فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ غوغای روزانه ترکیب عجیبی است از بخشهای مختلف زندگی، از تلاشهای مکرر برای گذران امور و تکاپوی خریدوفروش. محله پنجتن و اطرافش جایی که هرروز در آن رفتوآمد میکنم، رنگ خلوتی به خود نمیبیند و هر ساعت از روز شلوغ و پرهیاهوست. اما هرجا که باشیم، متانت سالخوردگان دنیادیده از چشم نمیافتد. در هوای غلیظ و پرخاطره بهار کنار خیابان پرتردد پنجتن برای اولینبار میبینمش. درست مقابل ورودی فرهنگسرای انقلاب لبه جدول نشسته و با میانهمردی سپیدمو، سخت گرم حرفزدن است. دوچرخه کهنه و مندرس تکیهداده به ستون سیمانی، در عصر ماشینهای گوناگون بیشتر از هر چیزی چشمم را میگیرد. جعبه فلزی زردرنگ و عبارت سیاه و پررنگی که رویش حک شده «صحافی»، بیشتر متمایلم میکند تا با مرد آشنا شوم و بعد هم جریان دورهگردی و خیابانگردیاش.
خودش را صاحب دوچرخه معرفی میکند: بیات هستم، محمد بیات، صحاف دورهگرد. اگر قرآن یا کتابی دارید، در خدمتتان هستم.
یک لحظه فکر میکنم در زنجیره کتاب و نویسنده و هوادارانش، صحافهای قدیمی فراموش شدهاند و کمتر یادی از آنها میشود. دوست دارم سرنخهای بیشتری از زندگیاش بدانم. به نظر میرسد مرد سردوگرمچشیدهای است که به زندگیاش قانع است. این را از شکرکردنهای مداومش در ابتدای گفتگو میشود فهمید. شمارهای بینمان ردوبدل میشود و قرارمان میافتد برای یک صبح بهاری که میهمان منزل صحاف دورهگرد محله پنجتن هستیم.
تابلو زردرنگ نصبشده بر سردر با عبارت «صحافی» نشان خوبی برای راحتتر پیداکردن منزل اوست. حیاط نقلی خانه محمدآقا را گلدانهای ریزودرشت چشمنواز کرده است. حتی جاکفشی فلزی دستساز هم از گلهای شببو سرسبزاست.
از کشاورزی تا صحافی
سادگی و صمیمیت اهل خانه صفایش را مضاعف میکند و ظرفیت اینکه گفتگو راحتتر اتفاق بیفتد، مهیاست. زودتر از آنچه فکرش را میکنیم، با ما اخت میشود و شروع میکند به تعریفکردن از سختیهای زندگی روستایی و محدودیتهای مدرسه: مدرسه ما فقط تا پایه پنجم ابتدایی داشت. بعد از گرفتن مدرک ابتدایی، برای ادامه تحصیل یکسال به روستای بالاتر رفتم، اما به دلایلی درس را ناتمام گذاشتم و به سراغ کار کشاورزی و کارگری رفتم.
روایت هجرت به مشهد و چگونگی صحافشدن را اینطور نقل میکند: ازدواج که کردم، با قبول مسئولیت، دیدم با کار در روستا چرخ زندگیام دیگر نمیچرخد. این شد که برای کار راهی مشهد شدم. کارگری درآمدش از ماندن در روستا بیشتر بود. اوایل سال ۷۰ بود که به مشهد آمدیم و ماندگار شدیم. اوضاع خوب بود، اما کمکم مهاجران افغان به دلیل اینکه به دستمزدی کمتر از ما راضی بودند، جای ما را گرفتند؛ طوری که هفته میآمد و میرفت، اما دریغ از درآمد. یک روز غروب که ناامید از سرگذر با مینیبوس التیمور به خانه برمیگشتم، خسته بودم و با غریبهای که کنار دستم نشسته بود، از وضعیت بد کاری درددل کردم؛ اینکه ۲۰روز است صبح میروم سرگذر و غروب دستخالی به خانه برمیگردم. بنده خدا بیمقدمه گفت صحافی میکنی؟ من بچهروستایی چه میدانستم صحافی چیست. با تعجب گفتم صحافی چه رقم کار است؟! گفت کار سختی نیست، برگههای کتاب را کنار هم میگذاری و چسب میزنی. این شد که از فردای آن روز به کارگاه صحافیاش در بولوار فاطمیه محله سمزقند رفتم و مشغول کار شدم.
ششماهه استادکار شدم
در فرهنگ پیشین ایرانیاسلامی صحافی بخشی از حرفه وراقی بود. وراق هم به کسی گفته میشد که نسخهها را کتابت و تزیین و همچنین جلد و اوراق را به هم وصل میکرد، اما در تمدن و فرهنگ سنتی ما صحاف به کسی گفته میشود که کتاب بیجلد را جلد و کتاب معیوب را مرمت، شیرازهدوزی و... میکند. این خلاصهای از حرفهای است که ۳۰ سال قبل محمدآقای جوان وارد آن شد، با این تصور که قرار است برگههای کتاب را چسبکاری کند: اولینبار که وارد کارگاه صحافی شدم، چیزی که میدیدم با آنچه در تصورم از کار صحافی بود، زمین تا آسمان توفیر داشت.
دستگاههای برش و پرس و کار با آنها برایم ناآشنا بود. البته کار به ۲ شکل انجام میشد؛ صحافی سنتی که همه کارها با دست بود و صحافی صنعتی که برش و پرس کارهای آماده را انجام میداد و ماشینی و با دستگاه بود. بخش کار سنتی را ما تازهکارها انجام میدادیم. مرتبکردن اوراق بههمریخته و دوختزدن شیرازه و چسبکاری با ما بود. از همان روز اول عاشق این کار شدم و از آنجا که ذوق یادگیری آن را داشتم، سرم که خلوت میشد، با نگاه به کار قدیمترها کمکم جلدکردن و طلاکوبی کار را هم یاد گرفتم. این شد که بعد ۶ ماه که در کارگاه بودم، از بیرون کار قبول میکردم.
اولین صحافی را برای یحییخان انجام دادم
اولین کارش را برای صاحبخانهاش انجام داد؛ یحییخان که اهل محله او را به «یحیینمکی» میشناختند. کار که خوب از آب درآمد، مهر تأییدی شد برای ادامهدادن این کار: یحییخان گفت قرآن کهنهای دارم که ورقههایش از هم پاشیده است و میخواهم درستش کنی.
اولش دست و دلم لرزید. نه ابزارش را داشتم و نه بعضی قسمتهای کار را بلد بودم. فقط دیده بودم که افراد باتجربه کارگاه چهشکلی کار میکنند، اما نتوانستم «نه» بگویم. روز بعد که به کارگاه رفتم، از روی قوطیهای چسب، شماره کارخانه را برداشتم و زنگ زدم ببینم چسب را از کجا باید تهیه کنم. بعد هم، چون میز کار و دستگاه پرس نداشتم، ۲ تخته چوب کوچک با تکه سنگی تهیه کردم تا بعد از مراحل صحافی، آنها را بهعنوان پرس و برای محکمشدن کار استفاده کنم. میماند تهیه کاغذ گالینگور که برای جلد کتاب از آن استفاده میشد. با جان و دل برای آن کتاب وقت گذاشتم. بعد از تمامشدن کار، وقتی قرآن را به دست یحییخان دادم، از تمیزی کار خیلی خوشش آمد. خوب به خاطر دارم برای آن کار که حدود ۲۰۰ تومان وسیله و ابزار گرفته بودم، هزار تومان به من داد که پول خوبی بود. بعد آن بود که تصمیم گرفتم بعدازظهرها با گشتن در کوچهها و خیابانهای اطراف برای خودم مشتری جمع کنم.
۲۶ سال است که دورهگردی میکنم
یک دوچرخه و جعبهای چوبی کافی بود تا جوان تازهکار دیروز جدیتر حرفهاش را ادامه دهد و بشود صحاف دورهگرد کوچهپسکوچههای حاشیه شهر. به قول خودش کار، کار سختی بود و شرمش میشد داد بزند و برای خودش مشتری جذب کند، اما زن و ۶ سر عائله، آن هم در شهر غریب این چیزها سرش نمیشد و او مرد کار بود و روزهای سخت. خودش را خوب میشناخت: دوچرخه را از انتهای پنجتن به ۲۰ هزار تومان خریدم؛ سال ۷۳. بعد هم جعبه چوبی سفارش دادم تا اگر کاری به پستم خورد، در جعبه محفوظ بماند. روزهای اول خجالت میکشیدم داد بزنم. حس میکردم در و دیوار به من میخندند. برای همین صدایم بهزور از ته حلقم بیرون میآمد و فکر میکنم خودم تنها کسی بودم که صدایم را میشنیدم، اما بهمرور عادت کردم، هم من و هم مردم. از کارگاه به دلایلی بیرون آمدم و برای خودم کار میکردم.
جلسهایهای قرآن، مشتریهای اصلی
حالا وقتی وارد محله جدیدی میشود که او را نمیشناسند، شروع میکند به دادزدن: «صحاف، صحافیه، قرآن، مفاتیح، کتاب پاره و کهنه دارین، تعمیر میکنیم.» البته به گفته خودش، افراد شرکتکننده در مراسم دوره قرآن خانگی زنانه که در مناطق این سمت شهر زیادند، بیشتر طالب کارند و این موضوع در انتخاب مکانهایی که محمد در آنها دور میزند، بیتأثیر نیست: تا یکسال قبل که کرونا محافل قرآن را سوتوکور کند، کار من هم رونق بیشتری داشت. خانمهایی بودند که در بازگشت از جلسه قرآن چشمشان به من میافتاد و با گرفتن شماره و دادن نشانی، چند کار برای صحافی به من میسپردند، اما از سال گذشته دیگر همان تعداد هم به صفر رسید.
عطرفروشی هم میکردم
«روزگار که نچرخد، تو باید وانمانی و بچرخی. خدا دست روی دست گذاشتن را دوست ندارد. خودش گفته است از تو حرکت، از من برکت.» اینها را صحافی میگوید که ۳۰ سال در این کار مو سپید کرده و بالا و پایین افتادنها در کار دیده است: تا قبل از آمدن رایانه و دستگاههای چاپ و تکثیر و جلدسازی، کار ما کمی ارج و قرب داشت، اما بهمرور این کار از رونق افتاد. بعد از آن برای پیداکردن مشتری، چند شیشه عطر هم پشت دوچرخه میگذاشتم و عطرفروشی هم میکردم.
قبولم نکردند، ولی دلم روشن بود
همه جای شهر را با دوچرخهاش زیر پا میگذاشت. صفهای شلوغ گاز یکی از پاتوقهای اصلیاش بوده است. همین ماجرا اتفاق شیرینی برایش رقم میزند: در پمپ گاز نزدیک بوستان بسیج که صف طولانی و شلوغی داشت، دنبال مشتری برای عطرهایم بودم که چشمم به خودرویی با آرم آستان قدس رضوی افتاد.
رفتم جلو و بعد سلاموعلیک به آنهایی که داخل خودرو بودند، گفتم دوست دارم خادم حرم امام رضا (ع) شوم، راهش چیست؟ یکی از آنها گفت با کارت پایانخدمت و آخرین مدرک تحصیلی مراجعه کنم. همان روز با خوشحالی به خانه رفتم و مدرک پنجم ابتدایی و کارت پایانخدمتم را برداشتم و به خیابان پیرپالاندوز نزدیک حرم رفتم، اما همینکه چشمشان به مدرک تحصیلی ام افتاد، گفتند پدرجان! اینجا با مدرک دیپلم و بالاتر میآیند و رد میشوند، تو با مدرک ابتدایی آمدهای؟! ناامید مدارک را از روی میز برداشتم و راهی صحن سقاخانه شدم. با دل شکسته و ناامید روبهروی پنجره فولاد نشستم و با امامرضا (ع) درددل کردم. گفتم یا امام رضا (ع)! گویا اینجا جای آدمهای ساده و امثال من نیست. همانجا از دلم گذشت که پس دعا و نذر مادرم کجا رفت؟! این را هم بگویم که پدر و مادرم چند فرزندشان با بیماریهای مشابه در همان سالهای اول فوت کرده بودند و مادرم نذر کرده بود اگر من به سلامت آن دوره را پشت سر بگذرانم، غلام و خادم امامرضا (ع) شوم. با دعای مادر دلم روشن بود که روزی من هم لباس خادمی امام رضا (ع) را میپوشم، امیدی که آن روز ناامید شد.
از دورهگردی تا خادمی حرم امامرضا (ع)
آن روز محمدآقا ناامید و دلتنگ به خانه برگشت، اما هنوز دلش به مهربانی و رئوفی امام هشتم (ع) روشن بود. یکماه بعد که زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد، تصورش را هم نمیکرد کسی که پشت خط است، میخواهد او را برای همکاری در بخش صحافی حرم دعوت کند: دوست همکاری دارم به نام مهریزی. او هم صحافی میکند. وقتی زنگ زد و گفت آماده شو تا با هم به حرم برویم، باورم نمیشد با این مدرک قبولم کرده باشند. این را به او هم گفتم، اما گفت تو کارت نباشد. با هم به صحن غدیر رفتیم. اتاقی پنجاهمتری بود که ۷ نفر قرار بود در آنجا کار صحافی قرآن و ادعیه حرم را انجام دهیم. خلاصه مشغول به کار شدیم و یک هفته از کار در آستانه نگذشته بود که کارتمان هم صادر شد. همان روز هم به ما گفتند به بازارچه عباسقلیخان برویم و به عباسی نامی سفارش لباس خادمی بدهیم. روزی که لباسمان را در دست گرفتیم، مهریزی گفت: «حالا احساس میکنم با این لباس واقعا خادم امام رضا (ع) شدهام.» بعد رفتیم حرم و لباس را به ضریح امام رضا (ع) تبرک کردیم. آن لحظه بهشدت منقلب شده بودم. نه فقط بهخاطر لباس و رسیدن به مقام خادمی امام رضا (ع)، بلکه بهدلیل اینکه حس کردم امام رضا (ع) جواب دل شکسته زائران را بهوقتش میدهد. من جوابم را گرفته بودم. کتوشلوار خادمی امامرضا (ع) گواه این ادعا بود.
جلدبندی کتابها در حرم
طبق گفته این صحاف قدیمی، آن سال از بین صحافان مشهد، ۱۴۰ نیرو در آستانه به کار گرفته شدند. همانهایی که برکتهای زیادی از کار صحافی کتاب خدا در زندگیشان دیدهاند و بعضیهایشان مثل محمد بیات آرزویشان کار در حرم و خادمی امامرضا (ع) بود.
او برای هر لحظه کار در حرم خدا را شکر میکند؛ به اندازه برگهای درختان و دانههای باران و ریگهای بیابان و هروقت کلمه آقا به زبانش میآید، ذوقش برای تعریفکردن چندبرابر میشود: اوایل، کار در حرم نصفروز بود و سهشنبهها شیفت کاری من بود، اما بعدها تمامروز شد و در دوره آقای رئیسی به نام امام هشتم (ع)، روز کاری گردشی شد. به این ترتیب که هر ۸ روز یکبار روز کاریمان میچرخد. بعد مدت کوتاهی به سبب تجربهای که داشتم، علاوه بر صحافی، کار جلدبندی کتب را هم به من دادند. خوبی باهمبودنها و کار گروهی استفاده از تجربیات یکدیگر است.
درباره صحافی کتب خطی و ارزشمند که میپرسم، میگوید: این کتابها نفیس است. صحاف خبره و دورهدیده میخواهد. صحافی آنها در قسمتی دیگر انجام میشود. بعد تعریف میکند: چندسال قبل کتابی خطی و قدیمی را برای صحافی و تعمیر آورده بودند. هزینه درستکردن هر برگه از آن بسیار زیاد بود و نشان از اهمیت و تخصصیبودن کار داشت.
نذرمادرم اجابت شد
متولد سال ۴۲ در روستای قرهگل سرولایت نیشابور هستم. خوشخطی بهانهای شد تا برای سرکارگری اداره راهوترابری استخدامم کنند. فرزند هفتم بودم و با نذر و نیاز برای پدر و مادرم مانده بودم. همه خواهر و برادرهایم در کودکی مریض شدند و به رحمت خدا رفتند. مادرم من را نذر امام رضا (ع) کرد.
پدرم، حاجقربان، کشاورز بود. سواد داشت، البته نه خیلی. به همین اندازه که بخواند و بنویسد و به لطف خدا خط خوشی هم داشت و این نعمت بزرگی بود.
حالا که فرازونشیب زندگیام را نگاه میکنم، میبینم دلچسبی حضور در حرم امامرضا (ع) و همصحبتی با زائران آقاست که حالم را خوش میکند. حال اگر بتوانی خدمتی به این زائران کنی، حس و حال خوبت بیشتر میشود.
از وقتی نوبت خادمی دوشیفت شد، یک وعده غذای حضرت هم به ما میدادند. یکیدو بار غذا را به رسم تبرک به منزل آوردم، اما، چون دوست و آشنا خواهان غذای حضرت بودند، اسمشان را درون یک دفترچه یادداشت میکردم و هرنوبت به یکی زنگ میزدم که بیاید غذا را بگیرد.
غذایی که به دست صاحبش رسید
این ماجرا به ۲ سال قبل برمیگردد. همه شبهای قدر مأمور توزیع کتاب دعای جوشنکبیر بین زائران بودیم. آن شب من افطار کرده بودم و غذای حضرت در کیف وسایلم بود. برای اولینبار به کسی زنگ نزدم. گفتم این غذا قسمت هر کسی باشد، خودش به سراغش میآید. بیرون یکی از صحنها در رواقی ایستاده بودم. مرد بلندقامتی همراه با بچهای به سمتم آمد و با لهجهای که نشان میداد شهرستانی است، گفت: «اینجا غذای حضرت توزیع میشود؟» با تعجب گفتم غذای حضرت کجا بود؟ اینجا فقط کتاب دعای جوشنکبیر هست. گفت نمیدانم، آقایی گفت بروید آنجا، غذای حضرت دارند. یک لحظه یاد غذای داخل کیف و نیتم افتادم. بلافاصله در کیف را باز کردم و درحالیکه غذا را به دستش میدادم، گفتم درست آمدهاید، ما را هم دعا کنید.
به آرزوی دیگرم هم رسیدم
در روستا هیئتی بود که روزهای عاشورا و تاسوعا در میدانگاهی روستا که به آن قتلگاه هم میگویند، مراسم شبیهخوانی برگزار میکرد. همیشه در عالم نوجوانی دوست داشتم شبیهخوان امامحسین (ع) در هیئت باشم. بعدها که به مشهد آمدم، یک روز که از سرکار به خانه برمیگشتم، در مسیر صدمتری که تازه خاکریزی شده و قرار به احداثش بود، چند برگه کاغذ دیدم که روی زمین افتاده بود. از سر کنجکاوی برداشتم و نگاهی به آنها انداختم. بخشی از اشعار مراسم تعزیه بود. دوباره ذوق و آرزوی نوجوانی در من زنده شد، اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. تا اینکه چندسال قبل یکی از هیئتیها از روستا به من زنگ زد و گفت: محمد! شبیهخوان میشوی؟ گفتم شبیهخوان کی؟! در دل خداخدا میکردم بگوید امام حسین (ع). وقتی از دهان رجب، نام حسین (ع) درآمد، گویی دنیا را به من دادند. برای تهیه هرکدام از لباسهایی که قرار بود بپوشم، از شال کمر و دستار سبز و لباده سفید و قبای قهوهای با چه وسواسی به بازار میرفتم. اولین اجرایم مقابل حر بود.
عشق اولین تجربه هنوز در دلم است
تجربه اولم در شبیهخوانی بدون اشکال نمیشد، اما همینکه جرئت کردم آن را اجرا کنم، خیلی عالی بود. یکیدوبار تپق زدم، اما خیلی زود و طبیعی ادامه دادم. مراسم تأثیرگذاری بود و مشخص بود مستمعان تحتتأثیر اجرا قرار گرفتهاند. یکیدوباری هم هیئت روستا مراسم شبیهخوانی را در محلات منطقه اجرا کرد که با استقبال خوب و پرشوری روبهرو شد. از آن روز جرئت پیدا کردم که بین جمعیت هم حاضر شوم و شبیهخوانی کنم، عشقی که هیچوقت در من کمرنگ نشده است.