تردید عجیبی به جانت میافتد وقتی بخواهی از سالی بنویسی که همه روزهایش را هم جوار مرگ، شانه به شانه، قدم زده و گور رفتگان را شمرده است. سالی که هرچه تلاش میکنم نمیتوانم لحظه شوخی را از میان روزهایش بیرون بکشم تا مگر شادی، این طفل یتیم بی کس، کمی به خنده رنگ بگیرد. با چنین خصوصیاتی، این روزها بیش از آنکه وقت انتظار بهار و زندگی باشد، هنگامه انتظار رفتن شومی است؛ هنگامه بسته شدن پرده نمایشی ناخوشایند.
همین است که بیش از آنکه ذوق تماشای تولد یک قرن تازه را بریزد در دلت، به تماشای لش محتضر به نفس افتادهای میماند که نمیدانیم بعد از مرگش چه باید کرد؟
اگر روزگار برقرار میبود، مستی هوای این روزها چنان جان و زوری میداد که میشد همه مردم این شهر را به مهربانی بغل کنی. اما روزگار، روزگار نیست و آغوش فراموشمان شده است.
البته که فراموشیها زیاد است، اما بیش از آنکه حسرت نبود و آرزوی تکرار دوباره آنها را داشته باشیم، باید نگران این باشیم که ما، آدمهای بعد کرونا، دوباره خواهیم توانست خودمان باشیم؟
جایی خوانده ام که بازماندههای جنگ جهانی دوم تا مدتها نمیدانستند «چطور باید با هم رفتار کنند؟» جنگ با آوارشدنش هم خانمان و خانواده از مردم گرفته بود، هم شیوه انسانیت و برخورد انسانی را. حال حکایت ماست؛ آوار کرونا، هم جان گرفته است، هم مردمی را.
این است که در این روزها، حالا که بالای نعش سال ۹۹ ایستاده ایم، به تماشا باید به این هم فکر کنیم که آیا بلدیم دوباره خودمان باشیم؟ شاید سال ۱۴۰۰ کرونا رفت و نوبت، دوباره به ما رسید. شاید دوباره نوبت آدم بودن و مردم بودن ما برسد. شاید...