» که اعضای بدنش به دیگران اهدا شد

  • کد خبر: ۶۱۵۰۸
  • ۲۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۳
عطای «امیرعطا» | گفتگو با خانواده «امیرعطا فرمانبر» که اعضای بدنش به دیگران اهدا شد
وحیده دیندار و ناصر فرمانبر پدر و مادر امیرعطا فرمانبر در آستانه سال جدید از پسر نوجوانشان برای ما می‌گویند. از اینکه شکوفه افتاده درخت زندگی‌شان حالا به شاخه‌های دیگری برگشته است
شهرکی- نیکوعقیده | شهرآرانیوز؛ داستان زندگی عطا را قرار است در نبودش روایت کنیم، درست از نقطه پایان آن! اما این‌بار مرگ همان نقطه همیشگی نیست که به پایان تمام داستان‌ها می‌آید. حالا چند ماهی از رفتن عطا می‌گذرد، اما سهم او از رفتن، ماندن و بخشیدن است، پایان یک زندگی که قرار است آغاز زندگی دیگری باشد و در جان‌های دیگری بنشیند. داستان از واپسین لحظه‌های زندگی او آغاز می‌شود، وقتی که یک روز جمعه مثل تمام جمعه‌های قبل‌ترش او با عموی موتورسوارش به پیست موتورسواری شاندیز می‌رود، کنار پیست می‌ایستد، گوشی را از جیبش بیرون می‌آورد، دکمه ضبط فیلم را فشار می‌دهد تا لابد دقایقی بعد فیلم را در صفحه اینستاگرام با دوستانش به اشتراک بگذارد. اما چند ثانیه بیشتر نمی‌گذرد که یک موتور بی‌هوا از مسیر منحرف می‌شود، به سمت او می‌آید، با لاستیک گوشه مسیر پیست برخورد می‌کند، لاستیک به سمت دوربین او پرتاب می‌شود و تمام.
 
 
این آخرین لحظه‌های زندگی «امیرعطا فرمانبر» است که خودش ضبط کرده. وحیده مادر امیر عطا که حالا روزی چندبار این فیلم را در گوشی پسرش تماشا می‌کند، به محض ورود ما به خانه آن را به ما هم نشان می‌دهد. ما به خانه‌ای پا گذاشته‌ایم که در و دیوار آن پر است از عکس‌های امیر عطای ۱۶ساله. پیداست که غم از این خانه بیرون نرفته است. اما جنس آن متفاوت است و تفاوت آن برمی‌گردد به تصمیم بزرگی که اعضای خانه گرفته‌اند. آن‌ها درست یک روز بعد از دست دادن پسرشان به درخواست گروه پزشکی قانونی با اهدای اعضای پسر نوجوانشان موافقت می‌کنند. چراکه به گفته پدر، عطا یک امانت باارزش نزد آن‌ها بوده، هدیه شانزده ساله زندگی آن‌ها که مقرر شده وجود او به زندگی‌های دیگری عطا شود و زندگی ببخشد. آن‌ها بدون تعلل تمام بافت‌های قابل پیوند پیکر عطا را اهدا می‌کنند از قرنیه چشم بگیرید تا بافت‌های قلب و....

وحیده دیندار و ناصر فرمانبر پدر و مادر امیرعطا در آستانه سال جدید از پسر نوجوانشان برای ما می‌گویند. از اینکه شکوفه افتاده درخت زندگی‌شان حالا به شاخه‌های دیگری برگشته است، در جان دیگری نشسته است تا دوباره بروید و سبز شود. ما به خانه کوچک آن‌ها در شهرک شهید رجایی و محله پورسینا پا گذاشته‌ایم تا از غم از دست دادن فرزندشان بشنویم، غمی که با این تصمیم بزرگ به آن غنا بخشیده‌اند. کنار عکس‌های امیر عطا تابلو‌های میناکاری شده را هم می‌بینیم. آثاری هنری که بین دست‌های وحیده خلق شده‌اند. وحیده سال‌هاست که گل خام را میان دست‌هایش ورز می‌دهد و از آن‌ها گلدان، ظروف و آثار هنری مختلف می‌تراشد. از این هنر او نقب می‌زنیم به غم زندگی‌اش. انگار رفتن عطا سنگ سختی بوده که به زندگی او غلتیده و او از آن سنگ سخت آیینه‌ای مصفا تراشیده.

 

جای خالی‌اش پر نمی‌شود

چشم‌ها همیشه به جای خالی خیره می‌مانند. به جای خالی کسی که دیگر نیست و آنکه رفته است برای اطرافیانش تبدیل می‌شود به مرکز ثقل این دنیا. نام امیرعطا حالا از زبان ناصر و وحیده نمی‌افتد و جای خالی‌اش را انگار هیچ چیزی نمی‌تواند پر کند. وحیده با چشمانی پر از اشک از روزی می‌گوید که تا همیشه در تقویم ذهنش پر رنگ باقی می‌ماند. از نهم آبان سال ۹۹ که پسر نوجوان ۱۶ساله‌اش برای همیشه از میان آن‌ها پر می‌کشد و می‌رود: «امیر عطا پسر پرشر و شوری بود. درعین گوش به حرف بودن، بازیگوش از نوع مثبتش و درونش پر از هیجان بود. تمام زندگی‌اش شده بود موتورسواری. عموی کوچک‌ترش عضو هیئت موتورسواری پیست شاندیز بود و عطا همراه او هر هفته به پیست شاندیز می‌رفت و نمایش موتورسوار‌ها را تماشا می‌کرد. دلم با رفتن او رضا نبود. مادر بودم و از خطرات احتمالی می‌ترسیدم، اما دلم نمی‌آمد جلو علاقه اش را بگیرم.»

صبح آن روز امیر عطا با تماس عمویش از جا می‌پرد و بعد با خوشحالی به پدر و مادر می‌گوید که تا ۵دقیقه دیگر باید پیست موتورسواری شاندیز باشد. حالا آخرین تصاویری که وحیده از پسرش در ذهن دارد همان چند دقیقه‌ای است که وسط اتاق می‌ایستد، با هیجان شلوار و لباس مخصوصش را می‌پوشد، کلاه کاسکت خود را برمی‌دارد و سوار بر تاکسی می‌رود. بعد از رفتن عطا وحیده هم تصمیم می‌گیرد به نیت اموات دیگ آشی را بار بگذارد. همین‌طور که آش را هم می‌زده دلشوره‌ای عجیب از جایی که نمی‌داند به جانش می‌افتد. با خودش فکر می‌کند که امیر عطا الان دارد چه کار می‌کند؟ نکند حادثه‌ای پیش بیاید؟ توی همین فکر‌ها بوده که تلفن ناصر زنگ می‌خورد. گوشی را برمی‌دارد. ابتدا سکوت می‌کند و بعد بریده بریده حرف‌هایی را به زبان می‌آورد: «کی؟... کجا؟... چرا؟!» گفتگو تمام می‌شود و وحیده می‌پرسد چه اتفاقی افتاده است؟ ناصر من‌من کنان می‌گوید عطا تصادف کرده. وحیده می‌گوید نمی‌داند چطور حاضر می‌شوند و خودشان را با سرعت به بیمارستان سوانح طالقانی می‌رسانند.

 

وقتی دنیا روی سرمان خراب شد

وحیده تصاویری گنگ و درهم و برهم از بیمارستان به خاطر می‌آورد. می‌گوید آمبولانس پیست موتورسواری شرایط لازم برای احیا را نداشته. امکانات کافی موجود نبوده و دست آخر عطا را به بیمارستان سوانح می‌آورند. ناصر و وحیده بهت‌زده نظاره گر پرستاران و کادر درمان می‌شوند که از این اتاق به آن اتاق می‌رفتند. هیچ کس جواب درستی به آن‌ها نمی‌داده. دست آخر پس از اینکه عطا عمل می‌شود و به اتاق آی‌سی‌یو منتقل می‌شود، از زبان یکی از پرستار‌ها می‌شنوند که هوشیاری امیر عطا ۵درصد بیشتر نیست. به اصرار فامیل و آشنایان که دقایقی بعد خودشان را به بیمارستان می‌رسانند، فریده و ناصر به خانه خواهر ناصر می‌روند تا ارمیا پسر کوچک‌ترشان را بردارند و دوباره برگردند. هنوز از بیمارستان آن‌قدر‌ها دور نشده بودند که تلفن ناصر زنگ می‌خورد. پشت خط برادر ناصر بوده که با صدایی لرزان به آن‌ها می‌گوید که هرچه سریع‌تر به بیمارستان برگردند. از هول و نگرانی که تمام وجودشان را فراگرفته بوده مسیر را گم می‌کنند.۱۰دقیقه‌ای سردرگم در خیابان‌ها می‌چرخند و هر طور هست خودشان را به بیمارستان می‌رسانند. وقتی به بیمارستان می‌رسند خبر تلخ را به گوششان می‌رسانند. اینکه خونریزی پسرشان بند نیامده و تمام کرده و از دنیا رفته است. این‌ها را وحیده برایمان تعریف می‌کند. به اینجای داستان که می‌رسد مکثی می‌کند، اشک از چشم‌هایش جاری می‌شود و می‌گوید: دنیا روی سرمان خراب شد.

 

مرز‌های روحش را گسترش دادیم

پیکر عطا را همان روز به خانواده تحویل نمی‌دهند. می‌گویند بروید و فردا بیایید. یکشنبه صبح ناصر به بیمارستان طالقانی می‌رود. یک گروه از طرف پزشک قانونی با او وارد گفتگو می‌شوند. توضیح می‌دهند که تا ۴۸ساعت پس از فوت به‌ویژه اگر نوجوان و جوان باشد می‌توان بافت‌های حیاتی بدن را اهدا کرد. نظر ناصر را می‌پرسند. ناصر مخالفتی نداشته، اما می‌گوید باید با وحیده تماس بگیرد و نظر او را بپرسد.

پشت تلفن همه چیز را برای وحیده توضیح می‌دهد. وحیده بدون تعلل رضایتش را برای اهدای اعضای فرزندش اعلام می‌کند. ناصر به او می‌گوید: «وحیده نمی‌خواهی بیشتر فکر کنی؟ بدنش را تکه تکه می‌کنند! نمی‌خواهی برای آخرین بار او را همان طور که بود ببینی؟» وحیده می‌گوید که جسم عطا به زیر خروار‌ها خاک می‌رود، اما با بخشیدن اعضا و بافت‌های او، آن‌ها می‌توانند مرز‌های روحش را گسترش بدهند. زندگی او به سر آمده، اما خیلی‌ها نیاز دارند زندگی کنند. کسی که کلیه‌اش از کار افتاده و دیالیز می‌کند، کسی که نیاز به پیوند قلب و بافت‌هایش دارد و....

 

چرا اعضای او را نفروختید؟

آن‌ها بافت‌های قابل اهدای بدن او را بدون گرفتن حتی یک ریال می‌بخشند. پای برگه‌ای که به دستشان می‌دهند را امضا می‌کنند و می‌گویند دلشان می‌خواهد از سرنوشت این بافت‌ها باخبر شوند. برایشان توضیح می‌دهند بعد از هر پیوندی پیامکی برای آن‌ها ارسال می‌شود. اما حالا بعد از گذشت چهار ماه هنوز پیامکی دریافت نکرده‌اند. همین موضوع باعث شده که این نگرانی برایشان پیش بیاید که نکند این بافت‌ها رایگان اهدا نشده باشند، اما دل رفتن دوباره به بیمارستان و پیگیری را هم ندارند. هرچه که هست آن‌ها تصمیم بزرگی می‌گیرند. تصمیمی که برخی آشنایان و دوستان و فامیل آن را زیر سؤال می‌برند. اینکه آن‌ها تنها با فروش یک عضو و بافت امیر عطا می‌توانستند آینده دو فرزند دیگرشان را تأمین کنند، اما از خیرش گذشتند و... وحیده می‌گوید: آینده‌ای که بخواهد با فروش تکه‌های وجود فرزندم تأمین شود همان بهتر که نباشد.

 

پرونده زندگی او بسته نشده

«عطا بخشنده بود درست مثل اسمی که روی او گذاشتیم. از کودکی به او یاد دادیم که سخاوتمند باشد. همین‌طور هم بود. یک روز پس از به خاک سپردنش در بهشت امام علی (ع) خواجه اباصلت کارتن خوابی را دیدم که لنگان لنگان به سمت سنگ قبر او آمد و تسبیح دور گردنش را دور قاب عکس امیرعطا انداخت. او گفت که عطا به او کمک می‌کرده و گره زندگی‌اش را با دست‌های کوچکش باز کرده. بعد از رفتنش داستان‌های مشابه دیگری هم شنیدیم. او چنین پسری بود و ما خواستیم بعد از رفتنش راه او را پیش بگیریم.»

ناصر که تا آن لحظه ساکت بود این‌ها را برای ما تعریف می‌کند. از خاطرات پدر و پسری‌شان برای ما می‌گوید. اینکه بیشتر شبیه دو رفیق صمیمی بودند تا پدر و پسر. امیر عطا پدر را ناصر صدا می‌زده و ساعت‌ها با او از هر دری صحبت می‌کرده. ناصر که خوددارتر از وحیده است حالا اشک نمی‌ریزد. هر روز پس از اتمام کار، تنهایی به مزار پسرش سر می‌زند و مثل قدیم‌ها با او گفتگو می‌کند. می‌گوید: امیرعطا جسمش با ما نیست است، اما زنده است. پرونده زندگی او بسته نشده. هنوز باز است، اما در دسترس من نیست. فکر می‌کنم که حالا من کور شده‌ام و او را نمی‌بینم، اما او هست.

 

تسکین درد با میناکاری

مادر امیر عطا حالا روش دیگری را برای تسکین درد از دست دادن فرزندش در پیش گرفته است. او از قدیم علاقه‌مند به خلق آثار هنری بوده و دستی در هر هنری که فکرش را بکنید داشته. چرم‌دوزی، پخت کیک، خیاطی و ... او بعد از رفتن امیر عطا تصمیم می‌گیرد هنر میناکاری را جدی‌تر از قبل دنبال کند. سال‌ها قبل همسرش بنا به علاقه‌ای که به هنر داشته وارد این حوزه می‌شود، اما آن را ادامه نمی‌دهد، اما همین موضوع سبب آشنایی وحیده با آن و کشف علاقه اصلی‌اش می‌شود.

او در همین دوران قرنطینه جزئیات میناکاری را به‌طور مجازی آموزش می‌بیند و دست به کار می‌شود. بعد از اینکه حرفه‌ای می‌شود تصمیم می‌گیرد بخشی از عواید این کار را به نیازمندان ببخشد. او حالا به ۲۰ هنرجو که همگی ساکن همین منطقه بودند این هنر را آموزش داده. خیلی از این هنرجو‌ها افرادی بودند که در شرایط مالی مساعدی به سر نمی‌بردند و وحیده به نیت فرزندش مینا کاری را رایگان به آن‌ها آموزش داده. تعدادی از آن‌ها کسب و کار خودشان را به راه انداخته‌اند. او با پیشرفت در کارش به تازگی توانسته یک کوره برقی هم که گوشه خانه به چشم می‌خورد، برای خودش بخرد. حمیده از مراحل کارش برایمان می‌گوید و با دقت همه چیز را توضیح می‌دهد: مواد اولیه این کار سفال خام است و ظروف سفالی که از بازار آن‌ها را می‌خریم. بعد با شابلون‌های آماده روی آن‌ها نقوش مختلف می‌اندازیم. بعد نوبت به سیاه قلم می‌رسد و رنگ زدن کار. کار رنگ شده به مدت یک شبانه‌روز در کوره با دمای ۹۸۰ درجه سانتی‌گراد می‌ماند. روز بعد ظرف تکمیل شده را از کوره بیرون می‌آوریم و کار تمام می‌شود.

 

عواید هنرم را به نیازمندان می‌بخشم

امیر عطا یکی از مشوق‌های اصلی مادر بوده در مسیری که طی می‌کرده. وحیده توضیح می‌دهد این ظروف سفالی را خیلی وقت‌ها عطا برای او می‌خریده، در جا به جایی آن‌ها به او کمک می‌کرده و ... امیر علی پسر کوچک‌تر او بعد از امیر عطا کمک دست مادر می‌نشیند و با همین سن و سال کمی که دارد ظرف‌ها را رنگ می‌زند. مادر یکی از کار‌های پسرش را نشانمان می‌دهد و ما به سختی باور می‌کنیم که این ظرف زیبا و پرکار را امیرعلی کوچک رنگ زده باشد. گویی درک و فهم او هم بیشتر از سن و سالش است. وحیده می‌گوید گاهی که مابین کار به یاد امیر عطا می‌افتد و بی‌اختیار اشک می‌ریزد، امیرعلی ۸ ساله مادر را بغل می‌کند، با زبان کودکانه‌اش دلداری‌اش می‌دهد و می‌گوید که صبور باشد.

در آخر از وحیده درباره اهدافش در این‌کار می‌پرسیم و او آینده شغلش و هنرش را گره می‌زند به رفتن امیر عطا. اینکه می‌خواهد ادامه راه او باشد. حیات‌بخش و نجات دهنده باشد. به دیگران این هنر را رایگان آموزش بدهد و در آخر به نیت پسر از دست رفته‌اش خیریه‌ای را تأسیس کند و عواید هنرش را در راه نیازمندان خرج کند.

 

رویش دوباره زندگی

نه خبری از سبزه عید است، نه نشانی از سفره هفت سین. حالا هیچ ردی از فرارسیدن سال نو در خانه آن‌ها پیدا نمی‌شود. برای خانواده آن‌ها این اولین سالی است که قرار است بدون امیرعطا تحویل شود. اما آن‌ها رنگ و بوی عید را بیشتر از همیشه در حال و هوای خانه خود احساس می‌کنند. هر گوشه از خانه را که می‌بینند نشانی از امیر عطا به چشمشان می‌خورد. تعریف می‌کنند سال‌های قبل او بیش از دیگر اعضای خانواده شور و شوق رسیدن سال جدید را داشته. از روز‌های قبل بساط سفره هفت سین را آماده می‌کرده. ماهی قرمز و سبزه عید می‌خریده، ساعات پایانی سال همه اهل خانه را از خواب بیدار می‌کرده و پای سفره می‌نشانده. امسال اولین سالی است که قرار است بدون حضور فیزیکی او تحویل شود. البته به قول ناصر، امیر عطا از پیش آن‌ها نرفته است. قهرمان کوچک خانواده آن‌ها رفته است تا ادامه زندگی اعضای وجودش نجات بخش زندگی دیگری باشد. شکوفه کوچک زندگی آن‌ها حالا به درخت دیگری پیوند خورده است تا ادامه رویشی دوباره باشد.

 

نبود ظاهری‌اش هم باعث افتخارمان است

به دعوت ناصر و وحیده صبح روز جمعه، ۲۲ اسفند ماه به بهشت امام علی (ع) خواجه اباصلت به دیدن امیرعطا می‌رویم. آرامستان در صبح علی‌الطلوع آرام و ساکت است. چند متر آن طرف‌تر از آرامگاه ابدی امیر عطا گورکن سن و سال‌داری در حال کندن قبری است. سید صالح می‌گوید: قرار است جوانی را ظهر اینجا به خاک بسپارند.
پدر و مادر امیر عطا، همراه ارمیا، پسر کوچکشان از راه می‌رسند. وحیده سنگ مزار فرزندش را در آغوش می‌کشد. سنگی که در آن هیچ نشانی از فداکاری‌شان در آن نیست و در آن ننوشته‌اند که چه خدمت بزرگی به نیازمندانی کرده‌اند که در انتظار پیوند قرنیه و بافت‌های قلب و سایر اعضای او هستند.

غرور مردانه ناصر او را در خود فرو برده و فقط به همین یک جمله اکتفا می‌کند: بود و نبود ظاهری این پسر باعث افتخار ماست و نیازی نبوده که ما با نوشتن این کارمان خودنمایی کنیم. معامله ما با خدا بوده است و بس. مادر امیر عطا، اما درددل بیشتری با امیرعطا دارد: پسرم دلم برایت یک ذره شده است. اگر مامان را دوست داری به خوابش بیا تا صورت مثل ماهت را یکبار دیگر ببیند و ببوسد و اشک امانش نمی‌دهد. وحیده که چشم‌ها و صورتش از شدت گریه سرخ شده، آخرین حرفش را با همان هق هق می‌گوید:‌ای کاش می‌توانستیم اعضای بیشتری از بدنت را در راه خدا به بیماران نیازمند هدیه کنیم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->