دو تنهارو دو سرگردان دو بیکس
... شفیعی رفت پیش شهریار نشست و عکس گرفت و یه مرتبه گفت سایه بیا و بعد میان خودش و شهریار به اندازه خودش جا بازکرد. خُب من که تو اون سولاخی تنگ جا نمیگرفتم! رضا گفت سایه بیا. من نگاه کردم که بگم نه، دیدم شهریار داره با یه التماسی منو نگاه میکنه. شما اصلا نمیتونین حدس بزنین چهجوری داشت منو نگاه میکرد. من رفتم و با چه زحمتی هی ستون کرد چپ را و خم کرد راست یه پامو خوابوندم و یه زانوم رو بلند نگه داشتم تا نشستم اونجا وسط... جا نمیشدم آخه! به اندازه هفت هشت تا شفیعی کدکنی جا میخواد تا من با این جثهام بنشینم.
خلاصه با یه پا نشستم، تا نشستم در این تنگنای شب اول قبر، دیدم شهریار سرشو گذاشته رو شونه من... عکسش هست. تا عکسها تمام شد. شفیعی از جاش پا شد...
اصلا از وقتی که سرش رو روی شونهام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه جان! چطوری؟ گفتم: دو تنهارو دو سرگردان دو بیکس (به گریه میافتد) خُب هردو زدیم به گریه. بعد شهریار گفت: اگه حافظ رو نداشتیم چه خاکی به سرمون میکردیم؟ (با گریه میگوید)
حافظ به سعی سایه
وقتی کار حافظ تمام شد به شفیعی گفتم: رضا! بیا یه بار این کارو دوره کنیم. رضا گفت: از خدامه هم یک بار با تو حافظ میخونم و هم باهم هستیم. خیلی لطف کرد واقعا. اون موقع خونهام تو کوشک بود که تو طرح (ترافیک) هم بود. طفلک هفتهای چهار روز با تاکسی میاومد. مرتب هم میاومد، خیلی جلسات خوبی بود. شما اون موقع اگه بودین و ضبط میکردین، خیلی خوب بود... یه روز رضا به من گفت: تا حالا سایه محقق ندیده بودیم که حالا دیدیم.
معنای هستی
همیشه مولانا و حافظو اینطور تصور میکنم که حافظ مثل یک بچه دبستانیه که داره پیش مولانا حروف الفبا یاد میگیره و مولانا در اوج حکمت و دانش و داناییه اما... (چه تأکیدی بر، اما میکند) یک لبخندی گوشه لب این بچه هست که میگه ولمعطلی آقا معلم!... استنباط من از رابطه حافظ و مولانا اینه.
این خنده خواجه به خاطر بچه بودنش نیست؟!
نمیدونم از بچگیه یا نشونه جوونیه یا پیریه، ولی این لبخند معنای هستیه.
مولانا چه جوابی برای خنده حافظ داشت؟
به نظرم مولانا اصلا حافظ رو درک نمیکرد... عقلش نمیرسید! (میخندد)
بار امانت
تلقی شما از «بار امانت» که حافظ میگه چیه؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند
بار امانت عشقه یا داناییه. یعنی هم عشق و هم داناییه، چون به نظر من عشق و دانایی یه چیزه.
راه چاره
خرقه زهد و جام میگرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم در جهت رضای تو
تنها راه چاره شاعران اینهکه حافظو دوست داشته باشن اگرنه بدبختن. واقعا در برابر این بیت چیکار میشه کرد... اصلا بیش از این امکان نداره کسی تحقیر بشه در عرصه هنر! شما هرکار کنین چطور میتونین به این بیت برسین؟ جزاینکه عاشق حافظ بشین، اونوقت این بیت و هنر حافظ مال خودتون هم میشه، اتحاد عاشق و معشوق، وگرنه باید دق بکنین که آخه بابا تو چرا این کارها رو کردی؟ دیگه هیچ سهمی برای کس دیگه نذاشتی واقعا. این ریشه در خودخواهی آدمیزاد داره دیگه؛ شما از هرکدوم از این شعرای بزرگ بپرسین، اگه عاشق حافظ نباشن مصیبت دارن با حافظ.
حتی سعدی؟
اوه... سعدی که هیچکس رو نمیتونست ببینه و تحمل کنه... بخصوص حافظ رو نمیتونست تحمل کنه، چون میفهمیده چه بلایی سرش اومده. حداقل اینهکه حرفشو نقض کرده که بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس.
ببینید حافظ دقیقا میفهمید که سعدی چهکار کرده و به کجا رسیده، اما طفلک سعدی... سعدی خیال میکرد دنیا همون جا تمام میشود و میگفت: من سعدی آخرالزمانم. چه میدونست که خواجه حافظی هم خواهد اومد!
آمیزه تناقضها
شفیعی به نظر من یک نمونهای از بزرگان تاریخ فرهنگ ماست؛ یک مجموعهای از تضاد؛ هرکی شفیعی رو در یک صراط تصور کنه، اشتباه کرده. یه ترکیب عجیب و غریبه؛ از عبودیت مذهبی تا حرّیت عرفانی. خیلی آدم عجیبیه.
جاهایی از این مرد آزادگیهایی دیدم که باور کردنی نیست. به خودش هم گفتم که میخوام دستتو ببوسم. چند وقت قبل بهش گفتم: رضا! اینکه تو شاعری، دانشمندی، محققی، همه به جای خود، اما اونی که برای من از همه چیز مهمتره، خودتی؛ من خودتو دوست دارم. واقعا هم همینطوره؛ شفیعی انسان خیلی نازنین و خیلی مغتنمیه؛ مجموعه عوامل استثنایی دست به دست هم داده تا یه آدمی مثل شفیعی ساخته شده. به خودش هم سالها پیش گفتم که رضا تو یه شانسی داری که در فصل مشترک دو شیوه تعلیم و تربیت قرار گرفتی؛ یعنی یک دوره طلبگی رو تا حد اجتهاد طی کرده و از اینور آشنایی با ادبیات معاصر و آگاهی از وضع امروز جهان. احتمالا در آینده دیگه چنین چیزی اتفاق نمیافته.
موج موج خزر از سوگ سیهپوشانند
استاد! کدوم غزل استاد شفیعی رو بیشتر دوست دارین؟
او غزل «موج موج خزر از سوگ سیهپوشانند.» خیلی غزل قشنگیه... من بعضی از کتابهای شفیعی رو هشت تا ده تا دارم. برای اینکه میخواستم برم مهمونی، سفر، یا جایی و دلم میخواست اون شعرها رو بخونم. دیگه صبر نمیکردم برم خونه، کتاب خودمو از کتابخونه بردارم. اگه امکانش بود، یه نسخه دیگه میخریدم! مثلا از «کوچههای باغهای نشابور»، چندین نسخه خریدم. خیلی از اون کتاب خوشم میاومد.
شعرهای اخیرشون چی؟
به نظرم شعرهای اخیرش بهتره. شاید اون شور شعرهای قبلی رو به اون صورت نداشته باشه، ولی پختهتر شده، زبان کاملتر شده، ایماژها قویتر شده. بعضی از این شعرهای اخیرش خیلی قشنگه... اصلا یکی از عجایب اینهکه شفیعی با اینکه شب و روز با این متنهای قدیمی که بعضیهاشون هم زبان کج و کولهای دارن، سر و کار داره، این تحقیقات تأثیر منفی روی شعرش نذاشته و حتی زبان شعرش زلالتر هم شده. شما به نثر فروزانفر نگاه کنید، کاملا تحت تأثیر متنهای کهنهای که خونده بوده. خیلی کار دشواریه که خودتو از زیر آوار تحقیقات دربیاری که خوشبختانه شفیعی اینطوره. خیلی شعرهای لطیف زلالِ قشنگی داره تو این سالهای اخیر.