سرخط خبرها

هدیه سرخ

  • کد خبر: ۲۷۷۴
  • ۰۹ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۹
هدیه سرخ
گفتگو با ساکن محله لادن که تاکنون بیش از ۱۸۰ بار اهدای خون داشته است

لیلا جانقربان - برنامه زندگی‌اش کمک به دیگران است؛ اصل هدفش از زندگی در این دنیا همین است که بتواند گرهی از کار دیگران باز کند؛ گرهی که خیلی‌ها از بازکردن آن پا پس می‌کشند و به بهانه‌های مختلف از انجام آن شانه خالی می‌کنند. گرهی سرخ که در جان تک تک ما جاری است اما یارای هدیه‌دادن آن در وجود همه ما نیست.
اما یوسف بهرامی از آن‌هایی است که برکت زندگی‌اش را به همین هدیه سرخ گره زده است و با اهدای خون، پلاسما و پلاکت سعی کرده است زندگی خیلی‌ها را نجات دهد.
در یکی از روزهای گرم تابستان میهمان منزل این مرد 57ساله مشهدی می‌شویم تا به مناسبت روز اهدای خون که روز اهدای زندگی است با او هم‌صحبت شویم و حرف‌های خواندنی‌اش را از برنامه‌های جالب زندگی بشنویم و بنویسیم...

 

یوسف بیرون و امیر خانه
اسمم در شناسنامه یوسف است ولی در خانه امیر صدایم می‌زنند. می‌دانید آن‌زمان‌های قدیم شناسنامه بچه‌ها را برای هم نگه می‌داشتند و شناسنامه یکی از برادرهایم که فوت کرده بود به من رسید و شدم یوسف بهرامی ولی در اصل اسمم امیر است و در خانه به این اسم صدایم می‌زنند. الان براساس شناسنامه 57ساله‌ام ولی شناسنامه‌ام هم 3سال از خودم بزرگ‌تر است و یکی از نگرانی‌هایم این است که تا 3سال دیگر بیشتر نمی‌توانم خون بدهم. با خودم می‌گویم چه‌کار کنم که بعد از 60سال هم بتوانم به همین روال ادامه دهم و به دنبال راهکاری هستم که اهدای خون بیشتری داشته باشم.

 

بازیگوشی نوجوانی مرا به این سمت‌وسو کشاند
اوایل انقلاب بود که این فکر در سرم افتاد و رفتم سراغ اهدا. قبل از اینکه خدمت سربازی بروم یک روز با بچه‌های دبیرستان قرار گذاشتیم و رفتیم اهدای خون. آن‌زمان بچه‌های مدرسه خیلی شیطنت می‌کردند و برای همین زنگ‌های تفریح بچه‌ها را از مدرسه بیرون می‌کردند. من و دوستانم با اینکه دل‌های صاف و ساده‌ای داشتیم ولی خیلی پرجنب‌وجوش بودیم، به همین دلیل بیشتر از بقیه بچه‌ها از مدرسه بیرون انداخته می‌شدیم. آن‌زمان به دبیرستان شهید فرامرز غفارزادگان می‌رفتیم که سمت خیابان کوهسنگی بود. یکی از همین زنگ تفریح‌ها با بچه‌ها تصمیم گرفتیم برویم اهدای خون و رفتیم به پایگاه آخر سناباد و همین شد آغاز کار ما.

 

فرزند نذر و نیاز هستم
دیگر از آنجا به بعد مدام می‌رفتم اهدای خون. می‌دانید زندگی من داستان عجیبی دارد و پدر و مادرم برای اینکه زنده بمانم خیلی نذر و نیاز کرده بودند. قبل از من 4پسر به دنیا آمده بودند ولی عمرشان به دنیا نبود. قبل از من فقط یک دختر برای پدر و مادرم مانده بود ولی بعد از من 3برادر و 2خواهر دیگر هم به دنیا آمدند و اکنون زندگی خودشان را دارند. پدر و مادرم برای زنده‌ماندن من نذر می‌کنند که هر سال چهل و هشتم که مصادف با شهادت پیامبر(ص) و امام حسن مجتبی(ع) است دیگچه نذری بدهند. اکنون به عمر من دیگچه می‌دهند. البته مادرم پارسال فوت کرد ولی پدرم هنوز زنده است و این نذر در خانه‌اش ادامه دارد.

 

اهدا از سربازی تا جبهه
از سال60 به‌طور مداوم به پایگاه اهدای خون می‌رفتم و هر 3ماه یک‌بار اهدا داشتم. حتی سرباز هم که بودم مرخصی می‌گرفتم و برای اهدای خون می‌رفتم. آن‌زمان آموزشی سربازی‌ام در شهر زابل بود. من هم می‌رفتم و به بیمارستان‌ها سر می‌زدم که اگر کسی خون نیاز دارد اهدا کنم. بعد آمدم مشهد و سرخس خدمت کردم. حتی جبهه هم که رفتم همچنان این روند را ادامه دادم و اهدای خون را ترک نکردم. 8ماه جبهه بودم. سال63 بود که در جزیره مجنون و کوشک بودم. در جزیره مجنون ترکش خوردم و موج انفجار من را گرفت ولی هیچ وقت دنبال جانبازی گرفتن نرفتم و جایی هم بیان نکردم.

 

هیچ‌وقت از اهدای خون نترسیدم
هیچ‌وقت از اهدای خون ترسی نداشتم و دردی احساس نمی‌کردم. اتفاقا خیلی هم عشق می‌کردم. راستش را بخواهید لذتی که موقع اهدای خون دارم هیچ وقت و هیچ کجای زندگی‌ام نداشته‌ام. شاید بخشی از این اهدای خون کمک به دیگران باشد ولی بخشی از آن کمک به خود ماست. با اهدای خون به بدن خودمان کمک می‌کنیم و خون تازه در رگ‌هایمان جریان پیدا می‌کند. من که به همه توصیه می‌کنم به مراکز اهدای خون بروند و با این‌کار هم به دیگران کمک کنند و هم به خودشان. خیلی وقت‌ها در اتوبوس و مترو مردم را به اهدای خون دعوت کرده‌ام و خواسته‌ام که این کار را انجام دهند. یک وقت‌هایی هم اگر کسی را دیده‌ام که به خون نیاز دارد یا بیمار دارد، شماره تلفنم را داده‌ام که اگر نیاز شد زنگ بزنند تا بروم و خون بدهم.

 

سال‌هاست ساکن لادن هستم
قبل از اینکه بیاییم سمت لادن، ساکن محله طالقانی احمدآباد بودیم. قبلا این خیابان به نام دیگری معروف بود. خدا رحمت کند شهید هاشمی‌نژاد را، آن‌زمان همسایه ما بودند و من با پسرشان جواد آقا هم‌بازی بودم. خانه ما پشت کارخانه پپسی‌کولا بود. آن‌زمان این کارخانه روبه‌روی بیمارستان 17شهریور فعلی قرار داشت که اسمش آن زمان ششم بهمن بود. آن‌زمان خیابان‌ها خاکی بود ولی رابطه همسایه‌ها خیلی صمیمی بود. مثل الان نبود که در یک آپارتمان کسی از همسایه‌اش خبر نداشته باشد. با همسایه‌ها خیلی رفت و آمد داشتیم و از حال هم با خبر بودیم. اوایل انقلاب بود، به یاد دارم سال57 زمانی که من به کلاس اول راهنمایی رفتم هنوز در محله طالقانی بودیم ولی بعد از آن پدرم زمینی در خیابان عشقی که امیرکبیر فعلی است، خرید و ما ساکن محله عشقی شدیم. نظر پدرم این بود که خانه را خودش بسازد برای همین حیاط طالقانی را به صد و خرده‌ای فروخت و رفت سمت عشقی زمینی خرید و ساخت. البته بعد از 15-16سال آنجا را هم فروخت و آمدیم اینجا و ساکن محله لادن شدیم.

 

یتیم از چرخ
به‌دلیل اعتقاد قلبی که به کمک‌کردن به دیگران دارم، با وجود تمام مشکلات سعی کرده‌ام سالم زندگی کنم. اهل سفر هستم. سالم می‌خورم و خوب می‌گردم و تاکنون هم حتی یک قرص نخورده‌ام. تنها دکتری که رفته‌ام برای دندان‌هایم بوده است. همیشه فعالیت ورزشی دارم و پیاده‌روی زیاد می‌کنم. همیشه از اتوبوس استفاده می‌کنم و خیلی کم سوار خودرو می‌شوم. هفته‌ای 2-3 جلسه فوتسال می‌روم و اهل کوه هستم. تا قبل از اینکه دوچرخه‌ام را بدزدند همیشه مشغول دوچرخه‌سواری بودم و حتی با دوچرخه به مسافرت می‌رفتم ولی از وقتی که آن را از پارکینگ منزل دزدیدند دیگر از چرخ یتیم شده‌ام. دوچرخه‌ام دوست مجردی‌ام بود و تمام استان‌ها را با هم رفته بودیم. طولانی‌ترین سفری که با دوچرخه رفتم سفری بود سه روزه که از مشهد تا نیشابور را رفتم، بعد از جاده کوه‌سرخ رفتم کاشمر و سیدمرتضی و بعد تربت حیدریه و دوباره به مشهد برگشتم.در آن سفر سه روزه 2شب را در راه خوابیدم. سفرهای دیگری که با دوچرخه داشتم بیشتر یک روزه بود. صبح می‌رفتم و تا شب برمی‌گشتم. من بازنشسته شرکت برق هستم. در یکی از سال‌ها قرار بود با دو نفر از همکاران با دوچرخه از مشهد برویم تا شهر مکه. حرم تا حرم. 5-6 ماه مانده به حج تصمیم گرفتیم این کار را انجام دهیم اما این کار مستلزم امکانات خاصی بود که قرار بر این شد شرکت مهندسی مشاور نیروی برق خراسان امکاناتی در اختیار ما قرار دهد اما متأسفانه حمایت نشدیم و برنامه اجرا نشد.

 

عاشق گویندگی، بازنشسته شرکت برق
در دبیرستان اقتصاد خوانده بودم. البته بعد از اینکه سربازی را تمام کردم دیپلم تجربی‌ام را هم گرفتم. تا قبل از سربازی دوست داشتم در سازمان صدا و سیما مشغول به کار شوم. برای گویندگی تست هم دادم. آن زمان آقای سیدجواد رفیعی از مؤذن‌های معروف، استاد قرائت من بود. امتحان دادم و قبول هم شدم ولی چون سربازی نرفته بودم استخدامم نکردند و گفتند بعد از اینکه سربازی را تمام کردی بیا و مشغول به کار شو، ولی بعد از سربازی دیگر مسیر من عوض شد و رفتم سمت حسابداری و در شرکت برق مشغول به کار شدم. در ابتدا متصدی پیگیری خطوط فشار قوی بودم ولی پس از مدتی به حسابداری منتقل شدم و در بخش مالی فعالیت می‌کردم تا اینکه سال91 بازنشسته شدم.


کارت خون خود را هم هدیه می‌کنم
هر سال چهاربار به پایگاه اهدای خون می‌رفتم و داوطلبانه خون اهدا می‌کردم. برایم مهم بود که بتوانم با این کار به دیگران کمک کنم. ما که از نظر مالی در شرایطی نیستیم که کمک مالی به نیازمندان بکنیم ولی حداقل با همین خونمان می‌توانیم جان چند نفر را نجات دهیم. افرادی که به دفعات زیاد خون اهدا می‌کنند کارت مخصوصی دارند که می‌توانند در مواقع لزوم برای دریافت خون از آن استفاده کنند. من بارها از کارتم برای دیگران استفاده کرده‌ام. یک‌بار یادم است که سمت تقی‌آباد از اتوبوس پیاده می‌شدم که دیدم یک نفر التماس می‌کند و خون می‌خواهد. با کارتی که داشتم برایش 7واحد خون گرفتم و یک واحد هم خودم اهدا کردم. بنده خدا بی بی سیدی بود که دعای خیرش برایم ماندگار شد. یک‌بار هم زنگ زدند که برای یک بیمار بدحال بروم بیمارستان امام رضا(ع) و پلاسما اهدا کنم. آنجا که رسیدم خانواده بیمار را دیدم که نگران و حسابی عصبی بودند، از جوانی که قدم می‌زد پرسیدم چه شده که با خشم برگشت و گفت به تو ربطی ندارد! گفتم من به‌دلیل تماسی که گرفته شده آمده‌ام و قرار است اهدای پلاسما داشته باشم. تا این را گفتم بنده خدا شرمنده شد، عذر خواست و کلی تشکر کرد. یک‌بار هم از بیمارستان رضوی خواستند برای اهدای خون و کمک به اقوام یکی از پزشکان معروف بروم. برای من هم که فرقی ندارد به چه کسی کمک می‌کنم بلافاصله به آنجا رفتم و همان جا از خونم برای نجات جان بیمار استفاده شد.


 
اعداد و ارقام در برابر تعداد اهدا کم می‌آورند
بله وقتی که گفتید می‌خواهید برای مصاحبه بیایید، آمار دقیق اهدای خون و پلاسما را از انتقال خون گرفتم. من تا قبل از سال85 که هنوز اهدای خون سیستمی نشده بود 82بار خون داده‌ام. یعنی از اول سال 60 تا سال 85 و از سال 85 تا همین 26تیرماه که آخرین اهدای من بوده است 105بار اهدای خون داشته‌ام و در کل، طی این 38سال 187بار خون اهدا کرده‌ام. 46بار اهدای پلاسمای ضد هاری کرده‌ام که برای مصارف دارویی استفاده می‌شود و 27بار هم اهدای پلاکت خون داشته‌ام. گروه خونی‌ام از آن گروه‌هایی است که به درد همه می‌خورد. Oمثبت هستم و از صمیم قلب لذت می‌برم از اینکه می‌توانم به دیگران کمک کنم. فقط سیستم و برنامه‌ام این است که بتوانم زندگی دیگران را نجات بدهم. هر وقت هم که زنگ زده‌اند برای اهدا رفته‌ام چه برای خون، چه برای پلاسما و چه برای پلاکت.

 

تا به حال از کارتم برای خانواده استفاده نکرده‌ام
تا به حال پیش نیامده است و من باوجود اینکه کارت طلایی دارم هیچ وقت از آن برای نزدیکانم استفاده نکرده‌ام. برای دیگران مثل آن مورد که گفتم استفاده کرده‌ام ولی برای خودم و خانواده‌ام نه. همسرم یک‌بار برای اهدای خون همراه من آمد که پس از آزمایش به ما گفتند چون تیروئید دارد و دارو مصرف می‌کند نمی‌تواند اهدای خون داشته باشد. دخترهایم هم نتوانستند خون اهدا کنند ولی پسرهایم یونس و الیاس تا به حال اهدا داشته‌اند. البته پسر کوچک‌ترم الیاس فعلا دچار مشکل شده و دیگر نمی‌تواند خون بدهد. متأسفانه دقیقا زمان کنکورش متوجه شدیم به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شده است و فعلا تحت شیمی درمانی قرار دارد. 10جلسه‌ای باید برای درمان برود که تا به حال 4جلسه را رفته و پزشک‌ها به نتیجه درمان امیدوار هستند و گفته‌اند که مشکلش حل می‌شود.

 

تنها مشکلم بیماری پسرم است
نه هیچ وقت مشکلی پیش نیامده است؛ الان که تجهیزات پیشرفته‌تر شده و سرنگ‌ها تغییر کرده است که دیگر هیچ دردی ندارد. فقط یک‌بار یادم است که موقع اهدا دستگاه شروع کرد به آلارم دادن. پرستار آمد و پرسید که چه شده؟ گفتم: چیزی نشده فقط یک لحظه ذهنم رفت سمت پسرم؛ دیشب به‌دلیل بیماری‌اش خیلی درد کشید. برای بیماری پسرم زیاد اذیت شدیم ولی الحمدا... الان تشخیص صحیح داده شده و پسرم رو به بهبودی است.

 

با کارکنان پایگاه اهدای خون رفیق شده‌ام
با کارکنان زحمت‌کش پایگاه اهدای خون مثل اعضای یک خانواده هستم و از بس مراجعه می‌کنم از دستم شاکی هستند. اوایل اهدای خون سمت کوچه شاهین‌فر بود که چون جایشان کوچک بود، رفتند سمت استقلال و باز دوباره برگشتند سمت خیابان دانشگاه. به‌نظرم حمایت‌هایی باید از کارکنان انتقال خون شود و تسهیلات بیشتری برای این بندگان خدا فراهم شود. 4نفر آدم هستند و کلی کار. 2نفر پرستار همه کار می‌کنند و فشار کارها برایشان زیاد است. یک وقت‌هایی آن‌قدر خسته‌اند که من دلم برایشان می‌سوزد. زیاد زحمت می‌کشند و انرژی زیادی می‌گذارند. به‌نظرم با تقدیر و تشویق‌هایی باید روحیه این کارکنان زحمت‌کش را تقویت کنند.

 

ما ایرانی‌ها با همه فرق داریم
هرچند سال یک‌بار هیئتی از آلمان برای بررسی سیکل پلاسما به اینجا می‌آیند تا روند را بررسی کنند. یکی دوباری برای این‌کار به من زنگ زده بودند که به پایگاه اهدای خون بروم. یک‌بار که هیئتی از خانم‌ها آمده بودند خانم دکتری که آنجا بود به زبان خودشان پرسید که ورزشکارم؟ من هم گفتم: بله اتفاقا امروز هم باید بروم فوتسال، بازی دارم. به زبان خودشان چندبار گفت: «نو نو!» اصلا این کار را نکنی که برابر با مرگ است و خیلی خطر دارد! من هم خندیدم و گفتم: بگویید ما ایرانی هستیم و با دیگران فرق داریم!

 

زنگ کله‌پاچه
یک‌بار هم دو سه روزی قبل از اهدا رفتیم روستای عیال، سمت قوچان و کله‌پاچه خوردیم. آن چند روز فعالیت بدنی و ورزشی هم نکرده بودم و رفتم انتقال خون و اهدا داشتم. چند روزی از آن ماجرا گذشت تا برای دور بعد مراجعه کردم. خانم دکتر گفت: آقای بهرامی دفعه پیش کله‌پاچه خورده بودی! گفتم: بله. چطور؟ گفت: کبدت کمی چرب شده. همین را که گفت با خودم گفتم نباید فعالیت ورزشی را کنار بگذارم و متوجه نیازهای بدنم شدم. این روند اهدای خون از این‌جور کمک‌ها هم به آدم می‌کند و هر دوره یک چکاپ کامل بدن هم هست و یک جورهایی زنگ هشدار برای اهداکنندگان دارد.
باور کنید روزهایی که اهدا دارم به قدری شارژ هستم که حد ندارد و گفتنی نیست. برای همین است که همه را تشویق به این‌کار می‌کنم. البته برای اهدا نیاز به فرهنگ‌سازی داریم. رسانه‌هایی مثل تلویزیون باید بیشتر روی این موضوع کار کنند و حمایت‌ها از اهداکنندگان باید بیشتر شود.

 

باید از اهداکنندگان بیشتر حمایت شود
ببینید ما از جانمان مایه می‌گذاریم و توقع داریم مسئولان از جیب خودشان که نه از جیب دولت مایه بگذارند و حداقل حمایتی از ما داشته باشند. من یک کارمند بازنشسته هستم که اکنون برای تأمین هزینه‌های درمانی پسرم از دیگران قرض می‌گیرم. چه اشکالی دارد که وام‌هایی با سودهای کم در اختیار ما قرار دهند. باور کنید خیلی‌ها به من می‌گویند که اهدای خون نرو. همین خانمم همیشه می‌گوید نرو. قدیم از مادرم پنهان می‌کردم که می‌روم اهدای خون. هر وقت که دیر می‌رفتم می‌گفت باز رفتی و خون دادی! دعوایم می‌کرد و می‌گفت نرو بدنت ضعیف می‌شود ولی من به این حرف‌ها هیچ وقت توجه نکردم. هدفم کمک بوده ولی چه می‌شود که مسئولان هم کمکی به ما بکنند. زمانی برای اهدای پلاسما 20هزار تومان می‌دادند که همان جا امضا می‌گرفتند و وجه به صورت نقدی به اهداکننده تحویل می‌شد. کم کم تبدیل شد به کارت هدیه که همان مبلغ را داشت که مقطعی بود و ادامه پیدا نکرد. من خودم 3-4جلسه‌ای این وجه را دریافت کردم. نمی‌گویم که باید در قبال دریافت پلاسما وجهی بدهند و نقدی بخواهند این‌کار را جبران کنند چرا که این‌طور کارها جای جبران نقدی ندارد و یک جور توهین هم هست، ولی چنانچه امکان دارد تسهیلاتی برای اهداکنندگان در نظر بگیرند، نه اینکه فقط چندتا لوح سپاس به اهداکنندگان بدهند. من خودم یک تقدیرنامه از رئیس جمهور سابق دارم و چندتایی کارت تقدیر هم آقای دکتر حسنی برایم فرستاده‌اند ولی با این کارت‌ها و تقدیرنامه‌ها که گرهی از کار ما باز نمی‌شود. باید یک برنامه تشویقی در نظر بگیرند که مردم به این‌کار خیر ترغیب شوند.

 

اهدای عضو پس از اهدای خون
کارت اهدای عضو هم دارم. فکر کنم جزو اولین کسانی هستم که رفتم و کارت گرفتم. اگر اشتباه نکنم سال88 بود که با یکی از همکارانم به بیمارستان امام رضا(ع) رفتیم و فرم‌های مربوط به اهدای عضو را امضا کردیم. دوست دارم با اهدای اعضای بدنم بعد از مرگ هم به دیگران زندگی هدیه بدهم. این کارت همیشه همراهم هست که اگر بیرون از منزل برای من اتفاقی افتاد، بتوانند از آن استفاده کنند. نیتم این است که به کسی اعضای بدنم را هدیه بدهند که اولویت دارد نه پارتی! من که نمی‌توانم انتخاب کنم ولی این موضوع را می‌گذارم پای وجدان مسئولانی که این‌کار را انجام می‌دهند.

 

در چشم خدا
بد نیست که خاطره‌ای هم برایتان تعریف کنم. یک‌بار که مجله‌ای را مطالعه می‌کردم داستان زیبایی را خواندم. داستان از این قرار بود که یک فرد سنندجی برای اهدای خون می‌رود، اتفاقا گروه خونی این بنده خدا نادر و oمنفی هم بوده است. بعد از مدتی که به مأموریت می‌رود، در یکی از شهرستان‌های اطراف سنندج تصادف می‌کند و به خون نیاز پیدا می‌کند. برایش از سنندج خون می‌آورند و زندگی‌اش نجات پیدا می‌کند وقتی به هوش می‌آید می‌بیند روی کیسه خونی که به بدنش وصل است اسم خودش نوشته شده! کار خیرش به خودش برمی‌گردد و آن خون به بدن خودش می‌رسد. من هم اعتقاد دارم که زندگی من را همین کارها نگه داشته است و همیشه خدا را شکر می‌کنم. اگر روزی برایم مشکلی پیش نیاید احساس می‌کنم که از چشم خدا افتاده‌ام.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->